ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

یادداشت هایی به رنگ خاطرات ( 5 قسمت کامل )

بخش اول

یاداشت هایی به رنگ خاطرات (1)

دیدم خیلی وقته پست شاد ننوشتم ، دیروز هم که داشتم با گوشی وبگردی میکردم خوردم به وبلاگهای عزیزان دانشجو که همچنان درگیر درس ودانشگاه هستن ، برا تک تک این عزیزان ، چه اونایی که قراره دانشجو بشن ، یا در حال تحصیلن یا تموم کردن و حالا میخوان ادامه بدن و کلا" همه آرزوی سلامتی و موفقیت روز افزون دارم.

 

حالا منم میخوام خاطرات 5 سال دانشجوئیم رو بنویسم ، امیدوارم کمی حال و هوا رو  عوض کنه.

 

 

یاداشت هایی به رنگ خاطرات دیروز ، از  یک مهندس  الکترونیک

 

قبل اینکه بریم سراغ خاطرات یه چیزایی رو باید دونست :

من از اول اول الکترونیکو دوست داشتم ولی نمیدونم چرا اولویت سوم من تو امتحان هنرستان بود!!

 

دوم اینکه یه گله دارم از اساتید این رشته ، شاید مشکل شما هم بوده باشه ، تو سال دوم هنرستان با معلم الکترونیکمون به مشکل برخوردیم !!! یه جور درس میداد که مثلا" ما دانشجوی دکترا هستیم ، ما هم که نمی فهمیدیم چی میگه رفتیم اعتراض ولی بی فایده بود.

 

وقتی هم رفتیم دانشگاه به ما کتابهای مرجع یعنی تقی شفیعی و اون یکی و چند تا کتاب دیگه معرفی کردن ، آخه یکی نیست به اینا بگه درسته این کتابا مرجع هستن ولی دلیلی نداره که همه ما بریم سراغ اونا ، کتابهای خیلی بهتر هم هستن به عنوان نمونه (تبلیغات نمیکنم، دارم مشکلاتمو مینویسم) به استاد عزیز الکترونیک گفتیم مثلا" کتاب مدرسان چطوره ؟ گفته بدرد نمیخوره !!! .

 

 فکر نمیکنم اساتید عزیز از وجود کتابی به نام نکته های طلایی الکترونیک انتشارات پیش دانشگاهیان و یا کتاب جهش که کتابهای فوق العاده ای هستن ، خبر داشته باشن و اینا قدتر از اونی هستن که حرف ما رو گوش کنن!!!

 

جالبیش میدونی چیه ، رفتیم سر امتحان الکترونیک ، سوالاش مو به موی سوالای مدرسان بود ، حتی اعدادش فرق نمیکرد !!! ای تو روح ...

 

اوایل (اون موقع که تو هنرستان بودم ) فکر میکردم آخر الکترونیک میخورد به تعمیرات ولی اصلا" اینطوری نیست ، تو هر سوراخ موشی راه پیدا میکنه !!! حالا بعضی ها فکر میکنن که هر کسی اینو خونده باید بره رادیو تلوزیون تعمیر کنه !!!

 

ما با بچه های برق کمی مشکل داریم !!! (یه بار استادش به ما گفت اگه یه روز برقی ها تعطیل کنن برن خونشون شما ( یعنی همه مشاغل و مخصوصا" ما ) چیکار میکنید ؟ همه چی وابسته به برقه!!!

 

ما هم گفتیم میریم سراغ انرژی های نو و از این قبیل موارد ، تازه ما انرژی ذخیره میکنیم و با بقیه بچه ها ( سایر رشته ها ) برق رو بلوتوث میکنیم خونشون، به شما هم نمیدیم!!!

اون موقع که هنرستانی بودم ، طرز فکر اینطوری بود که میگفتن اونایی که معدلشون پایینه میرن هنرستان!!! بچه های قوی و معدل بالا میرن رشته هایی مثل ریاضو و مابقی رشته ها.بچه هایی که ریاضی خوندن مستقیم میرن دانشگاه های درست و حسابی و خوبی مثل شریف و امیر کبیر ، اما دانشگاه خوب ما ... ، چی بگم ، اینا لیسانسشونو کجا میگیرن ،  ما کجا میگیریم.اونا مستقیم لیسانس ، ما اول فوق دیپلم بعد لیسانس.

 

یه زمانی سقف تحصیل برای بچه های هنرستان ، فوق دیپلم بود.لیسانس کجا بود ؟؟ واسه همین واحد ها رو جوری گذاشتن که تحصیل کرده این رشته (هنرستانی ها) ، سریع جذب بازار بشه واسه همین ما 87 واحد ناقابل باید پاس میکردیم !!! وقتی هم اومدیم لیسانس باید یکسری واحد های تکراری پاس میکردیم حدود 10-12 واحد.

 

_________________________________________

 

خاطرات دوره کاردانی

 

از روز اول شروع میکنم :

یعنی اونروزی که رفتم روزنامه گرفتم ، اسمم اونجا بود ، بال در آوردم ، ولی حیف که فومنات رشت (تربیت معلم ) درس خوندم ، همه دوستام تهران قبول شده بودن ومن ... ، هر چی بود شمال بود ، خوشحال و خندون رفتیم واسه ثبت نام ...

***

(1)من و پدر تقریبا" آخرای اتوبوس بودیم ولی چون شب راه افتادیم ، وقتی رسید رشت ، خواب موندیم و وسط راه فهمیدیدم که خواب موندیم و برگشتیم سمت رشت !!!

***

(2)وقتی رسیدیم ، دیدیم یه عالمه آدم اومدن ثبت نام و همه شاد و خندون!!! یکی که ظاهرا" مسئول بود گفت اسامیتون رو بنویسین تا به نوبت ...

همینطور داشت حرف میزد که دیدم ایشون عینک زده ولی شیشه یکی از عینکاش خیلی شفافه یعنی فکر کنم احتمالا" شیشه نداشته!!!

 

***

 

(3)ثبت نام تموم شد و ما موقع ثبت نام دیدیم که دوست پدرمان اونجا رویت شده که به معنی این بود که پسرشان اونجا قبول شده و فکر میکردم که مشکل مسکن ما حل شده ولی ، نه ، ای کاش ای کاش ای کاش ترم اول به ما خوابگاه میدادن ، بازم میگم ای کاش .

 

 دوستان عزیز سعی کنید در ترم اول دانشگاه حتما" خوابگاه بگیرید یا نهایتا" یه خونه واسه یه ترم بگیرید و نکته دوم که خیلی مهم تره هیچ وقت دفترتون سر رسید نباشه و به هیچ عنوان مشخصات خود رو توی سررسید ننویسید (ببینید من دارم میگما ، امیدوارم رابطون با سررسید بد باشه .چرا؟ پیشنهاد میکنم حرف گوش کن باشید وگرنه عواقبش گردن خودتان) بعد اینکه میدونید دیگه محیطیه که هم دوست پیدا میشه و هم دشمن و امیدوارم که همیشه با هم دوست باشد .

***

(4)ترم اول یه استاد داشتیم به اسم آقای خ ، با ایشون ریاضی پیش داشتیم ، سخت ترین ریاضی ، سخت تر از ریاضی مهندسی و مدار و الکترونیک که با کسب نمره ده و خورده ای پاس شد!!!

***

(5)ترم دوم مشروط شدیم!!! (آبرویمان رفت ) ، آخه داستان داره ، یه مدار ویه 3 واحدی دیگه کلا" 6 واحد زیر 10 یعنی مشروطی. مدار که استادش مزخرف بود ریاضی هم با اینکه خیلی راحت بود شدم 6 که با التماس شدم 8 .خو خنداره نداره .نخند خو.میرفتی سر کلاس ریاضی ، میگفت بنویس بنویس جزوش دویست و خورده ای بود و با امتحان مکانیک که اونم افتاده بودم خورده بود پشت سر هم و حسابی تر زدیم!!!

 

نا امید شدیم از زندگی ولی درس بزرگی گرفتم ، هر درسی که براش بیشتر از 2 کتاب داشتم ، تو اون درس نمره پایین میگرفتم!!

***

(6)شروع ترم 3 ، یک ترم عالی بود ، چون با هم رشته ای های خودم خونه گرفته بودم و همه هم انصافا" درس خون و همین موضوع و رقابت ایجاد شده باعث شد من ریاضی کاربردی رو 19 بگیرم با همون استاد خ که گفتم ، خودم رو کشتم !!! وقتی دیدم دوستم همین درسو ترم قبلش برداشته و افتاده ، گفتم من که جای خود دارم .ببخشید ترم 4 اینو داشتم.حالا بهر حال.

***

(7) میدونید که رشت خیلی بارون میاد دیگه ، سقف خونه ما هم چکه میکرد (البته یه بار درسش کرده بودن ولی خوب ، ظاهرا" درست نشده بود!!!) حالا ما 4 نفر تو به اتاق 12 متری) درس میخوندیم ، لیوان گذاشته بودیم و هر یه قطره آب میفتاد تو ظرف و ظروفای که گذاشته بودیم و خلاصه وضعی بود واسه خودش!!!

***

(8) یه درس ابزار دقیق داشتیم که اون ترمی که برداشته بودم استادش عوض شد ، یعنی یه استادی که پوست بچه های برق رو کنده بود و خورده بود به تور ما ، کتاب نشلسکی رو شاید دیده باشین ، یه کتاب پونصد و خورده ای صفحه ای یه ، تمومش کرد واسه ترم!!!.

 

بزارید قبلیش یه چیزی اضاف کنم ، اینا تازه یادشون اومد که ترم 3 یه جلسه بزارن در مورد مشکلاتی که داریم و ما حسابی از خجالت استاد ابزار دقیق(واسه الکترونیک که 3 ترم بود مدار هم داشت درس میداد) دراومدیم که ایشون رفتن از دانشگا ، مشکل بعدی همون استاد خ بود که در این مورد نمیشد کاری کرد و ما باید میسوختیم و میساختیم.80 درصد این کلاس بچه های ترم قبل بودن!!!

 

این استاد برق  ابزار دقیق ، یه استاد خیلی باحال بود ، فقط بد شنیده بودیم!!! ایشون یه جلسه جبرانی گذاشتن و قرار بود یه اطلاعیه بزنن که کلاس چه ساعتی و کجاست.

روزی که قرار بود اون کلاس جبرانی تشکیل بشه رسید و ما هم رفتیم دنبال کلاس ، اطلاعیه ای در کار نبود ، گفتیم شاید نباشه ، پرسیدیم از اتاق اساتید ، گفتن فلان کلاس.رفتیم دیدیم (2 نفر بودیم) ، با یک نفر کلاس تشکیل شده!!!

فکم خورد زمین ، فقط با یک نفر!!!

 

***

 

(9) قرار شد با این بچه های هم اتاقی بریم رامسر آب و هوایی عوض کنیم ، شنبه هم ساعت 10 کارگاه plc داشتیم.درواقع بهترین بهانه عروسی پسر عمه عزیزمان بود که جای همه خالی چهارشنبه رفتیم رامسر و شروع به گشت و گذار و جمعه شب هم که عروسی بود.صبح  شنبه راه افتادیم به سمت دانشگاه که ساعت ده و نیم رسیدیم و همه هم ساک به دست رفتیم سر کلاس.زمانی که رسیدیم رشت ، یه ماشین دربست واسه دانشگاه گرفته بودیم و این استاد که خیلی حساس بود ؛ یعنی ده دقیقه دیر میرسیدی رات نمیداد ولی اونروز نمیدونم چی شد که رامون داد تازه بهش گفتیم استاد ما شهرستان بودیم و ساک هم شاهدی بر ادعایمان بود!!!.ده دقیقه بعد یکی دیگه اومد (اونم ساک دستش بود ) ، بهش گفت : شما هم شهرستان بودی؟

***

(10) بعد این کلاس plc  ، یه آزمایشگاه ماشین هم داشتیم .استادش یه بار گفت که بهم بگید چقدر نمره میخوایید بهتون بدم .ایشون در ادامه فرمودن که نوشته های شما در برگه پاسخ نامه امتحان ، درواقع درخواست های شما از منه.اینو فعلا" داشته باشید.

امتحان تئوری فرا رسید و من هم ، همه رو نوشتیم .گفتش :منتظر باشید تا نمره هاتون رو بعد امتحان بگم.منم خوشحال گفتم 19-20 میگیرم دیگه.نمرم رو خوند شودم 13 .یعنی یه پارچ آب یخ رسما" خالی شد روی سر من.تو حال خودم نبودم .راهمو گرفتمو رفتم.بعدا" که کمی به خودم مسلط شدم برگشتم گفتم من به نمرم اعتراض دارم.من نمرم بیشتر از ایناست!!! یعنی چی؟!!

 

گفتش برگه رو میکنم: گفتم بچه میترسونی ، رو کن بینم(ادب رو برم)!!

خلاصه برگه رو کرد.قرار بود از 5 تا سوال به 4 تاش جواب بدیم و من به هر 5 تا جواب داده بودم!!! بهش گفتم اینهمه میگفتین نوشته هاتون با من حرف میزنه همین بود؟ من همه رو نوشتم ، یه نیگاه انداخت گفت اینجا رو اشتباه کردی.گفتم اون یکی رو که درست نوشتم.یه نیگاه انداخت و گفت بله. مثلا" خواست ارفاغ کنه بهم 17 داد .اینقد سوختم!!!

 

***

(11) من ( یعنی ما با درس تئوری ماشین ) مشکل داشتیم ، این واحد شامل ماشین ac & dc هستش که 2 تا کتابه و هر کدوم از این کتابا در یک سال تحصیلی در هنرستان خونده میشه و ما این واحد رو نیمسال دوم داشتیم یعنی ترمی که بیشترین تعطیلی رو داره ، چن تایی هم همینطوری تعطیل شد و خلاصه چیزی نموند از جلسات.هر درس باید 16 جلسه باشه ولی فکر نکنم این کلاس ماشین ، 8 جلسه هم تشکیل شده بود.

خلاصه امتحانات پایان ترم رسید و من هم که نفهمیدم این ماشینو ، شب امتحان که کل خیابون مستقیم بین خونه تا دانشگاه رو رژه میرفتم تا بفهمم چی میگه  و بتونم حفظش کنم.تو امتحان هم هرچی بلد بودم نوشتم و صد البته یک نامه برای استاد عزیز

 

" استاد ... " ؛ ببخشید بخاطر بدآموزی نوشته نشد ، خودتون میدونید اینجور موقع ها دانشجوها چی مینویسن دیگه .خلاصه امتحان که تموم شد برای اینکه از تنش عصبی این امتحان خلاص شم ترجیح دادم برم سلف و من باب رهایی از گرسنگی غذایی نوش جان کنیم و آخرش این درس رو دوازده و خورده ای شدیم .هزار بار خدا رو شکر کردم و سجده شکر که واجب بود .

 

***

(12) ریاضی که گفتم 19 شدم ، همون ترم ، برف سنگینی اومد و وقت بیشتری پیدا شد که درس بخونم ،این برف هم داستانی داره یکیش اون گاوه بود که گفته بودم توهم زده بود میخواست دوستمون رو بخوره!!!

و سبب گرسنگی ما شد و خداییش خیلی حال داد .البته خیلی از درخت های مرکبات از بین رفتن.بهر حال رفتیم امتحان بدیم .برگه اول رو گرفتم ، پر شد ، برگه دوم ، سوم،همینطور داشتم مینوشتم که دیدم ای بابا جا کمه برا نوشتن.به مسئول جلسه گفتم لطفا" یه برگه دیگه بده به من ، ببین جا ندارم بنویسم !!! طرف هم یه نیگا به من ، یه نیگا به ساعت ؛ گفتش وقتی نمونده ، برگه نمیدم ، یه کاریش بکن!!!

 

من هم دقیقا" این متنو واسه استاد نوشتم :

 

" سلام استاد عزیز ، با توجه به ذیق وقت و ندادن برگه توسط مسئول جلسه ، لطفا" گوشه کنارهای برگه اول رو ببینید که جواب فلان سوال رو نوشتم "

 

و من هم در صفحه اول خیلی ریز شروع کردم به نوشتن.

*****

حالا فعلا" اینا رو داشته باشید تا بعدا" بیشتر یادم بیاد و بنویسم.

______________________________________

 

مشروطی !!!! :

دانشجو باید از امکاناتی که در اختیار داره استفاده کنه که یکیش همین مشروطیه.به نظر ما (جمیع دانشجویان اون زمان با احترام به نظرات همه شما در جهت مخالفت با نظر ما ) ، دانشجویی که مشروط نشه ، دانشجو نیست.پس اگر مشروط شدید خیلی ناراحت نشید و باید خیلی تلاش کنید.

 

اگر هم که مشروط نشدید که نشدید.دانشجوی اکتیوی بودید دیگر.دمتان گرم!!!

 

اما ، امان از روزی که نامه مشروطی شما برای خانواده محترم شما ارسال بشه!!!   امان ....

 

 

 

 

 

 

بخش دوم

یادداشت هایی به رنگ خاطرات ( 2 )

خاطرات یادگاری های ما هستند ...

 

یادداشت هایی به رنگ خاطرات ( 2 )

 

 

خب ، استاد ابزار دقیق که معرف حضور هستن دیگه ، قرار شد یه امتحان میان ترم که البته جزوه باز بود بگیره و یادمه با ایشون تو ترم 2 مدار داشتم ، خلاصه هر چی کتاب مربوط به مدار بود برداشتم ببرم سر امتحان ، مجاز بود دیگه!!!

 

همونطور که میدونید اینجور امتحانا خیلی سختن ، به یکی دو تا سوال نگاه کردم دیدم زیاد سخت نیست و جواباش رو نوشتم اما یکیش که خیلی مشکوک بود ، منم برداشتم کتاب مدرسان رو باز کردم و صفحاتش رو ورق زدم دیدم که ای دل غافل همون سوالیه که تو تمرینای کتاب اومده!!!

 

جوابش رو نوشتم (البته خسته نباشم) و در حرکت بعدی شماره صفحه ای که سوال مربوطه داخلش بود رو در صفحه اول کتاب!!! نوشتم ، بغل دستیم گفتش استاد امکانش هست کتاب این دوستمون رو بگیرم؟؟

 

 

***

با این استاد یه آزمایشگاه هم داشتیم ، آخر ترم موقع امتحان کارگاه قرار بود که امتحان عملی بدیم و خب کمی سخت بود.یکی از آزمایشات مربوط به برق 3 فاز بود .قرعه انداختیم و هر کسی یه آزمایش به نامش خورد و رفت سر کارش.

 

مشغول بستن مدار بودم که یه دفعه تو سکوت کارگاه

ببببببببببممممممممممممممممممممممبببببب!!!

 

2 تا میز اونورتر ، یکی از بچه ها آزمایش رو بد بسته بود که مدارش ترکید (برقش 3 فاز بود و دود بلند شد از میز مربوطه ) و ما تو شوک این صدای مهیب !!!

 کمی هم استفاده کردیم از این موقعیت ؛ هر چند آخرش این دوست عزیز تو این امتحان مردود شدن!!!

 

***

      یک هم اتاقی داشتم اسمش میلاد بود.این آقا میلاد یکروز آهنگ اس ام اس گوشیش رو گذاشت :پیشی بیا منو بخور

شاید شنیده باشیدش که میگه :

 

(دفعه اول و دوم آروم میگه ) پیشی بیا منو بخور ، پیشی بیا منو بخور

(و در دفعه سوم داد میزنه) پیشی ، بیا منو بخور!!!         "

 

تعریف میکرد میگفت یکروز که امتحان داشت و آهنگ اس ام اسش همین پیشیه بود میره سر جلسه امتحان ، گوشی رو هم سایلنت نمیکنه ، سالن هم که ساکت ، کسی جیک نمیزنه !!!

که یکدفعه ای یک آدم نامردی بهش اس ام اس میده و تا این آقا میلاد گوشی رو از جیبش دربیاره ، این پیشی ناقلا ، سالن رو میزاره تو سرش و داد میزنه که :

پیشی ، بیا منو بخور............................

 

***

اونجا که بودیم ، همیشه آخر هفته ها بازار محلی بود ویکی از بچه ها در یک حرکت عجیب رفت جوجه چند روزه خرید.خونمون که حیاط بزرگی نداشت و این جوجه رو شبا تو یک جعبه شیرینی میذاشتیم و روزا شده بود همبازی ما!!!

 

این جوجه رو میذاشتیم رو دوشمون و باهاش اینور اونور میرفتیم (البته تو خونه ) و در ژست های مختلف باهاش عکس میگرفتیم!!!

 

هر چی که زمان به جلوتر میرفت ، این جوجه هم بزرگتر میشد و مشکلاتی برای ما ایجاد میکرد!!! با هماهنگی کسی که مسئول اینکار بود تصمیم گرفتیم که جوجه رو بدیم به صاحبخونه عزیز تا با مرغ و خروساش بزرگ شه و ما هم راحت شیم ...

 

طبق آخرین اخبار : همچنان از سرنوشت جوجه مورد نظر خبری در دسترس نیست!!!

 

***

یه استاد معارف داشتیم چهار شونه آه ، یعنی یه چیز میگم یه چیز میشنوی ، روز اول سر کلاسش دیر رفتیم ، اونم به این خاطر بود که ساعتی که تو برگه ی پرینت شده برنامه ما با ساعت کلاس که بعدا" عوض شده بود یه نیم ساعتی متفاوت بود.یعنی ما روز اول نیم ساعت دیر رفتیم سر کلاس!!! و این یعنی فاجعه ای که باعث شد به ما مثل یک آدم وقت نشناس نگاه کنه!!!(جلسه اول ....؟!؟!؟؟ )

 

این استاد به گفته خودش کونگ فو کار میکرده (یادم باشه خاطره استاد الف رو  هم بنویسم که اونم میگفت کونگ فو کاره) حالا این استاد هر سری تا تقی به توقی میخورد یه مشت میزد سرمیز. میزمون هم از این میز فلزی ها بود و گاهی که عصبانی میشد 2 دستی رو میز میزد.

 

یه بار بحث پیش اومد و این استاد که عصبانی شدن میز رو برداشته و بلند کرده و نزدیک بود که به سمت ما پرت بشه!!!

(البته میخواست  میخواست میز رو پرت کنه روی نفری که جلوی ما نشسته بودن و وقتی جایی آتیش بگیره ترو خشک با هم میسوزن!!!)

یادتونه تو ادبیات میگفتیم باید به زن یا مرد شاعر باید میگفتیم شاعر .حالا ایشون خانم هم که بودن طبق درسایی که خونده بودیم باید میگفتیم شاعر و نه شاعره.در درس غرق بودیم و یاد گرفته بودیم که از کلمات عربی در فارسی استفاده نکنیم!!!

 

یه روز رفتیم پای منبر!!! کسی که سخنرانی میکردن هی تند تند میگفتن شاعره و ... ( اسامی خانم ها رو یه ه تهش میگفت ، مثلا" میگفت محترمه و ... ) ، بعد از منبر؛ رفتم بهش گفتم :

_حاجی ، ما تو درسا یاد گرفتیم که نباید از دستورات زبان و لغات عربی در فارسی استفاده کنیم اونوقت شما ...

فرمودن که : درستش همینه که از لغات عربی استفاده کنیم!!!

 

حالا من موندم بالاخره استفاده کنیم یا نکنیم!؟؟!؟!؟!؟

***

یه استاد داشتیم به اسم آقای پ که خیلی خوشخنده و خوشرو بودن ولی...

(یه توصیه خیلی دوستانه از اینجور آدما باید کمی ترسید چرا که علی رغم خوش خنده و خوش مشرب بودن کاری رو که میگن با خنده خنده انجام میدن!!!)

ما گفتیم عجب استاد باحالیه و از این حرفها و خلاصه فکر کردیم که مثلا" میشه  یه جورایی تو کلاسش حرف حرف دانشجو باشه و مثلا" اگه گفت میان ترم و اینا ، ما هزار جور بهانه بیاریم و کنسل بشه ولی کور خونده بودیم!!!

 

ایشون روزی که برا میان ترم مشخص شده بود اومدن و خیلی خوشحال و خندون (شادتر از همیشه ) برگه ها رو پخش کردن و ما هرچی بهانه آوردیم ایشون به خرجشون نرفت که نرفت و با خنده خنده میفرمودن که من گفته بودم و سخت نیست و از این حرفها .

 

بهانه هایی که اونروز ما آوردیم برا هر استاد دیگه ای می آوردیم طرف کلا" امتحان رو بی خیال میشد ، بخاطر همین میگم که باید مراقب بود!!!

خلاصه ، ایشون با همون خنده خنده هاش ، امتحان رو علی رغم تمام بهانه های بنی اسرائیلی ما گرفت!!!

 

 

 

البته یه خاطره دیگه هم از ایشون بگم که ما بعد از کلاس (هر کلاسی ) اینقدر با ایشون راجع به موضوعات ماورایی و فلسفی و اینا(چون هم اطلاعاتش بالا بود و هم چون خودش پایه بود ) کلی میحرفیدیم!!!

 

بعد از چند جلسه ، ما دوستان تو حیاط دانشکده نزدیک در ورودی داشتیم صحبت میکردیم که دیدیم ایشون دارن میان.حواسمون به ایشون بود ، وقتی به چند متری ما رسیدن کلا" مسیرشون رو عوض کردن از یه طرف دیگه رفتن تو دانشگاه  !!! یا مثلا" بعد کلاس میخواستیم با ایشون صحبت میکردیم ایشون بهانه می آوردن که وقت ندارم و باید برم .

 

بس که با ایشون جلسه هامون طولانی میشد از ما و اکیپ ما فراری بودن!!!

***

تعطیلات طولانی و تعطیلات عید با خودمون کلی کتاب میبردیم خونه که مثلا" بخونیم ولی نخونده برمیگردوندیمش. در سال دوم قرار شد قبل عید با دوستم بریم قم و از اونجا برگردیم تهران.

 

تو مسیر ترمینال یه خانومی که بهش میخورد دانشجویه، یه چمدون پر کتاب داشت میبرد خونه (خیلی تابلو بود ) و چرخش خراب شد و با یک چرخ سالم به راه ادامه دادن برای رسیدن به تعاونی مربوطه.

 

***

خلاصه رفتیم مسجد جمکران و نصف های شب رفتم به ستون تکیه دادم که یه چرت بزنم بس که خسته بودم.

 

یکی از خدمه های اونجا هر 2 دقیقه به 2 دقیقه میومد به من گیر میداد که پاشو و اینجا جای خواب نیست.

 

من که نشسته به ستون های آخر تکیه داشتم گفتم:

" ول کن جون مادرت " و خلاصه یه نیگاه به اطراف کردم و دیدم که برادر زیاد دارم و هی میاد به ما گیر میده . تا صبح در حالات معنوی غوطه ور بودیم!!!

***

قرار شد استاد زبان ما برای میان ترم ، بچه ها چند گروه بشن و هر گروه بیاد جلوی وایت برد با دلیل و برهان جواب تمرینا رو بگه.

 

ما هم کلی برنامه ریزی کردیم و یه قسمت از تمرینا رو گرفتیم و سعی کردیم برهانمون قاطع باشه که نتونن زیاد اذیت کنن.!!!

چهار تا صندلی گذاشتیم جلوی وایت برد رو به بچه ها و نشستیم و شروع به حل اونها.از شانس بد یا خوب دوستون (نفر چهارم) یه تمرین به دوستمون خورده بود که فکر نمیکردیم اینقدر هم سخت باشه.حالا ایشون هی دلیل و برهان میاره که جوابش این میشه استاد راضی نمیشد.آخرش در جواب چراهای پشت سر استاد گفت :

" چرا نداره استاد ، همینه دیگه ، اینا تو این کتابه ( راهنما )نوشته !!!"

گروهی لو رفتیم!!!

***

جریان اون گاو گرسنه که یادتونه ...

 

 

اون موقعی که برف سنگین اومده بود ؛ من در شهرستان نزدیک رشت تشریف داشتم برف اومد و دانشگاه تعطیل شد.

مسیر منتهی به دانشگاه ،یک خیابون به طول 100 متر بود که ما هروز اونو برای رسیدن به دانشگاه طی میکردیم

یک طرف این خیابان جنگل و درخت بود و خوب میدانید که شمالیها که همه همدیگه رو میشناسند گاوشون رو میزارن سر زمینی که دارن.اون موقع هم اینقدر برف اومده بود که من ، پام تا زانو تو برف بودم.فقط این خیابونه بود که برفاش با بولدزر تمیز شده بود.ما (حدود 5-6 نفر آدم بودیم) هم گرسنه رفتیم دانشگاه به این امید که حداقل سلف باز باشه و ما از گرسنگی نجات پیدا کنیم (چرا که همه مغازه ها هم تعطیل بودن ) .دانشگاه که تعطیل ، پرنده پر نمیزد. جلوی در سلف هم کلی برف بود.

 

 

ناامیدانه داشتیم برمیگشتیم سمت خونه . انتهای این خیابونی که گفتم یه جورایی چهار راه بود و القصه یک خانمی داشت تو این مسیر راه (اونور چهار راه ) میرفت و ما هم شاهد بودیم که یک گاوی داشت میرفت سمتِ اون چهار راه.این گاوِ فکر کرد که اون چیزی که اونور چهار راهه ،غذاست !!!(همون خانومه رو میگم ) به سرعت خودش اضافه کرد و رفت سمت اون خانومه.نزدیکاش که رسید ای دل غافل توهم زده و در یک حرکت پرشی از روی اون خانوم محترم پرید که اون بنده خدا دچار کمی آسیب دیدگی از ناحیه زانو و پا شد.

 

قضیه به اینجا ختم نشد که !!!، اون گاوه با شکم گرسنه به راه خودش ادامه داد

همینطور داشت میرفت که از اون دور دورا دید یه چیزی داره نزدیک میشه (این قسمت رو دوستم تعریف میکنه چون دیگه گاوه تو شعاع دید ما نبود ) .

 

یک خیابون خلوت پر از برف بود با یک گاو گرسنه در یک طرف و 2 تا دیگه از دوستام در فاصله دورتری نسبت به اون گاوه در طرف دیگه خیابون.گاوه وقتی اونا رو دید ، ایستاد و مکثی کرد ، سرش رو آورد پایین و به این امید که یک شکار خوب میتونه بکنه دوید و دوید سمت اون تا دوستم ، شکر خدا اینا حواسشون بود و وقتی گاو به نزدیکیشون میرسه ( حدود 2 متری شون ) دوستم نفر بغلیش رو هل میده تو برف و خودش هم سریع میپره اونور .این گاو عزیز میبینه ای بابا اینا هم که آدم بودن که !!!، سرش رو میندازه پایین و به راهش ادامه میده.گاو بیچاره اینقد غذا نخورده بوده همه چیز رو غذا میدیده!!!

 

***

توزمستون سال دوم (دی یا بهمن ) تصمیم گرفتم که برم گواهینامه رانندگی بگیرم.کلاسهاش که(غیر کلاس فنی ) رو رفتم ، فنیش هم خورده بود به تعطیلات آخر هفته که معمولا" رشت نمیموندم و خلاصه هماهنگی با مسئول آموزشگاه و پیچوندن ما!!!

ساعت های عملی آموزش ماشین هم جالب بود ، مسیرهایی منو میبرد که خیلی چشم نواز بود.منم که آماتور!!! حالا تو همین هاگیر واگیر تو یه خیابون یه ماشین اومد از ماشینی که من رانندش بودم سبقت بگیره ، منم که راه نمیدادم!!! جادش هم از خط های بریده بریده که سبقت آزاده رو ندشت و ایشون راحت و آسوده سبقت گرفتن و رفتن ، به مربیم گفتم اینا چرا مقررات رو رعایت نمیکنن؟؟

 

_ هاج و واج منو نیگاه میکرد!!!

 

بعد اینکه ساعت ها تموم شد رفتم سر امتحان تئوری که همون جلسه اول قبول شده و بعدش نوبت امتحان عملی بود و من راهی محل امتحان شدم.

 

آموزش من با پیکان شخصی مربیم بود و ماشینی که باهاش امتحان گرفته میشد ماشین خود آموزشگاه.فرق این 2 تا ماشین تو این بود که ماشین اول کلاژش خیلی نرم بود و دومی تا پا میذاشتی پدال میچسبید کف ماشین!!!

 

منتظر مونده بودم که بیاد و سوارمون کنه و قبل از من 2 تا خانم سوار شدن و رانندگیش ای بدک نبود.دل تودلم نبود و نوبت من شد.

ماشین خالی شد و افسر از من خواست که بشینم پشت فرمون و 3 نفر هم که عقب نشسته بودن،شروع کردم به کارهایی که باید انجام میدادم

کلاژ گرفته و استارت نزده ماشین خاموش شد،  گفت روشنش کن .

دفعه دوم هم ماشین خاموش شد و من یعنی قرمز شده بودم جلوی اون افسر و آدمایی که بیرون منتظر بودن ، ماشین رو یه قدم راه نبردم و رد شدم و ناگفته پیداست که دوباره تجدید دوره و ساعات اضافه.به محض اینکه از ماشین پیاده شدم نمیدونم چطوری خودم رو رسوندم خونه .(یعنی الفرار!!!)

 

آخه جسارتا" تا حالا اینقدر افتضاح نشده بود.رانندگیم در عرض یک هفته پایان آموزش و امتحان اینطوری شدکه گفتم.ریشه یابی کردم دیدم بهتره با ماشین خود آموزشگاه هم یه دوری بزنم تا بلکه قلقش دستم بیاد و من از تنظیم صندلی و کلاژ شروع کردم .(به درخواست خودم به دوستم گفتم تو هم بیا ، دوست دارم تو هم تو ماشین باشی)، باز هم افتضاحی دیگر ، ماشین هی کله میکرد میرفت جلو هی کله میکرد عقب و خلاصه بعد کلی سرو کله زدن ساعت آموزش تموم شد و قرار شد دوباره برم سر جلسه امتحان!!!

 

طبق تجربه پیشنهاد میکنمبرا اینکه راحت قبول شید جزئ نفرات آخر باشد.من هم آخرین نفری بودم که با پیکان امتحان دادم!!! نشستم پشت فرمون و با سلام و صلوات استارت زدم ، ماشین رو روشن کردم که الحمدالله دیگه خاموش نشد و تونسته بودم راش بندازم ، کمی از ترسم کم شد و به خودم مسلط.مربی هم میگفت این جا اینو نکردی اونجا چرا اونطوری کردی (الکی گیر میداد) منم میگفتم حق با شماست (که شاید اگه نمیگفتم ممکن بود کار دستم بده) ، آخرش گفت یه پارک دوبل هم برو.

باورم نمیشد قبول شده بودم و در پوست خودم نمیگنجیدم ؛ در آسمانه سیر داشتم ...

(هم اکنون گواهی داریم ولی ماشین نداریم!!!)

***

زیاد شد ، ببخشید .

 

_____________________________

نامه نگاری برای  استاد:

پدیده ای که امروزه زیاد دیده میشه همین نامه نوشتنه که گاهی جواب میده و گاهی هم جواب معکوس میده و سبب میشه که نمره عوض اینکه زیاد بشه ، کم میشه!!!

 

نامه ها 2 مدل هستن :

دسته اول : نامه هایی که توش مینویسن : (( استاد تو رو خدا ، مشکل داشتیم و از این حرفها))

 

دسته دوم: نامه هایی جهت یاد آوری ((مثلا" (بعضی از ) اساتید عزیز آخر ترم کمی دچار آلزایمر میشن ، پیشنهاد میکنم اگر در طول ترم کنفرانسی دادین یا مثلا" خودش گفته که تو برگه بنویسین ، حتما" نامه رو بنویسین ولی زیاد پیاز داغش رو زیاد نکیند.

 

نامه ای که گفتم واسه استاد ماشین نوشتم جزئ دسته دومه ،من برای تمام اساتیدی که در کلاسش کنفرانس داده بودم ، میگفتم که (نامه مینوشتم که ) من فلان مقاله رو دادم!!!

 

هیچوقت ریسک نکنید ، برخی از اساتید نسبت به این کار دید خوبی ندارن ، سعی کنید همیشه در کلاس اکتیو باشید که اگر احیانا" سر امتحان نمرتون کم شد ، استاد هوای شما رو داشته باشه.

 

حرف آخر اینکه هیچ وقت نامه ننویسید ، من هیچ مسئولیتی رو قبول نمیکنم !!! پس فردا نامه مینویسید نمرتون کم میشه میاید میگید چرا اینطوری شد.

 

 

__________________________

اینم که گفتم دانشجویی که مشروط نشه دانشجو نیست درواقع به این خاطره که کسی که مشروط میشه دچار تنش عصبی میشه!!! و این جمله در واقع برای سرسلامتی و روحیه دادن به شخص مذکور است ولاغیر.

 

درستون رو بخونید و به فکر مشروطی نباشید ، اصلا" چیز خوبی نیست

تو پست بعد بیشتر میگم.

 

 

 

 

 

 

 

بخش سوم

یادداشت هایی به رنگ خاطرات (3)

 

اینبار میخوام تجربیاتم رو بگم ، ممکنه کمی زیاد باشه

اما ارزشش رو حداقل واسه یه بار خوندن داره.

 

***

 

زندگی دانشجویی ، در واقع مقدمه ای برای یک زندگی مجزا ست،  شاید مثل زندگی متاهلی با تفاوت ها و تشابهات خودش.اما یک فرق بزرگ داره و اون اینکه دستمون توجیب بابایی هست!!!

 

من تجربه خوابگاه رو ندارم و نمیدونم چه جوریه اما تجربه خونه دانشجویی یه تجربه خاصه.خیلی خاص.اونهایی که خونه دانشجویی دارن ، میدونن من چی میگم.

 

همه ما از یه چیزهایی خوشمون میومد ، از یه چیزهایی بد.وقتی که تو خونه دانشجویی هستیم ، آقای خودمون هستیم نوکر خودمون ضمن اینکه هر ماه مبلغی هم میرسه که باهاش زندگی رو سر کنیم.

 

روزهای اول زندگی توخونه دانشجویی خب ، سخته.مخصوصا" برا اونایی که تجربه دوری از خونه و خانواده رو نداشتن.تصور کنید این شخص برای اولین بار میخواد دور از خونواده  و جایی باشه که هیچ آشنا و فامیلی نداره.تنها دلیل موندنش همین درس و دانشگاست.

 

اوایل خیلی به خونوادش زنگ میزنه ، آخر هفته هم سریع برمیگرده خونشون ، ترم به میانه نزدیک که میشه ، دیگه مثل اوایل نیست.حالا برا خودش دوستانی داره.سعی میکنه آخر هفته ها بیشتر درس بخونه چرا که هم میان ترم داره و هم اینکه عادت کرده به دوری از خونواده .

 

این وسط یه چیز خیلی مهمه و اون هم اتاقیه.کسی که در واقع نزدیکترین شخص به آدمه و یه جورایی اسرار آدم رومیدونه.امیدوارم آدم خوبی باشه و گرنه ...

 

بخاطر همینم گفتم سعی کنید برای ترم اول خوابگاه بگیرید ، تا دوست پیدا کنید و با هرکسی هم اتاقی نشید.آدم ها همیشه اونجوری که نشون میدن نیستن.اخلاق بیرون از خونه یه چیزه ، داخل خونه یه چیز دیگه.

 

خوبی و خوشی هاتون ، سختی هاتون ، بی شام و نهاری رو در کنار هم تجربه میکنید.ممکنه بخندین به حرف من، اما روزهایی میشه که شب ، نون و پنیر میخورین و یخچالتون هم خالیه.

 

این برهه اززندگی خیلی میتونه تاثیر گذار باشه تا خیلی از چیزها رو یاد بگیرید.خودتون هستید و خودتون.هر کاری که میکنید ، خودتون مسئول هستید.درست مثل زندگی بعد از تاهل میمونه. شاید مثال جالبی نباشه اما هم اتاقی شما مثل زوج شماست (سوئ برداشت نشه !!!) همیشه با هم هستید.روزهای با پولی و بی پولی.شیرینی و تلخی و شما در کنار هم یک تجربه جدید رو، کسب میکنید.

 

مسئولیت پذیر میشید.تا حالا تو خونه پدر بودید و شام و نهارتون حاضر.اما حالا شما باید غذا درست کنید.ممکن بود قبلا" برا خوردن بعضی از غذا ها ناز کنید وبگید : " من اینو نمیخورم"

اما حالا شما باید خودتون آشپزی کنید.سوخته یا بی نمک.خودتون درستش کردین.

 

قبلا" در یخچال رو باز میگردین و هر چی دلتون میخواست رو برمیداشتین و نوش جان میکردین ، اما حالا همه چی حساب کتاب داره.به جیبتون نگاه میکنید ببینید که آیا پول دارین فلان چیز رو بخرید؟

 

تا حالا هر چی خرج میکردین مشکلی نبود ، اما حالا باید حساب دخل و خرجتون رو داشته باشید.

 

وقتی از دانشگاه بر میگردین و گرسنه هستید و ظرفهای تو سینک رو میبینید که دارن نگاتون میکنه ، نمیدونم چه حسی پیدا میکنید ، شاید با خودتون بگید که کاش میرفتم دانشگاه آزاد نزدیک خونمون که خیلی بهتر بود ، درسته ؟ همون حرفی که خیلی ها به من زدن.

 

اما فراموش نکنید که شما دارین یه تجربه بزرگ رو کسب میکنید.این تجربه خیلی مهمه . اینجاست که خیلی چیزها رو یاد میگرین.خیلی ها (من جمله خودم) که تا هنرستان از خونه دور نبودم ، شاید برام خیلی سخت بود ولی ناشکر نیستم.الان که به اون موقع نگاه میکنم میبینم که خیلی چیزها رو یاد گرفتم. چیزهایی رو که اگه دانشگاه آزاد نزدیک خونمون میرفتم ، ممکن بود هیچ وقت یاد نمیگرفتم.

 

 

راستی تا حالا فکر کردین چرا پسرایی که سربازی میرن ، اخلاق قبل و بعد از سربازیشون با هم خیلی فرق کرده؟(اگر دقت نکردین ، بیشتر دقت کنید) دلیلش همینه.

 

اونها ، سختی هایی رو تجربه کردن که این تجربیات ، فردا روز در زندگیشون به درد میخوره.دیگه تی تیش مامانی نیستن ، غرغرو نیستن.اخلاق بچه گونه ندارن.یاد گرفتن زندگی همیشه اونجوری که آدم میخواد نیست.یاد میگرن بجنگن ، یاد میگیرن اگه ناامید بشن ، بازنده هستن.

 

راستی تا حالا فکر کردین چرا بعضی از پسرها ؛ ازسربازی فرار میکنن؟

 

نمیگم که واسه دانشگاه ، برید جاهای دور از شهرتون ، نه ، منظورم این نیست.اولین اولویت دانشگاتون ، دانشگاه نزدیک به خونتون باشه.اما اگر دانشگاه 2 تا استان اونورتر قبول شدید و موندید که چیکار کنید باید انتخاب کنید.این اولین انتخاب سرنوشت ساز زندگی شماست.

 

میتونید بمونید خونه و یکسال دیگه درس بخونید تا همون دانشگاه مورد علاقتون قبول شید یا اینکه نه .

 

وقتی هم وارد دانشگاه شدید ، اونجا مثل دبیرستان نیست ، یک محیط جدیده .در دانشگاه همیشه بازه.میتونید برید سر کلاس یا اینکه نرید.تا 3 تا غیبت مجازین که استفاده کنید و شما باید یاد بگیرین که کجا و چطور استفادش کنید.

 

وقتی دارین واسه دانشگاه درس میخونید همیشه یادتون باشه که دانشگاه به دانشجو " مدرک "  میده ولی هیچوقت " درک " نمیده.شما باید کسبش کنید.هیچ وقت فکر نکنید که اونی که دکتری فلان رشته رو داره یعنی خیلی حالیشه.هیچ وقت اینطوری نیست.

 

یادتون باشه که جاذبه زمین هر چیزی رو تحت الشعاع خودش قرار میده و شما باید اهداف والایی رو داشته باشین تا به حداقلش برسین.مثلا اگه واسه 20 بخونید ممکنه 16-17 بگیرید.

 

در این برهه از زندگی ، شغل شریف ، دانشجویی که یه حساب ویژه ای روش میشه.تو دانشگا با آدمای زیادی آشنا میشید.بعضی هاشون فقط واسه مدرک اومدن ، بعضی ها هم نه ، اومدن که بفهمن ، بعضی ها هم ...

 

بعضی هاشون ، اخلاق خاصی دارن.ممکنه لوس ، حسود و یا خیلی چیزهای دیگه باشن.بعضی هاشون هم مهربونن و دوست داشتنی .وقتی اتفاقی برای دوستشون افتاد با دل و جون ازش مراقبت میکنن و حتی جونشون هم میدن ولی بعضی هاشون چشم ندارن دوستشون رو ببینن که تو یه درس نمره بالا بگیره و جونشون درمیاد یه تبریک خشک و خالی بگه.

 

اینجا ، استادا سخت گیرن ، مثل مدرسه نیست که تو کارنامه آخر ترم همه رو 19-20 گرفت.البته زیاد سخت نیست ولی راحت هم نیست.

 

ممکنه دوستتون مشروط بشه که بدترین اتفاقه.وقتی که میبینه که شما میرید سر کلاسی که اون هم میتونست با شما بیاد میسوزه.نمیشه اسمش رو گذاشت حسودی.شاید هزار بار میمیره و زنده میشه ولی به شمل چیزی نمیگه و یه جورایی به شما غبطه میخوره.هیچوقت تو این شرایط حرفی نزنید که اونو ناراحت کنید.

 

خودم رنج کشیدم و میدونم چه حسی داره.البته ممکنه بعضی ها هم مشروط بشن، ککشون هم نگزه ولی اونایی که از رو بد شانسی مشروط شدن حال خیلی بدی دارن.

 

مخصوصا" اون وقتی که تو درس هایی که تو اون ترم دارن نمره بالا بیارن ، اونوقت یکی از هم کلاسی هاش از روی حسادت(یا هر چی که میشه اسمش رو گذاشت) بهش بگه : " خب واحد نداشتی که ، ما فلان و فلان درس رو داشتیم و پوستمون کنده شد ولی تو نداشتی .کلی هم وقت داشتی واسه خوندنش"

 

اینجا طرف سرش رو میندازه پایین و دلش یک دنیا میشکنه و هزار بار به خودش لعن و نفرین میکنه و ممکنه اصلا" به روی خودش نیاره ولی تو تنهایی ...

 

گفتم مشروطی ، بذارید چند تا چیز دیگه هم در این مورد بگم :

 

2 مدل مشروطی داریم که بهر حال هیچکدومشون خوب نیستن و میزنن معدل رو خراب میکنن!!!

 

نوع اول اینکه آدم همه درسها رو پاس کنه ولی معدلش زیر 12 بشه.

نوع دوم اینکه 6 واحد بیفته و مجبور باشه برا ترم بعد درسهای افتاده اش رو برداره.

 

میدونید خیلی برا کسی که مشروط شده سخته که ببینه دوستاش جلو بیفتن و اون بخاطر درس نخوندن و یا برخی چیزای دیگه مشروط شده. مشروطی من از نوع دوم و محیطی بود که داخلش بودم و نمیتونستم اونجور که باید ، درس بخونم.

 

اما خب ، این هم دلیلی نمیشه که دانشجویان بالا دستی به دانشجویان مشروطی به دید تحقیر نگاه کنن.(چون دیدم و مشروط شدم دارم میگم) چون در شرایط مساوی و ایده آل ، ممکنه دانشجوی مشروطی نمره ای بیاره که دانشجوی بالادستی، حتی فکرش رو هم نکنه و نمره خودش پایین تر بشه .

 

اینم که میام اینجا مینویسم فلا ن درس رو مثلا" 10-12 گرفتم به این معنی نیست که همه نمره هام اینطوریه ، خیال باطلیه.یه سری از درسها هستن که آدم هرچقدر هم که تلاش بکنه بد میاره و این درسهام هم جزئ همونان.

 

یه جورایی مثل اختراع کردن میمونه.شاید طرف هزار بار شکست بخوره ، اما وقتی اختراعش کامل شد ، شیرینی اختراعش به تلخی های شکستش می ارزه.تلخی مشروطی اونروز باعث شد که دیگه تنبلی نکنم.درست و حسابی  و با برنامه درس بخونم و وقتی به اینجایی که الان رسیدم بگم که مشروطی اونروز من ، باعث شد که سکوی پرتابی بشه برای پرتاب من بسمت موفقیت های ترم های بعدم.

 

و شیرینی جایی که الان هستم باعث میشه تلخی اون ترم رو فراموش کنم.

 

میدونید ؛ توی بعضی از درسها ، نمره 12 یه درس استاد سخت گیر، به 20 یه استاد متوسط دیگه می ارزه!!!

هرچند که 12 کجا ، 20 کجا!!!

 

بعنوان مثال همون استاد خ که گفتم، نمره ی ریاضی خامم 16 بود که شدم 19 ، اما بخاطر اینکه ترم اول و دوم در محیط خوبی نبودم شدم 10و در ترم چهارم ، بخاطر رقابت با دوستان هم اتاقی نمره ای آوردم که کسی فکرش رو نمیکرد.اونم درسی که همه به نمره قبولی راضی بودن!!!

 

هیچ وقت خودتون رو با بچه های سایر رشته ها و معدل هاشون مقایسه نکنید.شما باید خودتون رو با خودتون مقایسه کنید و اینطوری هم نباشه که بگید مثلا" شاگرد زرنگ ما نمره اش شده 9 ، ما که جای خود داریم،امیدوارم هیچ وقت اینطوری فکر نکنید، چون اشتباهه.اون شاگرد زرنگ ممکنه واسش اتفاقی افتاده باشه که نتونسته باشه اونجور که باید درس بخونه.

 

همیشه از آدمای مغرور بدم میومده ، مخصوصا" اونایی که تو یه درس یه نمره ای میارن و دیگه خدا رو بنده نیستن!!! انگار که حالا مگه چیکار کردن.خدا میدونه این جور وقتا وقتی یه دانشجوی متوسط نمره ای بالاتر از نمره اون طرف بیاره چه حس و حالی پیدا میکنه.

 

اینجور آدما ، صفت حسودیشون تو اخلاقشون هم میاد و یه جور خیلی بد ، به آدم نیش میزنن یا به زور به دوست و هم کلاسیشون جزوه میدن.

 

اما در مقابل اینا ، همونطور که گفتم خیلی ها هستن که خیلی با معرفت تر هستن و صد البته شاگرد زرنگ.اما هیچ وقت منت نمیزارن.دونسته هاشون رو یاد میدن و به خاطر این اخلاق خوبشون ، خیلی چیزها هم از دوستاشون یاد میگیرن و به خیلی جاها هم میرسن .

 

(( خدایا منو ببخش واسه این تیکه ، ولی بزارید بگم :

 

تو یه ترم من درسی رو داشتم که از ترم قبل بود ولی این ترم برداشته بودمش و هم کلاسی هام ، ترم قبل اونو پاس کرده بودن.

امتحان این درس با یه درس سخت دیگه که مختص همون ترم بود ، پشت سر هم افتاده بود.

 

برای پایان ترم رفتم پیش یکی ، ازش در مورد یکی از مسئله های اون (درس مختص همون ترم )چیزی که مشکل داشتم رو بپرسم.

 

دقیقا" این حرف رو بهم زد : " طول ترم چیکار میکردی؟؟؟"

 

این حرف رو به پای حسادت نمیزارم ، ولی این دوست عزیز میتونست جور دیگه ای ، جواب سوالم رو بده .حالا تو همون امتحان نمره من با این دوست عزیز تو یه رنج شد.

 

همیشه عادت داشتم چیزی رو که یاد گرفتم ، به راحتی به دیگران یاد بدم ولی حرفِ این دوست ، باعث شد که دیگه هیچ وقت این کار رو نکنم مگه واسه اونایی که ارزشش رو داشته باشن.

 

تو یه درس دیگه هم با اینکه اون عزیز و هم اتاقی هاشون جزئ نخبگان بودن ، نمرش از من کمتر بود (از خودم تعریف نمیکنم ، بلکه جریان همون مدرک و درکی هست که گفتمه).      ))

 

دوستان عزیزم ؛ همیشه سعی کنید سر کلاس ، با هماهنگی استاد؛ پروژه ای ، کنفرانسی بدید.این کار 2 تا خوبی داره.اول اینکه بعنوان نمره ی اضافی واسه شما در نظر گرفته میشه و دوم اینکه اگر هم فرصت نشد و شما کنفرانستون رو ندادید ، اگه موقع پایان ترم نمرتون کم شد ، استاد بخاطر فعال بودن شما ، هواتون رو داره و نمره ی بدی به شما نمیده.

 

از کنفرانس دادن نترسید ، طبق قوانین مارفی ، آدم از چیزی که بدش میاد ، سرش میاد(همون ضرب المثل مار از پونه بدش میاد در خونش سبز میشه هست!!!)

 

 

ببخشید که سرتون رو درد آوردم!!!

((امیدوارم که مفید بوده باشه))

 

 

 

بخش پنجم

یادداشت هایی به رنگ خاطرات (قسمت پایانی)

اولش میخواستم این قسمت رو رمز دار کنم اما بخاطر یکسری دلایل و صد البته درخواست دوست عزیزم ، فاقد رمز میباشد.

 

پیش از هر چیز لطفا"  مطالب (نوشته شده ) و اتفاق افتاده را با تعصب نخوانید چرا که بر پایه اتفاقات افتاده شده نوشته شده است :

 

***

در غربت

 

وقتی آدم تو یه شهرستان دیگه درس میخونه که آدمای اون شهرستان یه جورایی هوای هم محلی های خودشون رو بیشتر از بقیه دارن ، اونوقت ما چرا نباید هوای بچه های خودمون رو نگه نداشته باشیم؟

 

مثلا" ما بچه های تهران و کرج تو گروه خودمون شاید 20 نفر بودیم ولی از این بین ، با 10 نفر حسابی صمیمی بودیم ،

 

یه بار یکی از دوستان همکلاسی ما که خانوم بودن سرمای شدیدی خوردن ، جوری که دیگه روی پا بند نبدون ، علی رغم اینکه خیلی حالشون بد اومد اومدن سر کلاس ، استاد که دید حالش خیلی بده گفتش برید استراحت کنید ، وقتی از کلاس میره بیرون خیلی بد سرفه میکنه و راهرو دانشگامون هم واسه آدم سالم خطرناک بود ، ایشون که مریض بودن و جای خود داشتن .به یکی از خانومای بومی اونجا میگن برید مراقبشون باشید.

 

فکر میکنید ایشون رفتن ؟

نه ، کک ایشون نگزید و گفتن حالشون خوبه.

 

همونجا باید رسما" دارش میزدیم ، آدمیه دیگه ، فردا ممکنه همین اتفاق واسه خودت بیفته.

 

اون کلاسی که گفتم کلاس آخرمون بود ، وقتی تعطیل شدیم و راه افتادیم بریم خونه دیدمون ایشون تو مسیر منتهی به خوابگاه ...

(اینقدر حالشون بد بود که به یه تیر برق تکیه داده بود و بی حال بی حال )

چی بگم از دست این آدما ، تنها کاری که از دست ما بر می اومد این بود که به دوست شون خبر بدیم و با یه آژانس ببریمشون بیمارستان...

(ببینید که یه آدم پیدا نمیشد که کاری کنه و حداقل حالش رو بپرسه )

***

برخی از این چیزا( حیفه اسم استاد) ، خیلی خیلی هوای بچه های بومی خودشون رو داشتن ، یعنی جلوی چشای من ، سر امتحان تو آزمایشگاه :

_ بومی : استاد این چطور میشه ؟

_چیز : کاری نداره ، ببین اینطوریه ...

 

حالا  یه غیر بومی :

_غیر بومی : استاد این چطور میشه ؟

_چیز : ساکت ، مثلا" امتحانه ها!!!

 

***

همونطور که تو پست قبلی نوشتم ،تو دوران راهنمایی و یه بار هم تو مسابقه تلوزیونی زیاد رفتم(شاید شما هم منو دیده باشید).تو دوره

کارشناسی  شنیدم که قرار شده یه مسابقه تلوزیونی برگزار بشه و خب من تا پیش از این، زیاد رفته بودم و حالا موقعیتی پیش اومده بود که تو این موقعیت با بچه های هم اتاقی بریم تلوزیون.

 

به دوستان هم اتاقی گفتم که هستین؟

گفتن نه ، میریم اونجا ، بلد نیستیم جواب بدیم چهار تا توریست میبینمون ضایع میشیم!!!

 یاد یه خاطره از دوران راهنمایی افتادم ، بعد اینکه مسابقه ای که شرکت کردم رو نشون داد تی وی ، داشتم میرفتم مدرسه که یه خانمی اومد گفت تو همونی نبودی که نشونت دادن؟ گفتم چرا؟خودم بودم.چطور مگه؟

پرسید :چجوری رفتی؟ راحت ترین جواب این بود که مدارس ثبت نام میکردن و میبردن که واقعا" هم همینطوری بود البته برای بچه های تهران.نمیدونم این هنرمندای تلوزیون چه گرفتاری ای دارن که میان تو شهر و مردم میبینتشون!!!

 

***

این خشکه پلو هم داستانی داره در نوع خودش

ایام محرم تو هر مسجدی که میرفتی این غذا رو میداد!!! یه چیز غریبیه ، بیشتر مساجد شهر کارشناسیمون همین غذا رو میداد و باید از اساتید مربوطه آدرس جایی رو میگرفتیم که این غذا رو نده.هر شب یک غذای تکراری.

(ما برای عزاداری میرفتیم ولی چون شام هم میدادن ، موندگار بودیم!!!)

 

البته ما که هفته اول محرم تو اون شهر میموندیم.جایی که از یک ماه مونده به محرم پرچم های سیاه رو نصب میکردن و بعضی از کوچه ها و محله هاش عین خیابونهای زمان انقلاب بود.همونطور که شعار نویسی میکردن و مرگ بر شاه و اینا.هنوز بافت قدیمی اون دوران رو داشت و حتی قبرهایی داشت که ما سال 1200 بود!!! یه شهر قدیمی که شنیدم که قبلا" ها اصلا" اونجا بندر بوده.نمیدونم؟!؟!؟!؟

 

بیشتر شهر های اونجا یه پسوند" کلا" داشت.عزیزان ساکن اونجا در جریانن.یه چزی تو مایه های "آباد" هست.مثلا" اگر سمت محل ما "اکبر آباد" باشه؛ اونور میشه "اکبر کلا"!!!

 

سمت رشت هم که "گوراب" زیاد داره ، نمیدونم یعنی چی ، شاید به معنی آبادی که گفتم باشه.نمیدونم!!!

 

یه انتقاد هم بکنم من ، اونهایی که میرن ساری میدونن اونجا یه میدون ساعت داره.این میدون ساعت چند باری که من رفتم هر زمانی رو نشون میداد الا زمان درست رو.یا خیلی جلو بود به افق کجا یا خیلی عقب بود به وقت گرینویچ!!! شاید درستش کرده باشن.نمیدونم.

 

ساری با اینکه مرکز استان هست ولی اونجا برخلاف شهرهایی مثل تهران و کرج مردمش زود میخوابن و در روزهای تعطیلی مثل غروب جمعه ،یا شب جمعه ، بیشتر مغازه ها و یا پاساژها تعطیل هستند.من روی ساری یه حساب دیگه باز میکردم چون مرکز استانه و گر نه که انتظاری ندارم از اونجا.

 

یه دوستی دارم که شاغله و کارش جوریه که به بیشتر جاهای ایران رفت و آمد داره.ایشون تعریف میکرد یه بار رفته بود یه شهری ، موقع نهار که میشه(ساعت 11 تا 15) ساندویچی ها و فست فود ها تعطیل میکنن میرن خونشون واسه نهار!!!

از یکی میپرسه چرا اینا تعطیلن؟ میگه که رفتن واسه نهار!!!

(یعنی اینا موقع نهار که بیشترین مشتری رو دارن میرن خونه و تعطیل!!!((البته اونجا استان مازندران نبود و برخی استانها هم بله)))

 

***

کارآموزی که یادتونه نوشته بودم که مشکل آفیش داشتم

از روز اول تا روز آخر همین مشکلو داشتم ، حالا روز آخری مسئول حراست بهم گفت :

_ تو چرا هر وقت میای ، آفیش نیستی و همکارای ما باید زنگ بزنن؟؟

من: هر روز به اینا میگم ولی نمیدونم چرا پشت گوش میندازن!!!

امروز جدی باهاشون صحبت میکنم که واسه فردا منو آفیش کنن!!!

***

یادتونه گفتم که سعی کنید رابطه شما با سررسید زیاد خوب نباشه

خب همتون میدونید که شماره دانشجویی شما میشه user name و شماره شناسنامه شما میشه رمز. تو دفتر سررسید هم که ماشالله همه چی تموم ، اگر کسی شماره شناسنامه اش رو داخلش بنویسه این احتمال وجود داره که اگه این شماره دست یک سری آدم بد بیفته ممکنه اتفاقات بدی بیفته.

 

نمونه اش اتفاقی که واسه فامیل عزیزمون افتاد ، کلاسهاش رو جوری تنظیم کرد که 3 روز در هفته باشه، در روز حذف و اضافه یک آدم خدانشناسی رفته کل برنامه ایشون رو بهم زده و هر روز یه کلاس انداخته !!!.پس مراقب باشید موقعی که نمرات میاد رمز پروفایلتون رو به کسی ندید که رمزتونو داشته باشه یا اینکه بصورت دوره ای عوض کنید.

***

خانوم الف :

ما نزدیک به 10 واحد با خانوم الف داشته ، ترم اول فکر میکردیم که بهر حال ایشون اولین استاد خانومه و ممکنه بیشتر هوای مارو داشته باشه واسه همینم وقتی برگه نظر سنجی رو به ما دادان بی خبر از همه جا ، همه خصوصیات ایشون رو عالی زدیم بی خبر از همه جا.

 

درس اول با ایشون رو 12 گرفتم ، درس دوم هم 14 . رِنج همه نمره ها تو همین مایه بود.ترم 3 مدار رو با ایشون داشتیم و حسابی تمرین.نمره ی من بد نشد ولی نصف کلاس رسما" افتادن!!! بخاطر همینم نمرات رو 3 نمره شیفت داد بالا.

 

یکی از دوستام که شاغل بود رفتن پیش ایشون و گفتن که مشکل ما اینه ، ما کارمون جوریه که هرروز یه جای ایرانم و سختمونه که دوباره این واحد رو بگیرم.وضعیت ایشون با همه ما فرق میکرد ، شاغل بود ، متاهل بود .استاد سر حرفش وایستاد و هیچ نمره ای به این دوست عزیز نداد!!!

