ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

آدمها نون قلبشون رو میخورن

قبلا" گفته بودم که عموی بزرگ پدری فوت کردن و تماس و خبر و اینا تا اینکه یک شنبه راه ساعت 10 راه افتادیم سمت کرج ، شب اونجا موندیم و صبح ساعت 5 راه افتادیم سمت شمال و یک راست سراغ مراسم ، البته من روز قبلش رفته بودم آرایشگاه و موهامو از ته ، کوتاه کوتاه کردم ، ولی قبل رفتن به ارایشگاه یه عکس گذاشته بودم از خودم تو پروفایل تلگرامم تا یادم بمونه ، قبل از عمل بعد از عمل! من نمی دونم عکسه چی داشت که یک نفر با دیدن اون عکسه از گروه لفت داد!مو به اون قشنگی! رفتیم شمال همه انگشت به دهن که موهات چی شد ؟ چرا زدی و اینا؟



تو مسجد به اون بزرگی اصلا جای سوزن انداختن نبود و نحوه پذایرایی ناهارش هم به نسبت مراسمایی که خودم بودن ، شادی و عذاش فرق میکرد و با مجما( سینی بزرگ) غذا می اوردن که برای 2 نفر 2 نوع خورش و برنج و سایر مخلفات بود . بهر صورت برام جالب بود ، خیلی ها اومدند و دستشونم درد نکنه . ما بخاطر کم کاری پدر جان خیلی فامیلهای پدری رو نمیشناسیم ، چون تو کودکی پدر جان ما رو خیلی سمت فامیلاشون نبرد و لی مادر جان عوضش جبران کرد و به جاش بیشتر و عموم فامیلای مادری رو میشناسیم.

باورتون میشه که بیشتر اونا به ظاهر اشنا بودن اما من کسی رو نمیشناختم؟

عمو جان ، برادر بزرگتر بودن که در سن 94 سالگی به رحمت ایزدی رفتن و اون یکی دو ماه اخر زیاد سرپا نبودن و 93.5 سالش اکی! خدا حفظش کنه ، ماه قبل رفته بودیم خونشون که ناهار کله پاچه داشتن! الان ما تو این سن و سال نمی خوریم میگیم که چربی داره! به کجا داریم میریم؟

عموجان هم جانباز شیمیایی بود و هم پدر شهید و پدر جانباز ، که حالا تمام خصوصیات اخلاقیش بماند که خودش جای بحث داره اما اون اخوندی که رفته بود رو منبر یه قضیه ای رو گفت که بعدا پدر جان هم گفتن که پدر بزرگ ما و یک نفر دیگه هم این ماجرا رو تایید کردند و شاید از اون داستانهای باورنکردنی باشه و شاید اینجورجاها میشه گفت که ادمها نون قلبشون رو میخورند.

ماجرا از این قراره که زمان جوانی عموجان ، ایشون و پدربزرگ ما و یک نفر دیگه میرن جنگل تا گردو جنگلی بچینن و بعد بیارن شهر بفرشن ( این ماجرا برای زمان جوانی عموجان بود ) به اندازه ای که نیاز بود غذا برای طول مسیر برداشتن و رفتن و غذا کم اوردن و اینا موندن تو جنگل که دیگه به حالت مرگ و اینا و گفتن اینجا وایسیم فایده نداره همه میمیریم ، هر کدوم از ما 3 نفر به یک سمت جنگل بریم تا شاید یک ابادی ای چیزی پیدا کردیم و تونستیم غذایی تهیه کنیم و در این صورت 2 نفر دیگه رو با صدا زدن بیاریم سمت خودمون و از این مهلکه نجات پیدا کنیم.

هر کدوم از 3 نفر ، از 3 مسیر رفته و از هم جدا میشن و عمو جان تو مسیری که داشته میرفته میگه که چقدر خوب میشد که الان یک غذای گرم میخوردیم ، برنجی که داغ باشه و بخار ازش بلند شه به همراه خورش ، تو همین فکرها بود که مسیرش میرسه به یک چشمه که روی اون یک دیس برنج گرم با خورش وجود داشت ، دور و اطراف رو هر چی که نگاه کرد کسی نبود ، دقیق تر که نگاه کرد دید اون غذا گرمه و همونجور که فکر میکرده تو اون هوای به نسبت سرد بخارش داره بلند میشه ، از همونجا 2 نفر دیگه رو صدا میزنه که بیاین اینجا و در اون شرایط تونستن از اون وضعیت نجات پیدا کنن.

پدر بزرگ ما هم بارها و بارها این قضیه رو تعریف کرد که اون شرایط برای ما پیش اومد و ما در وسط جنگل غذای گرم خوردیم! داستانی که شاید در نگاه اول باورنکردنی باشه اما با شناختی که من از اونها دارم این یک چیز عادیه ، زمانی که تو مراسم پسر شهیدشون برق 4-5 روستای همجوار برق قطع میشه و تنها خونه ای که برق داشته بدون هیچ موتور برقی و چیزی ، تنها خونه ایشون ، بوده و تمام نفرات 4-5 روستا شاهد این ماجرای عجیب بودند.

چهارشنبه 4 بهمن 1396

 



نظرات 1 + ارسال نظر
کاکتوس یکشنبه 8 بهمن 1396 ساعت 14:43

روحشون شاد
خودم بیشتر از وبلاگ خوشم میاد
چون با قیافه ادما سرو کار نداری
صدای افکارشونو میشنوی و گاهی با دیدن تصویر طرف فکرات خراب میشه


مرسی

من هم وبلاگ رو دوست دارم ولی حوصله خودش رو میخواد
حرفاتون کاملا درسته و من هم یکی دوبار تصویر ذهنیم از بقیه سر دیدن عکس هاشون خراب شد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد