ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

سریال رد پای دوست - فصل دوم

فصل دوم - قسمت 8

 

====================================================

 

_صدای گوشیه توئه سحر؟فکر کنم امیره ها

 

+امیر؟بده گوشیو به من

 

_اول بزن کنار بعد ، ماشالله اینقد حرف میزنی که از  گوشیت دود بلند شه!

 

+لوس نکن خودتو نازنین!گوشیو بده من!

 

_جدی میگم ، بزن کنار بعد صحبت کن ، فکر خودت نیستی فکر ما دو نفرباش

 

+بزنم کنار ؟باشه!اصلا" خودت بشین پشت رول.

 

_چرا نشینم ، بچه می ترسونی؟! سولماز تو بیا جلو ، عروس خانم رو بفرستیم عقب هر چقد خواست با نامزدی بحرفه!

 

 

***

از تو آینه داشتم نگاش میکردم ...

 

_سحر ، کمربندت رو ببند

 

+امروز چرا تو هی گیر میدی؟بیا ... آ.... آ ... ،‌راحت شدی؟

 

_سحر میگم باورت میشه که یه اتفاق باعث بشه همه چی اینطور رقم بخوره؟

 

+جریان سارا رو میگی؟اگه می دونستم خودم زود تر اینکارو میکردم!

 

_تو اگه اینکارو می کردی ، خودم می اومدم خفه ات میکردم بعد پست میذاشتم دوستان ، خیالتون راحت ،‌ خودم راحتش کردم!

 

+سولــــمـــاز !!!!، ببین میخواد عروستونو چیکار کنه !

 

# راست میگه دیگه ، نازنین نزن این حرفارو خواهشا!

 

_چشم ، بخاطر گل روی شما

 

#راستی بعدش چی شد؟وقتی سحر اون پست معروفش رو گذاشت و همه متوجه شدن که خود سارا اون پست رو گذاشته و همه چی زیر سر خودشه؟

 

_سحر ،‌ چرا تعریف نمی کنی؟

 

+اوه ... اوه فکر کنم امیره ... سلام امیر جان ...

 

نیم نگاهی از تو آینه به سحر کردم و همش از خودم می پرسیدم : این زوجای جوون چرا اینطورین؟حالا خوبه تازه 2 ماه هست نامزد کردن ها ، انگار سالهاست همو ندیدن!!!

 

_خودم برات تعریف میکنم سولماز جان ...

 

 

فصل دوم سریال رد پای دوست

====================================================

 

 


 

====================================================

 

 ***

اونروز وقتی سحر اون پست رو نوشت خیلی ها اون پست رو خوندن ، اون پست فیدبک خوبی نداشت ، همه که نه ولی بیشتر دوستان تو پی نوشت پستشون یه اشاره ای به سارا و کاری که انجام داده بود کرده بودن ؛ خیلی رک بگم ، تا قبل از اون پست سارا یه قهرمان بود ،‌آخه می دونی ما از مرده هامون قهرمان می سازیم ، هر کس که می رفت تو وبش کلی چیز بارش میکرد و همه ناراحتی هاشون و گریه هاشون و همه کارهایی که کرده بودن رو چماق کردن و براش کامنت می ذاشتن.

 

می دونی ، تا دیروز و قبل اون پست همه می گفتن کاش یه کابوس باشه یا یه شوخی  ، لااقل سارا (زنده ) باشه و ترکشون نکرده باشه اما وقتی واقعا" این اتفاق افتاد ... ای خدا ...

 

#چی شد؟میخوام بدونم ، لطفا" برام تعریف کن

 

_باشه ...

***

مریم : سارا؟تو مارو مسخره کردی؟یعنی چی این کارها ، ما برای تو کلی گریه کردیم ،‌عزادار تو بودیم اونوقت تو در تمام این مدت به  همه ما می خندیدی؟ازت متنفرم سارا ، مـــتـــنــــفر!می فهمی؟

 

الهام : سارا؟میشه فقط بیای بگی که این کارات یعنی چی؟دختر ما در تمام این مدت کلی عزادار تو بودیم ، فقط می خواستی اشک های ما رو ببنی تا بهشون بخندی؟من تا قبل آخرین پستت ،با گریه هات ، اشک ریختم و با خنده هات شاد شدم ولی ... ولی حالا می بینم که تو ....

 

_می دونی سولماز ، سحر فردای همون روز ، پستی که مربوط به زنده بودن سارا بود رو برداشت ولی تو همون مدت خیلی ها خوندنش و تو پستشون بهش اشاره کردن و حالا همه ماجرا رو فهمیده بودن که سارا زندست .نمی دونم چرا اونایی که تا دیروز میگفتن کاش یه کابوس باشه یا یه شوخی وقتی دیدن یه شوخیه یا هر چی ، عوض اینکه خوشحال بشن ، کلی بد و بیراه بار سارا کردن !

 

اون روز هر چی به گوشی سحر زنگ زدم ؛خاموش  بود ،‌کامنتدونی پستش هم بست ، می خواستم هر طور شده قضیه رو از زبون خود سحر بشنوم ، فرداش رفتم دانشگاه.تو راهرو منتظر بودم که کلاسش تموم شه و بیاد بیرون.کلاس که تموم شد وقتی همه اومدن بیرون ،  آخرین نفر سحر بود.خیلی پَکَر بود و از قیافه اش همه چی رو میشد فهمید.منو که دید گفت :

 

_دیدی نازنین ؟دیدی؟

 

انگار که بغض داشت صداش ، نمی تونست حرف بزنه و چیزی راه گلوشو بسته بود.ازش خواستم تا با هم بریم پارک کنار دانشگاه تا با هم صحبت کنیم ، اولش قبول نمیکرد ولی بعد از کلی اصرار ، بالاخره قبول کرد.

 

***

_نازنین ، من همه چی رو تو پست آخرم نوشتم ، می دونی ، وقتی که دیدمش اولش خیلی خوشحال شدم که ... خوشحال شدم که ...

 

صداش داشت می لرزید ، دونه های اشک داشت صورت قشنگشو نوازش میکرد ...

 

_می دونی نازنین ، اولش خوشحال شدم که همه چیز دروغ محض بوده ولی بعدش با خودم گفتم این همون سارای دوست داشتنی خودمون هست که همش با ذوق و شوق پستاشو می خوندیم؟این همون سارایی هست که تا گودر وبشو نشون میداد که آپ کرده سر اولین کامنت جنگ و دعوا داشتیم؟این همون سارایی که از خبر مرگش بی نهایت متاثر شدم و مصمم شدم برم تو مراسمش شرکت کنم یا اینکه نه؟

 

_نازنین ، من یه چیز رو بهت نگفتم ، من از رو آدرس دیگه ای رفتم پیش سارا.اما نتونستم برم نزدیکش ، وقتی فکر کردم دیدم در تمام این مدت اشک هامون رو دیده و بی تفاوت بوده ، یه لحظه به رابطه دوستی بین خودم و سارا شک کردم ، می دونی دیگه دوست ندارم نت بیام.اونجا همه مثل سارا دو رو ان ، حرفشون یه چیزه ، کارشون یه چیز.دیگه برام هیچی مهم نیست.

 

+ولی داری اشتباه میکنی ، همه مثل سارا نیستن

 

_آره نیستن ولی قسمت من این بوده ، می دونی دیدگاهم نسبت به همه چی عوض شده ، اصلا" آدم باید مثل سارا باشه ، بیاد ، بنویسه و آخرش همه چیز رو به نفع خودش تموم کنه و بره!

 

+ولی من مطمئنم برای کار خودش دلیل داشته

 

با همون بغض تو صداش ، داد زد:

_چه دلیلی؟هیچ دلیلی نداشت ، فقط میخواست اوسگـ.ـولمون کنه ، اما ... ، 4 ساله وب مینویسم ولی این اولین باره که ... ببخش منو ، اصلا" حالم خوب نیس ، باید برم ....

 

+اگه دلیل داشته باشه چی؟

 

_اگه داشته باشه ... اگه داشته باشه...

 

 

همون شب ، سحر یه پست گذاشت ، کامنتدونیش رو هم بسته بود ، نوشت:


  >>رفتن بهانه نمی خواهد ، بهانه های ماندن که تمام شد وقت رفتن است <<

 

***



 

====================================================




قسمت 9


  

====================================================

 

حس و حال سحرقابل درک بود ، البته  منم اون وقتا حس و حالم بهتر از سحر نبود ،  گفتم بزا یه مدت نباشم تا یه کم روحیه ام عوض شه ، شاید درست شدم ولی هر بار که میخواستم مطلبی رو بنویسم خیلی زورم می گرفت ، نوشتن شده بود سخت ترین کار دینا و به قول "مه رو" ، زاییدن از نوشتن راحت تر بود!

 

وقتی خواستم از نت بیام بیرون ، گفتم یه رفرش کنم ببینم کسی برام کامنت گذاشته یا نه که دیدم یه پیام اومده برام ، از طرف گلابتون بانو ، شمارشو برام گذاشته بود ، گفته بود کار واجب باهام داره ، پیامش خیلی برام عجیب بود ، همون لحظه با اون شماره تماس گرفتم ...

 

_الو سلام ، نازنین هستم ، شمارتونو برام گذاشته بودین ...

 

+سلام شرمنده نازنین جان ، نازنین من نگران سحرم ، چرا چند وقته گوشیش خاموشه؟وبشو هم بسته ، اتفاقی افتاده؟

 

_ِامممم .... خب راستش ، این روزا حالش اصلا" خوب نیست ، یه هفته ای هست که دانشگاه نمی یاد

 

+چی شده آخه؟

 

_فکر کنم سر قضیه سارا باشه

 

+سارا؟من واقعا" فکر نمی کردم اون بره دنبال اون آدرس و همه چی اینطوری بشه ... میشه یه قرار بزاریم ،‌حضوری ببینمت؟میشه سحر رو هم بیاری ولی خودش نفهمه که من گفتم؟

 

_باشه ، خبرشو اس میدم

 

+پس خبر از شما ، ‌منتظرم ها ...

 

***

به سحر که فکر می کردم خیلی ناراحت می شدم ، بعد از قضیه سارا خیلی ناراحت و گوشه گیر شده بود ، گوشیش همیشه خاموش بود ، نت و وبلاگ رو  هم تعطیل کرده بود ، اما ایمیلش رو داشتم ، براش ایمیل دادم که خبر مهمی دارم ، لطفا" گوشیتو روشن کن ، نمیشه تو میل گفت.

 

هنوز یه ساعت نشده بود که مسیج داد ، خیر باشه ، بگو چی شده؟ باهاش تماس گرفتم ، بوق چهارم بود که جواب داد :

 

_سلام نازنین ، مثل اینکه کار مهمی داشتی

 

+سلام ، آره ، ولی تلفنی نمیشه  گفت ، باید حضوری بگم !

 

_حوصله ندارم ، تلفنی بگو

 

+دختر تو چت شده؟چرا اینقد به هم ریخته ای؟

 

هیچی نگفت ، دوباره گفتم :

+این مدت خیلی اتفاقا افتاده ، میخوام ببینمت ،‌خواهش میکنم سحر ، فردا ساعت 4 همون جای همیشگی

 

_نازنین من حوصله ندارم ، نمیام سر قرار ، شرمنده

 

+من فردا همون ساعت میرم همونجا ، امیدوارم خیلی منتظرم نذاری ، میبینمت ، خدافظ!

 

گوشی رو قطع کردم ، بدون اینکه منتظر جوابش باشم ، نمی دونستم میاد یا نه ،‌اما امیدوار بودم که بیاد ، گوشیم رو خاموش کردم تا اگه اس داد دیلایورت نشه !از تلفن خونه به گلی زنگ زدم و همه چی رو توضیح دادم ،‌ قرارمون الاچیق کنار مجسمه مرد ماهیگیر تو پارک دانشجو بود.

***

فردای اون روز سر ساعت اونجا بودم ، گلی هم اومده بود ، 10 دقیقه از ساعت قرار گذشته بود ولی سحر هنوز نیومده بود ، گفتم :

_میاد به نظرت؟

 

+راستش تا قبل این ماجرا هیچوقت بد قول نبود و همیشه 10دقیقه هم زود می اومد ولی به نظر من میاد!

 

حق با اون بود ، از دور معلوم بود که تازه وارد محوطه پارک شده بود و داشت به سمت آلاچیق می اومد ، همیشه پالتوی قهوای می پوشید با یه شال ارغوانی . اومدنش رو زیر نظر داشتم ، نزدیک که شد به استقبالش رفتم

 

_سلام

 

+علیک سلام ، چیکار داشتی که منو کشوندی اینجا؟

 

_خب راستش ، می خواستم دوستمو ببینم

 

با نگاه عاقل اندر سفیهی بهم خیره شد و گفت:

_فقط همین؟منو کشوندی اینجا که منو ببینی؟دست میندازی منو نازنین؟

 

+نه سحر ، من ازش خواستم که باهات قرار بزاره ،

 

صدای گلی بود ، ادامه داد :

+تو چته سحر؟چرا گوشیتو خاموش کردی؟وبتو هم که جمع کردی!به خدا اگه من می دونستم اینطوری میخوای بشی هیچوقت دنیال آدرس اون شماره نمی رفتم ، سحر نگرانتم ، چرا با خودت اینطوری میکنی؟

 

_می دونی ، شِکستم گلی ، شِکستم ، دیگه حوصله هیچکسی رو ندارم حتی حوصله خودم رو ، بهترین دوست وبلاگیم ... بهترین دوست وبلاگی سابقم منو دست انداخت ، می دونی دیگه حتی به چشمام هم اعتماد ندارم ، ممنون که نگرانمی اما من به دلسوزی کسی نیازی ندارم ...

 

این رو گفت و بی خداحافظی همون طور که اومده بود رفت

_اون منظوری نداشت گلی ، من از طرفش عذر میخوام

 

+درک میکنمش ، اگه دستم به اون دختره برسه ... اگه دستم بهش برسه

 

میشد تو چشماش عصبانیتش رو دید و از تو حرفاش حس کرد نفرتش از سارا رو

 

+کاش نمی رفتم دنبال اون آدرس

 

_خودتو بخاطر اون ناراحت نکن ، وقتی برگشت گفت که به آدرسی که خودش داشته رفته

 

+آدرسی که خودش داشته؟منظورت چیه؟

 

_نمیدونم ، خودش گفت که به اون آدرس نرفت حالا کجا رفت رو نمی دونم ولی من فکر کنم کلید حل این مشکلا زیرسر همونی باشه که همه مارو به این وضع انداخته!

 

+کی؟سارا؟

 

_آره خودش

 

+اگه می دونستم چیکار کنم که دوستم از این اوضاع احوال دربیاد حتما" انجامش میدادم حتی اگه سخت ترین کار دنیا باشه...

 

====================================================





قسمت 10


 

====================================================

 

 

***

شاید 10 روز بعدش بود که دیدم یه شماره نا شناسی  تماس گرفته ، هیچوقت عادت نداشتم شماره های ناشناس رو جواب بودم ولی اونموقع گفتم بزا این یکی رو جواب بدم ، ببینم کیه :

 

_الو؟ سلام علیکم

 

+سلام ،‌بفرمائین؟

 

_نازنین خانم؟

 

+بله؟خودم هستم ، بفرمائین!

 

_نازنین خانم ، مدیر وبلاگ شکوفه سیب دیگه؟خودتون هستین؟

 

 

یه لحظه با خودم گفتم این دیگه کیه؟از کجا منو میشناسه؟تازه اسم وبلاگم رو هم میدونه !

+نه خانم ، اشتباه گرفتین ،

 

_نه خانم من سـَپیده م، بن بست عشق ،   شمارتون به یه ی سختی پیدو کردم آ ی یادتون نرفته باشه یه ی سری شمارتون بهم داده بودین، توی ارشیو وب سابقوم کلی دنبال شمارتون گشتم تا بالاخره پِیدوش کِدَم!

 

+سپیده ؟!تویی؟شرمنده ، راستش شوکه شدم الان ، چی شده؟ ، ایشالله که خیر باشه تماس گرفتی؟

 

_ها عامو خیره میخوام بـــیــــبــیـــنمت

 

+ببینی؟

 

_ها والو یه ی قرار بذاریم کارت دارم

 

+سپیده من شیراز نیستما ، تهرانم!

 

_ها عامو میدونم منم تِرُنوم!

 

+سپیده چیزی شده؟دارم کم کم نگران میشم

 

_نه. باکی نشده خیلی وقت پیشا شمارت گرفتم ، حالو کاری پیش اومده اومدم تهران .میخوام هر طور شده امروز بـــیبیـــنمت!

 

 

سپیده ، دانشجوی مهندسی پزشکی بود تو شیراز ، اولش از خاطرات خوابگاه که می نوشت خوشم اومد و بعدش کم کم با هم صمیمی شدیم ، یه روز ازم شمارمو خواست منم بهش شمارمو دادم ، اما شمارش خیلی وقت بود که از گوشیم پاک شده بود تا اون روز که تماس گرفت.

 

***


+کجو گفتی؟ کجوی پارک؟

 

_بغل مجسمه فردوسی ام، یه کاپشن سفید تنمه!

 

+ها دیدمت!


***

همش دور و اطرافم رو نگاه می کردم تا ببینم سپیده از کدوم طرف پارک میاد ، به جز 2 نفر که داشتن به سمت مجسمه می اومدن ، کس دیگه ای نبود ، با خودم گفتم یعنی این سپیده کجای پارکه که هنوز نرسیده ، برگشتم و به سمت دیگه پارک نگاه می کردم که صدای آشنایی گفت :

 

_نازنین خانم؟

انگار  صداش ، شبیه همون صدای داخل گوشی بود ، برگشتم سمت صدا ، همون 2 نفری که به سمت مجسمه می اومدن ، دختری که از همراهش جلوتر ایستاده بود دستشو دراز کرد سمت من و گفت :

 

 

+سلام سَپیده ام از دیدنتون خیلی خوشالم!

 

_سلام ، منم همینطور

 

سپیده تنها نیومده بود و وقتی نگاه بهت زده ی من به همراهش رو دید ، گفت :

 

+معرفی میکنم حتما میشناسیشون. ایشونم زینبت عروس خاتم!

 

میشناختمشون ، هر 2 رو ، جزئ دوستان وبلاگیمون بودن اما دوستی من با زینب ، خیلی قدیمی تر از سپیده بود ، همیشه دوست داشتم ببینمش ولی هیچوقت قسمتم نشده بود تا اونروز ،

_راستش شوکه شدم من ، فکر می کردم تنها میای ...


***

+ها اولش میخواسّم تـنو بیام ولی وقتی دیدم زینب هم میخوات  بیاد هماهنک کدیم که با هم بیویم. نازنین خیلی مارو شرمنده کِردی!

 

+آره ، اصن نیمی خواسیم مزاحمِدون شیم.

 

_این چه حرفیه ، دیگه این حرفو نرنین ها ، از دیدنتون خیلی خیلی خوشحالم !

 

+نازنین جون ، بابِتی پذیرایی خیلی ممنون ، یه دَقه وایسا...

 

رفت و از تو کیفش یه بسته کادو شده در آورد و گفت :

 

+این قابلی شوما را نداره!

 

_این چیه زینب؟

 

+یه چیزی ناقابل

 

وقتی بازش کردم ؛دیدم یه قاب ان یکاد خاتم کاری شدست. خیلی قشنگ بود ،‌گفتم :

_این باید خیلی گرون باشه زینب ، من نمی تونم قبولش کنم

 

+ دوسی بینی ما ، ارزشش اِز این قاب خیلی بیشتِره ،

 

+زینب منم دلوم از ای کادوها میخواتا

 

+کادو شوما پیشی مَ ، محفوظه ! راسیاتش من 2 تا کادو آوردم ، یکیشم برای سحر

 

_بچه ها خیلی خیلی ممنون ، سپیده جان بابت مسقطی های خوشمزه ای که آوردی و زینب عزیز ، بخاطر کادوی قشنگت ، از هر دوی شما ممنونم ، خیلی سورپرایرازم کردین!

 

***

 

_راستی چطور شد یه دفعه ای اومدین تهران؟اونم با هم؟

 

+نه. همه ی چی یه ی دفعه ای شد شّمو وبلاگ نویسای تِرونی چیتون شد یه ی هو؟ زدین توو کار تعطیلی؟

 

زینب در تایید و ادامه حرف های سپیده گفت :

 

+ میشه بوگوین اینکارا یعنی چی چی؟سری لوس بازیا ندونم کاری یه نَفِر ، همِیدون بایِد جمع کـ.ـونین وبادونا؟ اون از بهار بوسه تقدیر که فقط برای ما غیب شُدِس و برای بعضی ها کامنت میدِست، ما هم هر چی میریم کامنت میذاریم اصلا" انگار نه اینگار

 

+چرو اونو میگی؟ خانم عسل چرو نمیگی؟ بیخود و بی جهت نوشته خدافط یه ی عکسم زده تنگ وبش!

 

+نازنین ناراحت نشیا ، این میون تکلیفی ما خوانندا وبد چی چیه؟؟مام جمع کونیم وبامونا؟اومِدیم کسبی تکلیف کـ.ـونیم!

 

به هر دو ، نیم نگاهی کردم و گفتم :

_شما با توپ پر اومدین ها!

 

+چرا نییم نازنین؟وبدا نیگا کردِی اصش؟ نه ، فکر کونم نیگا نکردِی ؛ اَگِر نیگا میکردی متوجه میشدی چرا توپ مون پره!

 

_خب آره نگاه نکردم ، الان شما به من بگین چرا توپتون پره؟

 

+ قصه ی حسین کرد شبستری برات تعریف کِردیم؟

 

_نه ، منظورم این بود که شما برا اعتراض به من اومدین تهران که چرا وبمو اون مدلی کردم؟کامنت میذاشتین خو؟!

 

+نه اینکه تموم کامنتویی که تا حالو گُذّشتیم خوندی!

 

_بچه ها من واقعا" شرمندم ،‌این روزا بی حوصله ام ،‌همین ، وبمو جمع که نکردم!

 

+نه تو رو خدا ،‌بیاوا جمع کـ.ـون!

 

_چرا اینقد عصبانی هستین خب ، مشکل وب منه؟اصلا" همین الان میرم پست میذارم!خوبه؟

 

+نه اصلنم خوب نی !

 

_دیگه چرا؟

 

+ نازنین ، دو سالس که دوسیم ،‌میگه نه؟

 

_بله ،‌دو ساله که دوستیم ،‌خب؟

 

+تو این 2 سال خیلی اتفاقا افتادس، درسته یا نه؟

 

_بله ،‌درسته !

 

+نازنین ، شوما بخاطری کِسی که ما را دس اِنداخت ، وبادونا جمع کردِین ، پس تکلیفی مانی که دوستیمون هر روز قِدیمی تِر و صمیمی تِر میشه ،‌چی چی میشِد؟

 

_خب ... زینب ... من واقعا" متاسفم!

 

+متاسف چی چی؟تو این مدت خیلیا رفتند ؛ هر چقدم براشون کامنت دادیم اصلش" انگار نه انگار ، آ مام دیدیم اِگِر بخَیم دوباره برا توَم کامنت بزاریم ، میشِد عینهو همونا ، میخونی و همین طورکی رد میشی ، اصش انگار ما آدِم نیسیم ، کامنت که میدِی انگاری با دیفال حرف زدِینازنین ، اومِدیم اِزِ ِت بخَیم که برگردی ، مثی باقی دیگه نباشی

 

 

+نازنین رومون زمین ننداز

 

+نازنین ،‌اِگِر بری این دفه عوضی 2 نِفِر ، 20 نِفِر مییما!

 

_بچه ها ممنونم ،‌شما نسبت به من لطف دارین

 

+کسی به کسی لطفی نداره نازنین  ، درسّه که وب نویسمو حالو دوسیمون از نت شرو شده ولی اینقدر بی معرفت نیــــســـــیم که موقع ناراحتی دوسمون ولش کنم امون خدا. به خدا ما هم مث تو آدمیم ، دل داریم وقتی یه ی مشکلی برات پیش میاد و ناراحت میشی ما هم ناراحت میشیم

+با شادیاد شاد میشیم ، خوشال میشیم

 

+نازنین اینقدر نسبت به ما کم لطف نباش والو به خدا ما هم از دست سارا ناراحتیم ؛ اما بیشتر از ایییی ناراحتیم که داریم دوسای خوبی مث تو و سحر از دست میدیم ...

+نازنین ، پیشی خودد فکر نکونی که اِگِر تو رفتی وبدا جمع کردی ،‌ما میریم سراغی یه وبلاگ نویسی دیگه ، اِگِر هزار نِفِر تو نت اسمشون نازنین باشدا ، هیشکِس مثی نازنینی خودمون نیمیشِد که تا کاری از دسش بر مییمِد واسه ما انجام میداد ، اِگِر بری ، دختری  نازنینی مثی تو را اِز کوجا پیدا کـ.ـونیم؟

 

_بچه ها خیلی ممنونم ازتون ، راستش اصلا" انتظار نداشتم بخاطر این کار من بلند شین بیاین تهران

 

+در مقابل همه ی خوبیا و محبتایی که به ما داشتی همش هیچِه

 

_نزن این حرفو سپیده ، شرمندم میکنی

 

+راسی از سحر چه خبر؟

 

آهی کشیدم و گفتم :

 

_سحر ... هعی ...

 

+چیتو شده؟ باکیش شده؟

 

_نه ، میدونی خیلی ناراحته ... همش تو خودشه ... دیگه دانشگاه نمی یاد ، خطشم خاموش کرده ..

 

+سارا ، خدا بوگم چیکارد نکونه ، بیبین چیطورکی همه را به هم ریختِی ، نازنین میشِد باش قِرار بذاری؟باش صحبِت کونیم؟

 

_نه ؛ نمی یاد . همه اش تو خودشه ، روزی که از شهر سارا اینا برگشت بهم گفت :

(( ....وقتی فکر کردم دیدم سارا در تمام این مدت اشک هامون رو دیده و بی تفاوت بوده ، یه لحظه به رابطه دوستی بین خودم و سارا شک کردم ، می دونی دیگه دوست ندارم نت بیام ... ))

 

+یه چیزی گفت برا خودش

 

_نه ، باشناختی که من از سحر دارم ، رو حرفش می مونه

 

+ولی ما نیمدیم که دس خالی برگردیم یعنی هیچ راهی نی؟ بِن ظَرُم

یادمه سحر گفت :

 

((  + ... آدم باید مثل سارا باشه ، بیاد ، بنویسه و آخرش همه چیز رو به نفع خودش تموم کنه و بره

     _ ولی من مطمئنم برای کار خودش دلیل داشته

با همون بغض تو صداش ، داد زد:

   +چه دلیلی؟هیچ دلیلی نداشت ... ))

 

_من مطمئنم که سارا برای کار خودش دلیلی داشته و گرنه بیکار نبود بعد از 4 سال وب نویسی یه دفعه اینکارو کنه ، شاید اگه دلیلش قانع کننده باشه ، بشه سحر رو راضی کرد.

 

+هیچ دلیلی نداشته کارش

 

+سپیده ؛ ولی اِگِر دلیلی داشت چی چی؟

 

+والو بعید میدونم کارش دلیلی داشته!

 

_شاید باید دلیلش رو از خود سارا بپرسیم؟

 

+خودی سارا؟


_آره!

 

***

 

====================================================






قسمت 11


 

 

====================================================

 

 

( سلام ، لازمه که یه قرار بزاریم ، فردا ساعت 10 ، کنار مجسمه مرد ماهیگیر تو پارک دانشجو )

 

 مسیجی بود که برای گلی فرستادم ، جواب داد :

+خیر باشه

 

_خیره ، فردا که بیای همه چیزو برات تعریف می کنم ...

 

***

+مَ خیلی دلم میخواد برم کاخ نیاورانم بیبینم

 

_موافقی امروز بریم؟

 

+آره ، فقط بعدی این قِرار ، زنگ بزنیم سپیده کوجاست ، اونم بِبِریم

 

_راستی کجا کار داشت؟

 

+گفت میر ِد سازمانی سنجش ، اونجا کار داشت ، راسی این مجسمه دقیقا" کودوم وریس؟

 

_چیزی نمونده ، اوناش ...

 

+ساعت چندس؟دیر نرسیم

 

_نه بابا ، هنوز 10 دقیقه وقت هست

 

+نازنین با کی قِرار گذاشتِی؟

 

_گلابتون!

 

+گلابتون؟! بیا از همین مسیر برگردیم!

 

_چرا؟

 

+آخه اون بفهمه من اومِدم تهران بش چیزی نگفتم ، تا خودی اصفهون دنبالم میده!

 

_دیدیش مگه؟

 

+دیدمش؟هر وقت  اومِد اصفهان ، کلی اصفهون گردی کردیم ، کاش بم میگفتی!

 

_زینب ... فکر کنم دیگه باید تا خود اصفهان بدویی

 

+چرا؟دید مگه ما رو؟

 

***

+وای ببینید کی اینجاست؟خانم هنرمند ! مگه بهت نگفتم هر موقع خواستی بیای تهران ، قبلش حتما" حتما" به من خبر بده؟!

 

+شرمندم گلی جان ، همه اش تقصیر این نازنینس

 

هاج و واج به گلی و زینب نگاه میکردم ، گفتم :

_اینطور که معلومه ، شما خیلی وقته که همو میشناسین ، نمی دونستم!آخه هیچوقت تو خاطراتون در این مورد چیزی نخوندم

 

+این یه رازست ، که حالا فقط شما میدونی ...

***

 

.....

حرفام که تموم شد ، گفت :

+عجب! حالا که زینب اینجاست دیگه جای هیچ تعللی نیست ،باید یکبار برای همیشه این قضیه حل شه ،  همین فردا راه بیفتیم؟

_فردا؟باشه! چه ساعتی؟

+ساعت 6!خودم میادم دنبالت نازنین ، خواب نمونی ...

***

#نازنین ، یعنی شما تصمیم گرفتین هر 4 تایتون برین شهر سارا اینا؟

 

_آره سولماز جان !اما نه 4 نفر ، سپیده نیومد ، 3 نفری رفتیم ، من و زینب و گلی!

 

#ولی من هنوز باورم نشده که بخاطر جمع کردن وب 2 نفر ، دوستاشون از یه شهری مثل اصفهان و شیراز پاشن برن تهران!

 

_نه سولماز ، اصلا" عجیب نیست.من شنیدم یه وبلاگنویسی بود به اسم قندک بانو ، نمیدونم چطور میشه که دیگه وب نمی نویسه و یه جورایی کلا" غیب میشه تو نت ، بعد دوستان مجازیش از طریق یکی از دوستان واقعیش که وب نویس بود  ، پیگیر احوالش میشه که بعدا" خود قندک بانو هم از اینکه دوستان مجازیش ، تا چه حد پیگیرش شدن خیلی تعجب کرد چون فکر میکرد دوستان وب نویسش دوستیشون به محیط  نت محدود شده و اگه یه مدت طولانی نباشه همه فراموشش میکنن!

 

#عجب  دوستای با معرفتی هستین شما!خب بعدش؟

 

_بعدش ....

***

 

ساعت 9 بود که گلی با ماشینش اومد دنبالم و  راه افتادیم ، این سفر برای ما شده بود یه جور توفیق اجباری ، همه اش از خودمون می پرسیدیم که آخر این ماجرا چطور میشه؟!سارا وقتی ما رو ببینه چی میگه؟و خیلی چیزهای دیگه

 

+

+به چی فکر میکونی نازنین؟ساکتی؟

 

همونطور که از شیشه صندلی عقب  بیرون رو نگاه میکردم ، گفتم :

 

_راستش به سارا !الان بریم چی بهش بگیم؟بعد از پست سحر ،‌خیلی ها رفتن وبش و فوش بارش کردن ، اگه برخورد خوبی باهامون نداشت دور از انتظار نباید باشه!

 

+مثبت فکر کن نازنین ، 3 تایی داریم یه سفر میریم ها!

 

+آره نازنین ، یه ذرچی فکری مثبت بوکـ.ـون

 

_باشه ،‌هر چی شما بگین...

 

مدتی گذشت ، هر 3 ساکت بودیم ؛ بعد از چند دقیقه زینب این سکوت رو شکست و گفت :

 

+سارا دختری عجیبی بود ، لااقل تو مدِتی که من باش آشنا شدم ، همیشه به آینده امیدوار بود ، هر وقت هم تا پستی می نوشتم که توش از غم و غصه پر بود کلی بِم امید می داد ، یه روز عکسی یدونه از این گلدونا مینا کاری شدما که گمونم یه ماه سرش وقت گذاشته بودم و درسش کردما تو وبم گذاشتم ، اومِد گفت : خیلی قشنگه ، کاش منم یه دونه ازینا داشتم.دوست دارم به احمد هدیه بدم . روزی تولدش بود ،‌گفتم سارا ، دوس دارم اینا بِد کادو بدم و براد بفرسم.اولش گفت نه و خیلی براش زحمت کشیدِی ولی بعدش بم یه آدرس داد که اونو براش بفرسم.وقتی رسید دسش خیلی خوشحال شد . خواست پولشا بم بِدد که گفتم مَ برا پول اونا براذ نفرسادم ، برای دوستی خُبم فرسادم . میگه کادو میگیری پولشا میدِی؟ یه مدِت بعد برا تولدی من یه صندوقچه چوبی کوچولی فرساد و روزی تولدم ، رسید دسم  ، هنوزم دارمش ...

 

من و گلی با هم گفتیم :

 

_تو آدرس سارا رو داری؟

 

+آره! سحرم با همین آدرس رفت خونه سارا اینا ، البته این آدرس مالی حدودی 3 سال پیشه و خب وقتی سحر به اون آدرس رفته ، حتماخونشونا هنو عوِ ِض نکردن!

 

حالا انگار فهمیده بودم که وقتی سحر برگشت و بهم گفت : (( _ ... نازنین ، من یه چیز رو بهت نگفتم ، من از رو آدرس دیگه ای رفتم پیش سارا ... )) یعنی چی!پیش خودم گفتم : (( سحر ، مگه دستم بهت برسه ، یه آشی برات بپزم ... ، یه آشی برات بپزم ... ))

 

+هنوزم اون آدرس رو داری؟

 

+آره!

 

_زینب ، کسه دیگه ای هم می دونه که تو آدرس سارا رو داری؟

 

+اممم ... خب ... نیمی دونم ، من بیشتری پستام رمز داره و از دوسا قِدیمیم فقط سحر ، شاید فقط اون بدونه ، کِسی دیگه ای نه ، فکر نکـ.ـونم!

***

تقریبا" تا شهر سارا اینا 12 ساعت راه بود ، غروب اون روز تصمیم گرفتیم که تو شب رانندگی نکنیم ، شب رو تو یه هتل تو استان مجاورشون موندیم و فردائیش ساعت 6 صبح دوباره راه افتادیم ، عقربه های ساعت وقتی روی 10:20 دقیقه ایستادن ، نوید بخش این بود که شاید بتونیم تا یکی دو ساعت دیگه کسی که مسبب تمام این ماجراها بود رو ببینیم و شاید داستان رو از زبون خودش بشنویم ...

+

_گلی ، خوشم میاد زرنگی ، فکر همه جا رو کردی !

 

+بله دیگه ، پس چی!هر راننده ای باید یه نقشه راههای ایران ،‌تو مسافرت همراش باشه!خب زینب جان ، کجا باید بریم؟

 

+میگه شما آدرس ندارین؟

 

_چرا!ولی آدرس شما دقیق و کاملتره!

 

+میدان ....

***

+فکر کنم همین دور و اطراف باشه ، پلاک 138 بوددیگه ، اینا همش 130 هست!فکر کنم نزدیک شدیم!

 

_وای گلی ، من استرس دارم!

 

+منم یه ذرچی استرس دارم!

 

+منم یه کم دارم ولی دیگه کاریش نمیشه کرد ، تا اینجا اومدیم .فکر کنم اون خونه هه باشه .... اینم پلاک 138 ،‌ رسیدیم!

***

_الان یکی ما رو با این شیرینی دسته گل ببینه ، حتما" با خودش میگه اومدین خواستگاری ، کو شا دوماد!

 

+لوس بازی در نیار نازنین ، زنگو بزن!

 

***

صدای تکرار زنگ بود که سکوت فضا رو میشکست ، بعد از چند ثانیه که کسی جواب نداد ، گفتم :

_کسی نیست ، برگردیم!

 

+چی چی روکسی نیست ، بیا کنار خودم زنگ بزنم

 

دستش رو برد رو شاسی زنگ و اونو فشار داد ....


_بله؟

 

+منزل آقای ....

 

_بله؟شما؟

 

+من با سارا خانم کار داشتم ،

 

_خودم هستم ، امرتون؟

 

+میشه چند لحظه تشریف بیارین دم در؟

 

_بله ، الان میام

 

این گلی بود که داشت پشت آیفون صحبت می کرد ، گفتم :

 

_من داشتم سکته می زدم ، خوب شد تو صحبت کردی ، اگه من بودم حتما" می گفتم ببخشید اشتباه زنگ زدم!

 

+ نازنین ، من که خیلی این سارا رو نمیشناسم  ، گفته بودی که میشناسیش ، از دوستای توئه و  دیگه بقیه اش راست کار خودته!

 

***

صدای کشیده شدن زبانه قفل دروازه بود که بیشتراز قبل بر تپش قلبم اضافه می کرد

_بله؟

 

+سلام

 

+سلام

 

_سلام ، بله ، امرتون؟!

 

قد متوسطی داشت ، موهای خرمایی رنگ با یه عینک ، مانتوی مشکی پوشیده بود

 

_گفتم امرتون؟

 

+خب راستش ...  امممم ....

 

دلمو زدم به دریا  ، دستمو سمتش دراز کردم و  گفتم :

 

+من نازنین هستم ، مدیر وبلاگ شکوفه سیب ، شما باید سارا باشین مدیر وبلاگ زمین و آسمون!درسته؟

 

میشد تو چشماش خوند که از دیدن ما متعجب شده ؛ گفت :

 

_ ببخشید ، گفتی کی هستی؟

 

جمله مو تکرار کردم

 

سرک کشید و به گلی و زینب نیم نگاهی کرد و با خودش چیزی گفت ، بعدش برای چند لحظه سکوت کرد ، سرش رو آورد بالا و گفت  :

 

_خانم اشتباه اومدین ، منو با یکی دیگه  اشتباه گرفتین

 

گلی  پرید بین حرفاش و گفت :

+ما یه دوست وبلاگ نویس داریم به اسم سارا ، آدرسش هم همینه ، شنیدیم که حالشون خوب نیست ، اومدیم عیادتشون

 

_خانم گفتم که اشتباه اومدین ، لطفا" مزاحم نشین ، بفرمائین

 

حرصم گرفته بود ازش ، میدونستم و مطمئن بودم که خودشه ؛ گفتم :

+سارا ، ما رو نمیشناسی؟

 

صداش رو بلند کرد و گفت :

_خانم بفرمائین بیرون و گرنه جور دیگه ای باهاتون صحبت  میکنم ...

 

+سارا ، این دو نِفِرا نیمیشناسی ، منا چی؟ زینبم ، همون که برا روز تولدت یه گلدون مینا کاری شده فرساد . همون که ، اِز همین آدرس یه کادو ، براش فرسادی . همون که وقتی مَ عکسا پلی خواجو را میذاشتم میگفتی چقد دوست دارم بیام اصفهان!هنوزم نشناختِی منا؟

 

+همون که اِزش خواسه بودی برا پروژ ِد که در موردی معماری بود یه سری عکس از بافت شهر بیگیرم و براش بفرسم ، نشناختی منا؟همون که هر بار اِزم می خواس بیام اینجا و حتما" بش بوگم تا به قول خودت همون اول شهر منتظرم باشی؟

 

+سارا هنوزم منا نشناختی؟اما من تو را خُب شناختم!من و سحر جزئی اولین دوسای وبلاگید بودیم ، 4 سال با خنداد خندیدِیما با گیریاد گیریه کردِیم ، نشون به اون نشونی که سحر اون او ِلا وب نویسی ، بِد گفت یه روز میشه به همه این غم و غصا میخندی و ازدواج مـ.ـیـکـ.ـونی ، نشون به اون نشون که وقتی پست نامزدیدا گذاشتی سحر تو یه کامنت ، لینک داد به همون کامنتی 4 سال پیشش.

 

+سارا ، این بود رسمی مهمون نوازی ای که میگفتی ، دسِد درد نکونه ، خُب اِزد یاد گرفتم ، گفتی هر وقت اومِدم اینجا منا میبِری همه جای شهر تابم میدِی ، نیمیخواد ، خُب اِزد همه چیزا یاد گرفتم ، بِچا بریم  ، ظاهرا" آدرسا اشتباه اومدِیم ، سارایی که من میشناختم خیلی با اخلاق بود ، حداقلش مهمونشا از دری خونـِش بیرون نیمی کرد ...

 

حرفش که تموم شد سرش رو برگردوند  و به سمت ماشین که اون طرف خیابون پارک شده بود راه افتاد ، نیم نگاهی به سارا کردیم و ما هم دنیال زینب راه افتادیم ...

 

_صبر کنین ، خواهش میکنم  ...

 

خیلی دور نشده بودیم ، ایستادیم و به عقب نگاه کردیم ، ادامه داد :

 

_آره من سارام ، همون که 4 سال وب نویسی کرد ولی یه حماقت باعث شد پشت پا بزنه به همه اون دوستی 4 ساله اش ، همون که دوستاش اینقد براش مرام و معرفت گذاشتن که بلند شن بیان اینجا ،‌هر کسی یه همچین دوستی های نداره ،‌اما سارا مُرد !

 

سرش رو انداخت پایین و گفت :

 

 _ سارا مُرد ؛ همون روز که یه شوخی احمقانه باعث شد همه این ماجرا ها رقم بخوره ....

 

_سارا مُرد ، وقتی که سحر اومد اینجا تا بلکه به خیال خودش تو مراسم من شرکت کنه اما خنده های منو دید ....

 

_سارا مُرد وقتی که همه فهمیدن اونی که به اسم ستاره برای بقیه کامنت میده  ، در واقع همون ساراست ، آره سارا خیلی وقته که مُرده و حالا من یه مُرد ه متحرکم.کسی که ...

 

بغض گلوشو گرفته بود و نتونست دیگه حرفاشو ادامه بده ....

 

***

تو مسیر برگشت ، این حرفهای سارا بود که ذهنمو بیش از پیش مشغول کرده بود ، گفتم :

 

_هه!یه شوخی مسخره!آخه این چه کاری بود سارا کرد آخه؟

 

+کاش  وقتی که فمید که شوخیش چه تاثیری بدی داشتس ، مییمِد و همه چیا میگفت  و نیمیذاشت ماجرا اینطوری شه ، آخه پست گذاشتن و قبر و دفنش چی چی بود؟!من که سر در نیمی یارم!

+

_گلی؟ قضیه اون قاب عکس اتاقش چی بود که تو رو برد تو فکر؟

 

+راستش وقتی اون قاب عکس داخل اتاق سارا رو دیدم ، یه چیزی مثل خوره افتاد تو ذهنم که انگار اون عکس رو جای دیگه ای هم دیدم ، اما کجا ، یادم نیست . بچه ها فعلا" راجع به این قرار چیزی به سحر نگید ، باشه؟

 

_باشه!

 

+باشِد!

***

====================================================

 

 





قسمت 12 (  قسمت آخر )



 

====================================================

سلام مجدد ، امیدوارم فایل صوتی ای رو که تو پست پایین گفتم ،دانلود کرده باشید ، اگه اینکارو نکردید حتما" دانلودشون کنید چون بر عکس قسمت های قبل ، اینبار صوت و نوشته ها مکمل هم هستند ":)

 

+دارم تاکید میکنم ، لطفا"  اگه اون 2 تا فایل صوتی رو که تو پست پایین گفتم ، دانلود نکردید ، نیاین ادامه مطلب.

 

اگه دانلود کردید و نتونستین جلو کنجکاویتونو بگیرین و همون لحظه گوش کردینش ، دیگه گوش کردین دیگه . تو متن پیش رو ، من میگم هر فایل که ضمیمه هر قسمت هست رو کجا گوش کنید.امیدوارم ازش لذت ببرین ...

 


+فایل صوتی اول

 

++فایل صوتی دوم

 

***

حالا اگه فایل ها رو دانلود کردید ؛ تشریف بیارین ادامه مطلب ...

 

====================================================


 


 

====================================================



 

خوب یادمه که اونروز یک شنبه بود ، شاید دو هفته از روزی که به دیدن سارا رفته بودیم میگذشت ، دلم هوای سحر رو کرده بود ، نگاهم به صفحه مبایل که گوشه ی میز به اسپیکر تکیه داده بود خیره شده بود . با خودم گفتم کاش الان سحر بهم زنگ میزد ؛ مدتی بود که ازش بی خبر بودم که دیدم گوشی داره میلرزه ،برداشتمش و گرفتم تودستم و به صفحه اش نگاه کردم .خود سحر بهم زنگ زد ه بود؛ انگاری دل به دل راه داشت ، خیلی خوشحال شدم ، سریع جواب دادم و گفتم :

 +ســـلام!

 

_سلام نازنین!خوبی؟

 

با تعجب گفتم :

+خوبم ، خوبی خودت؟یادی از فقیر فقرا کردی!

 

_راستش خیلی خیلی من شرمندتم!یه مدتی بود که اصلا" بخاطر همون قضیه کلا" ریختم به هم ، حالا اصلا"ولش کن ، دوست ندارم حتی دیگه بهش فکر کنم.خب چه خبر؟

 

+خبر؟!خبرِ خیر ، سلامتی!

 

از طرفی از اینکه حداقل سحر برگشته به روزای قبل یا حداقل تونسته با قضیه سارا کنار بیاد خوشحال بودم ، ازش پرسیدم :

+سحر ، یه سوال می پرسم راست راستشو بگو؟باشه؟

 

_من تا الان دروغم مگه بهت گفتم؟ باشه بگو عِشــ.ــقم!

 

+شاد میزنی آخه!مشکوکی!

 

_خب میخوام یه سفر برم!دوست دارم تو هم باشی!

 

+واقعا"؟کجا؟!

 

_شیراز ، پایه ای یا نه؟!

 

+آره چرا که نه؟!

 

_راستش پیشنهاد گلی بود ، برا آخر هفته ، خوبه؟

 

+خوبه؟!عـــالــیـه!

 

***

#شیراز؟رفتین شیراز ؟

 

_آره ، فکر کنم حداقل یه آب و هوایی هم عوض میکردیم ؛ از تو اینترنت در مورد مکانهای دیدنی شیراز یه تحقیقی کردم ضمن اینکه سپیده هم شیرازی بود و خوب اونجا رو میشناخت و مسلما" این سفر میتونست یه سفر خاطره انگیز باشه ، بلیط های سفر رو گلی گرفت . یه مسافرت با هواپیما.وقتی رسیدیم به فردگاه شهید دستغیب شیراز ، سپیده به استقبالمون اومد.میشد تو چشمای سحر خوشحالی رو خوند.

 

شاید هم به این دلیل بود که اولین بار بود سپیده رو می دید.قرار بود سفرمون ، 3 روزه باشه.با اینکه می خواستیم بریم هتل با اصرار زیاد سپیده که تا من هستم عمرا" نمیذارم برین هتل!پس من اینجا چیکارم!مهمونش بودیم . می دونی خیلی مهمون نواز بودن.فردای اون روز به اصرار سپیده به یه کنسرت رفتیم ...

 

 

                                                          ***

...

 

_من تا الان به اینجور جاها نیومدم سپیده

 

+ نازنین! خوش میگذره !

 

_منم اولین باره که اومدم یه همچین جایی، راستی صندلی ما کجاست؟

 

+فکر کنم اونجا باشه ... آره ... همونجا ...

 

+ ماشالله چِقدم طرفدار داره ...

 

اولین بارم بود که به یه همچین برنامه ای می رفتم ، همه صندلی های سالن  پر شده بود ، صندلی ما ردیف 7 از سمت چپ  سن بود ، صدای همهمه ی جمعیت بود که به گوش می رسید و منتظر شروع برنامه بودن .نور چراغ های سالن کم نور و کم نور تر میشد ، پرده 2 تکه قرمز رنگ که سن رو پوشونده بود  آروم از وسط به طرفین باز شد.همه جا تاریک شده بود و فقط سِن بود که روشن بود....

 

_سلام !

مکث کرد و دوباره گفت سلام ، جوابش واجبه ها!


اینبار حضارسالن  بدون مکث گفتند :

+سلام ،

_گر چه سلام مستحبه ولی جوابش واجبه ، سلام عرض میکنم خدمت شما عزیزان و هنر دوستان عزیز ، خدارو شاکرم که فرصت شد امشب هم چون شب های گذشته در خدمت شما باشم ...

 

از اون فاصله نظر می رسید قد متوسطی داشته باشه ، لباس محلی پوشیده بود ...

 

چند قدم به عقب برداشت و روی صندلیش نشست در کنار و جلوتر از دوستانش ،‌ آروم کمانچه رو در یک دستش و آرشه رو در دست دیگرش گرفت وشروع به نواختن کرد ، دستانش هنرمندانه آرشه رو روی کمانچه به حرکت در می آورد .گاه تند و گاه کند . صدای ساز اون که حالا با صدای ساز گروهش ادغام شده بود  سالن رو به وجد آورده  بود . گاه با نواختن ، قطعاتی رو می خوند و من فقط گوش می کردم ،‌گاه سالن هم با اون هم نوا میشد .

 


***

 نفهمیدم چطور گذشت ، تو دلم می گفتم خوش به حال همچین هنرمندی ، مسلما" خیلی زحمت کشیده تا به اینجا رسیده ...

 

_نازنین؟!کجایی؟تو فکری?

 

+ها!!...همینجا ...


همه ایستاده بودند و تشویق میکردند ، بعضی ها هم چند دسته گل به نشانه تشکر بردند و به سرپرست گروه اون موسیقی تحویل دادند .همه گروه موسیقی تمام قد روی سن ایستاده بودند و در مقابل تشویق جمعیت ، به نشانه تشکر خم شدند و سر بلند کردند.

 

از سپیده که کنارم ایستاده بود ، پرسیدم ؛ اسم اون خانم نوازنده که جلوتر از همه ایستاده ، چیه؟

 

_مهربان !

 

+واقعا"؟چه اسم قشنگی دارن . حتما" کلی تلاش کرده و زحمت کشیده تا امروز به اینجا رسیده

 

_حتما" همینطوره نازنین!

***

وقتی تمام اعضای اون گروه خودشون رو معرفی کردند ، میگروفون رو گرفت و چند قدم به جلو اومد ، لبخند رضایت بخشی روی صورتش بود ، میکروفن رو گرفت بالا و گفت :

_ضمن تشکر مجدد از همه ی شما هنر دوستان عزیز ، من و گروهم امروز این افتخار رو داشتیم که یه اجرای پر انرژی برای شما داشته باشیم، خواهش میکنم به افتخار خودتون ...

  

تشویق جمعیت سالن رو پر کرده بود ، پرده قرمز رنگ آروم به حرکت در اومد و سن رو بعد از مدتی پوشوند ، برنامه تموم شده بود و ما خوشحال و پر انرژی تر ازقبل  این برنامه ، از روی صندلیمون بلند شدیم و مثل بقیه مردمم که داشتن سالن رو ترک می کردند ، از سالن خارج بشیم که یه خانم با یه پاکت اومد جلوی ما ، رو به سحر کرد و گفت :

 

_عذر میخوام ، خانم سحر ...

 

+بله ، خودم هستم ،‌ امرتون?!

 

_این پاکت مال شماست ، بفرمائین !

 

با تعجب گفت :

+مال من ؟ از طرف کی ؟!

 

_چرا بازش نمی کنی ؟

 

_آره سحر ، بازش کن ببین از طرف کیه ،‌ما بیشتر از تو کنجکاویم ، بازش کن!

نگاه های ما به انگشتای سحر گره خورده بود که پاکت رو باز کنه ...

 

***

_یه کارت پستال؟!

 

+انگار یه عکس هم تو پاکت هست ،

 

_عکس؟آره اینا سحر...

 

کارت پستال رو دوباره نگاه کرد و برگشت سمت همون خانمی که اونو آورده ، اما کسی نبود ،انگار در لابه لای جمعیت گم شده بود ، به سمت صندلی برگشت و نشست ، گفتم :

 

_تو چرا نشستی؟

 

+کارت پستال رو به سمتم گرفت که بخونمش ، من و سپیده رو صندلی کناری سحر نشستیم ، وقتی متن رو خوندم گفتم ، خب ، این یعنی چی ؟

 

***

نور چراغ های سالن کم نور تر می شدن و این سن بود که با شعاع نوری 2 پروژکتور روشن شده بود ، پرده ها آرام دوباره از وسط باز شد اما تا انتها نرفت . صدای ساز ، سالن رو که شاید فقط ما مخاطبینش بودیم پر کرده بود ، گم شده بودم در ساز موسیقی اون نوازنده ....

 

^^^^^^^^^^^^^^^^

لطفا" فایل صوتی اول رو پِلی کرده و متن را دنبال کنید .

^^^^^^^^^^^^^^^^

 

 

_آسمون آرزومون ، پُرِه از ابرهای تبره

لا لایی واست بخونم ، تا شاید خوابت بگیره

اگه از خواب نپریدی ؛ توی خواب  ، خدا رو دیدی

یه جوری بپرس ازش که  ، دلامون چرا اسیره ؟

باز که چشماتُ نبستی ، ببینم ، باز که نشستی ....

 

ترانه اون خانم بود که روی سن نشسته بود ، شعاع پروژکتور جوری بود که چهر اش دیده نمیشد و فقط رقص آرشه روی کمانچه دیده میشد  ، دو بیت آخر رو باز هم تکرار کرد

 

یه جوری بپرس ازش که  ، دلامون چرا اسیره ؟

باز که چشماتُ نبستی ، ببینم ، باز که نشستی ....

 

هق هق آرومی از صندلی بغلیم به گوش رسید ،  تو اون نور کم میشد دید که قطره های اشک ، آروم آروم از چشمای سحر مثل مروارید های صدف پایین میاد

 

_سحر ، تو داری گریه میکنی ؟

با این حرف ، نگاه گلی و سپیده به سمت سحر برگشت ، دستاش داشت می لرزید ، از رو صندلی پا شد و ایستاد ، گفت :

 

من این ترانه رو میشناسم ، ترانه ای که با بهترین دوستان دوران راهنمائیم خیلی دوستش داشتیم و همه اش رو حفظ بودیم ...

 

 

***

12 سال قبل

_یعنی دیگه هم رو نمی بینیم؟

 

+گریه نکن ، منم گریه ام می گیره ، میبینیم ، دوباره هم رو میبینیم ، باور کن سحر

 

_سه سال با هم بودیم ، بهترین خاطرات رو با هم داریم، از اذیت و آزار معلم ها ، یادته سر کلاس زیست ، تو کیف خانم اسدی قورباغه انداختیم؟طفلک داشت سکته می کرد؟

 

+چطور .... ، کاش هیچوقت امروز نمی رسید ، چرا باید شغل پدرم اینطوری باشه که حالا بریم تهران؟من میخوام اینجا باشم ، پیش شما ، نمی تونم ... نمی تونم ... چطوری میتونم از اینجا و این محل بریم؟

 

_حالا که داریم از هم جدا میشیم بیاین به هم یه یادگاری بدیم تا هر وقت دیدیمش یاد هم بیفتیم

 

+من می گم بیاین یه عکس 3 نفره بگیریم ،‌بریم همین عکاسی روبروی مدرسه و ازش 3 تا چاپ کنیم تا عکسای همو داشته باشیم ، نظرت چیه ؟

 

_من میگم هم یادگاری بدیم به هم و هم اینکه عکس بگیریم ، موافقین؟

 

+موافقم

 

+موافقم

***

 

ببین این عکسو ، این منم ، کسی که وسط ایستاده و اون خانم ... اون خانم باید .... حرفش رو نیمه تموم گذاشت و به سمت سن رفت ...

 

^^^^^^^^^^^^^^^^

لطفا" فایل صوتی دوم رو پِلی کرده و متن را دنبال کنید .

^^^^^^^^^^^^^^^^

 

***

 

میخوای آغـ.ـوشتو از من بگیری

_سحر یعنی تو تمام این مدت از هم بی خبر بودین؟

 

 

مثل دیونه ها تشویش دارم

+تو تمام اینمدت خیلی دنبال اسم و آدرس دو دوست دیگه ام گشتم ولی ....

 

آخه می دونم اینو ، بی تو هر شب

هیچوقت نتونستم پیداشون کنم ، 12 سال بی خبری ...

 

 

چه روزای بدی در پیش دارم

حرفش رو نا تموم گذاشت و به سمت سن رفت ،  من و سپیده با تعجب به هم نگاه می کردیم ، اما گلی لبخند میزد

 

میخوای یادم بره روزای خوبو

وقتی بعد از تعارف سارا به اتاقش رفتیم ، توجه اش به  یه عکس 3 نفره داخل اتاق جلب شد ، گفت:

_ چقد این عکس دوست داشتنیه ، به نظرم آشناست ، انگار قبلا" هم اونو جایی دیدم

+آره ، عکس بهترین دوستان دوران راهنمائیم که متاسفانه بعد از سال آخر از هم جدا شدیم ،‌چقد دوست داشتم دوباره همدیگه رو ببنیم ، دلم خیلی براشون تنگ شده .

_از هم جدا شدین؟یعنی چی؟

 

که توی خاطراتم جون گرفته

+همون سال پدر یکی از دوستان اون عکس بهش ماموریت خورد و رفتن شیراز ، اون یکی دوستم هم به تهران رفتن و من نتونستم ازشون خبری بگریم

 

نگاه کن قلب خستم سختیارو

شاید به این فکر می کرد کجا اون عکس رو دیده که براش آشناست

 

به عشق بودنت آسون گرفته

شاید زمانی که برای اولین بار به خونه سحر رفته بود و اون قاب عکس رو بغل کامپیوترش دید

 

نذار دستام گم شه ، نذار دیونه تر شم

و مهربان ، وبلاگنویسی که تو یکی از پست هاش گفت :

چقدر دلم برای دوستانم تنگ شده ،‌ دوستانی که ازشون فقط این خودکار رو بعنوان یادگاری دارم

و عکسشو تو پستش گذاشته بود ...

 

دل من جا بمونه ، خودم غرق سفر شم

یک عکس و یک داستان مشابه برای 3 وبلاگنویس از دوستانش

 

از این روزای سخت و ، پر از دلشوره سیرم

شاید به این نتیجه رسیده بود که شاید این 3 وبلاگنویس ، زمانی که جزئ بهترین دوستان نوجوانی بوده اند

 

یه کاری کن عزیزم ، دارم از دست میرم

وقتی تحقیق کرد ، دید همه نشونه ها درسته

 

+

 

کمک کن از شب تردید رد شم

و حالا گره کور دور افتادگی این دوستان از هم ،‌به دست اون باز میشد

 

دوباره عاشقم شو باورم کن

وقتی دلتنگی 3 دوست از هم رو دید

تصمیم گرفت همه چیز رو درست کنه

 

نذار از آسمون تو بیفتم

ترتیبی داد که هر 3 دوباره یک جا جمع بشن ،‌بدون اینکه 2 دوست دیگه اش بفهمن!

 

بمونو ،‌ عشقتو بال و پرم کن

حالا این سحر بود که به سمت سن می رفت ، قدمهاش می لرزید ،‌ شاید مدتها بود که منتظر این لحظه بود

 

میخوای آغـ.ـوشتو از من بگیری

به طرف دیگه سن نگاه می کردم ، چهره اش آشنا بود ..

 

مثل دیونه ها تشویش دارم

هر دو دوست از 2 طرف سن ، آرام پله ها رو یکی بعد از دیگری بالا می رفتن

 

آخه می دونم اینو ، بی توهر شب

شاید باورشون نشده بود که یکبار دیگه دارن هم رو می بینند ، شاید هم ...

 

چه روزای بدی در پیش دارم

وقتی به بالای سن رسیدند ، قدمهاشون رو کند کردند و به سمت مقابلشون حرکت کردند

***

_گلی؟زیر سر توئه ؟مگه نه؟

 

بهم نگاه گرد و گفت :

+من فقط وسیله بودم

 

نگاهم رو به سمت سن برگردوندم ، حالا هر 3 دوست در کنار هم بودند ...

 

 

 

***

_مِهـ ..... مهرَ....مِهرَبان؟!این واقعا" خودتی؟

بغلش کرد ، چشم هاشون بهاری شده بود ، اشک های گرم، آروم آروم از گونه هاشون پایین می اومد

+خودمم سحر، خودمم ... هنوزم همونطوری هستی سحر ، باید میشناختمت همون اول

 

_چقدر خوشحالم ، چقدر خوشحالم که دوباره می بینمت

 

نگاه هر دو به سمت سارا برگشت ، مهربان چند قدم جلوتر از سحر بود ، یک قدم به سمت سارابرداشت ، به آغوشش کشید و گفت :

 

+سارا ، چقدر منتظر این لحظه بودم ، چقدر دلم برات  تنگ شده ، اگه بدونی ... اگه بدونی چقدر دعا میکردم دوباره یه روزی ، یه جائی همو ببینیم ، وای خدایا ، خداجونم شکرت ....

 

سرش رو انداخت پایین ، گفت :

_مهربان ، از روزی که اومدم شیراز همش می دونستم قراره یه اتفاقی بیفته ولی ... ولی .... از طرفی خوشحالم و از طرفی ....

 

سکوت کرد

 

دستاشو گرفت ، به سمت خودش کشید ، گرمـ.ـای وجـ.ـودش رو که حس کرد گفت :

_بهش فکر نکن سارا ، مهم اینه که الان اینجا و در کنار همیم ، درست مثل قدیما

+ولی  سحر ... به خدا من نمی خواستم اینطوری بشه ، نمی خواستم دل دوستامو بشکونم ، اونروز ....

 

 

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

اونروز که باهام تماس گرفتی و من به شوخی صدامو عوض کردم و گفتم سارا مُرده ، می دونی روز قبلش پدر احمد تصادف میکنه و میره تو کما و قاعدتا" عروسی ما هم ... ، خیلی از این موضوع ناراحت بودم ، تا تو تماس گرفتی و من اینقدر ناراحت بودم که بهت ، به بهترین دوستم دروغ گفتم.

 

چند روز بعد پدر شوهرم از کما در میاد و من تا بر می گردم نت می بینم متاسفانه شوخی من رو جدی گرفتین و همه شما برای من مراسم گرفتین ، شده بودم یه قهرمان براتون .

 

راستش فکر نمی کردم حرف منو جدی بگیری و ...

 

بعدش گفتم حالا که ماجرا اینطوری شده یه کوچولوی دیگه هم با دوستام شوخی کنم و بعدش بیام همه چی رو تعریف کنم ، برای همینم اون پست رو از طرف احمد نوشتم ، خودش وقتی فهمید کلی دعوام کرد که چرا اینکارو کردی .

 

 مُردن حتی اگه شوخی هم باشه ، شوخی خوبی نیست ، روزی که خواستم بیام و همه چی رو بگم ظاهرا" تو اومده بودی شهرمون و ....

 

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

***

 

_ منو ببخش سحر ، منو ببخش ....

 

+تو منو ببخش سارا ، کاش بهم می گفتی ، اما من بخشیدمت ، همونروز که اومدم شهرتون ، وقتی دوباره دیدمت ، وقتی دیدم هنوز هستی ، وقتی دیدم داری میخندی ، وقتی دیدم هنوز قلبت میتپه و آهنگ زندگیت جریان داره  ... آره اولش از کارت خیلی عصبانی بودم اما بعدش ...

 

وقتی کامنتای فواد و صبور رو یادم اومد ، وقتی دیدم بعد از تقدیر زندگیشون ، حسرت تکرار یک لحظه مجدد با شریک زندگیشون رو دارن ولی ...

 

فهمیدم قدر آدمها رو باید وقتی دونست که هستن ، نه اینکه ...می دونی چیزهایی تو زندگی هست که وقتی از دستش بدی می فهمی چه نعمتی بوده !!

 

اون روز که اومدم ببینمت و دیدم هنوز هستی دلم میخواست بغلت کنم ساعتها فقط به صدای نفس کشیدنت گوش کنم و دستات رو بگیرم اما دستات تو دستای کسی رفت که عاشقت بود ، من بیشتر از خودم ناراحتم ، تو منو ببخش سارا ....

 

می دونی ، شوخیت هر چند با دوستای خودت و من بود ولی بعد از خوندن اون پستی که از طرف احمد نوشته بودی ، همه نت شده بود دوستت ، چون همه حس میکردن یکی مثل خودشون ، از دوستای خودشون ترکشون کرده ....

 

دوست اگه دوست باشه ، اگه کدورتی پیش بیاد نمیذاره که زیاد موندگار باشه . من تو رو بخشیدم و میدونم که همه دوستان هم  همینکارو کردن .

 

دوستیمون قدیمی بود ، قدیمی تر شد حالا که اینجا با هم و در کنار همیم  انگار دنیا رو بهم دادن سارا . دیگه بهش فکر نکن ، خواهش میکنم ...

 

میخوام حالا که دوستامو پیدا کردم همه چیزو  از نو شروع کنم ....

***

====================================================