 

یه بار هم اون یکی دوستم برای پا در میونی واسه یکی دیگه از دوستام زنگ میزنه به این خانوم الف . مشکل نیم نمره بود که اگر میداد دوستم مشروط نمیشد .گمون نکنم کار شاقی میکرد اگه نمره میداد ، حالا نمره به درک ، طرز برخورد یک آدم رو نیگا:

 

"" به من ربطی نداره ..." ، معذورم از سایر جملاتی که ایشون استفاده کردن ولی همین کارهای ایشون باعث شد یک زیر آب زنی اساسی از ایشون انجام بشه که علی رغم اینکه واحد داشتن گذاشتن رفتن!!!

 

مشکل ما ، اخلاق بد این استاد بود و گرنه یک استاد خانوم دیگه داشتیم ماه.مصمم و خیلی هم با اراده.این که میگم ماه منظورم این نیست که مثلا" بیوتیفول بودن ، نه ؛ ایشون متاهل بودن و اخلاقشون بیست بیست بود و بیشتر ما از ایشون راضی.دانشجوی دکترا بودن و رفتن برای ادامه تحصیل.شیوه تدریس ، کلاسداری (نحوه اداره کلاس) ، انضباط والبته سخت گیری ایشون  ما رو هم با اراده بار آورده بود.

 

کاش همه استادا مثل ایشون بودن ، استادای سخت گیر، آدم رو درس خون تر بار میاره و آدمایی مثل خانوم الف که بعد اینکه من پروژم رو تحویل دادم و نمره ثبت شد با ایشون (خانوم الف) دعوام شد.بس که این آدم...

خدایا منو ببخش ولی امیدوارم اخلاقشون کمی عوض شه.خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!!!

 

بریم سراغ خاطرات این استاد:

ایشون یه روز گفتن که من کونگ فو کار میکنم:

یکی از ته کلاس گفت: پس جای اون مشت های تو اتاق اساتید جای مشت های شماست!!!

 

از حق نگذریم ایشون جنبه بالایی داشتن و اخلاقشون بعضی موقع خوب بود و بعضی موقع ها هم اون میشد که میگفتم.

 

یا مثلا" رفتیم تو اینترنت تاریخ تولد ایشون رو گیر آوردیم(انجمن مهندسین جوان) ، یا یه خاطره دیگه اینکه تو کلاس ما ، 4 نفر با هم خیلی لج بودن ، 2 تا دختر با 2 تا پسر!!!

 

سر کلاس این استاد داستانها داشتیم اولیش داستان پنکه بود که کل دانشگاه فهمیدن!!!

قضیه از این قراره که سر کلاس تقریبا" هوا دم کرده و گرم بود و ما پسرا سمت چپ کلاس و دخترای کلاس(حدود 6 نفر )که ایشون دقیقا" زیر پنکه بودن ،این گل پسر پنکه رو روشن میکنن و میزارن رو دور تند ، این خانم هم اعتراض میکنه که کمش کنید ، 2 -3 بار میگه منتها ایشون کم نمیکنن!!!

دست آخر خودش بلند میشه خودش میاد پنکه رو که کلیدش دم در و در دسترس این گل پسر بود رو کمش میکنه و میره سر جاش میشینه.

 

ایشون که میشینه دوباره گل پسر جان پنکه رو زیاد میکنه و این سیکل با اعتراض این خانوم به جنجال تبدیل میشه.گفتن کمش کن ؛ گفته گرمه کلاس.استاد هم اون وسطا داشته هاج و واج اینا رو نیگاه میکرده!!!

اینکه اینا چرا با هم لج افتادن رو دقیقا" نمیدونم ولی در ادامه همون لج بازی ها پسره به دختره میگه خاله ریزه(ببخشید که گفتم ) دختره هم(به ایشون و دوستشون که همیشه با هم بودن) گفته پت و مت!!!

 

وقتی این کشمکش زیاد میشه با نظر استاد تصمیم گرفته میشه که یه گروه صلح روی صندلی کنار کلید پنکه بشینه تا مشکلی پیش نیاد.

 

داستانی بود کلاسهای ما!!!حق دارید باور نکنید حالا این یکی رو بخونید :

 با یکی از استادا خیلی رله بودیم ، البته این که میگم رله فکر نکنید که نمره هم رله بود !!! مو رو ازماست میکشید . قرار شد سر کلاس گوشی هر کی زنگ خورد یا اس ام اس داشت برا هفته بعد یک جعبه بخره بیاره!!!

 

سر کلاس بودیم که صدای زنگ اس ام اس خانم م در امد، سرخ شدن !!! ولی گفتن باشه میخرم میارم ، دوباره گوشی ایشون زنگ میخوره و اینبار میره بیرون کلاس و تو حیاط  مشرف به کلاس رسما" با تلفن صحبت میکنن و استاد فرمودن که شما شاهد باشین که ایشون داره با تلفن حرف میزنه و اشاره به ایشون  میکنه.کل کلاس بر میکرده و شاهدی میشه بر این ادعا.

 

کلا" ما سر کلاس عادت نداشتیم برا آنتراک بریم بیرون و سر کلاس مینشستیم.در این بین با هماهنگی خودمون و در یک حرکت خودجوش به تعداد عزیزانی که در کلاس بودن رفتیم چایی و قند گرفته و خلاصه ناگفته پیداست که ...

***

یکبار هم سر کلاس استاد الف ، ایشون داشتن درس میدادن که یکهو یک بوی پرتقالی در کلاس پیچید که نظر همه مخصوصا" استاد رو به خود جلب کرد ، همه برگشتن عقب ببینن چه خبره دیدن که ما اون عقب داریم پرتقال میخوریم ، فرمودن خوش میگذره(همچین مضمونی) ؟؟

و بومی ها حسابی چُِم چُم میزدن( دهنشان آب افتاده بود)

اینکه میگم جنبه بالا یعنی اینی که گفتم.البته ما هم اوایل خیلی هوای این استاد رو داشتیم ولی حیف و حیف و صد حیف که اواخر دوره بخاطر اتفاقاتی که گفتم وقتی ایشون از کنار بعضی از دوستان رد میشدن و سلام میکردن ، بچه ها خیلی سرد برخورد میکردن یا اصلا" تحویلش نمیگرفتن.

 

مسئول آموزش هم که انگار ارث پدرش رو از ما طلب داره ، یه جور رفتار میکرد که انگار ما برده در استخدام اونیم.یعنی اگر بخوام خلاصه کنم اینطوری بگم که اگر کسی که میخواست ثبت نام کنه میرفتن پیش ایشون و اخلاق ایشون رو میدیدن ،از همون راهی که اومدن بر میگشتن!!!

 

روز ثبت نام، سمت ایشون عوض شده بود!!! نمیدونم چرا بعضی از مدیر گروه ها خودشون رو پسر ارباب میدونن.ترم اول که یه مدیر گروه چرمنگ گیرمون اومد که یه آزمایشگاه رو جوری انداخت که به حد نصاب نرسید.به آموزش گفتیم که به ایشون بگه و حتی ساعتش رو عوض کنه،آموزش زنگ میزنه به استاد که بیاد دانشگاه و مشکل مارو ردیف کنه ؛ فرمودن خودتون یه کاریش بکنین!!!(بدون اینکه زحمت بدن بیان دانشگاه )

 

مدیر گروه بعدی هم بد نبود ولی انصافا" توقع ما هم از ایشون بالا بود ، یه بار اس ام اس دادم به ایشون و یه سوال پرسیدم (خارج از وقت اداری) جواب دادن و آخرش گفتن که من بیکار نیستم که خارج از وقت اداری و دانشگاه جواب شما رو بدم!!!

 

خوب حق داشت.یه استاد داشتیم به اسم آقای م ، این آقای میم علی رغم اینکه من دیگه رشت نبودم و ایشون از لاهیجان میومدن به ما درس میدادن(دوران کاردانی) ، سر پروژه ام به مشکل خوردم (دوره کارشناسی )و از ایشون کمک خواستم (استاد دوره کاردانیم )، ایشون هم خیلی کمک کردن بی منت و خیلی هم بزرگوارانه .شرمنده ام کرد. این استاد از لاهیجان یه سری فایل رو برام میل میکنه و وقت میزاره و کمک میکنه اونوقت مدیر گروه خودمون تو این شهر زورش میاد جواب بده و اونم تازه ... اسغفرالله

 

کمی از استاد ریاضی 1 بگم ، ایشون قرار بود برن هند و حالا خاطرات رو زنده کنم.سر کلاس یه وقت دیدیم که صدای گوشی یکی دراومد و صدا از جایی نبود جز کت استاد که آویزون بود.ایشون دست میکنن تو جیب کت و با همون لهجه میفرمایند :

_ اوه ، این دیگه چیه؟!؟!؟!

 

گوشی رو عوض کرده بودن و یادشون رفته بود یا مثلا" قرار بود آدرس دانلود یه برنامه واسه ریاضی رو واسمون بنویسن ، همینکه آدرس رو از جیب در میاره میگه :

_ اوه !!! ، چقدر زیاده آدرسش ، ولش کن، میدم انتشارات کپی کنن!!!

(البته بعدا" نوشتن)

 

***

یادتونه گفتم بعضی ها درسته که مدرک دکتری دارن ولی هیچی نمیفهمن و خلاصه همون جریان مدرک و درک؟؟؟

از همینجا به دوستان عزیز دانشجو یه سفارش خیلی مهم میکنم .دوستان عزیزم، استادا 2 مدل هستن.دسته اول اونایی که اگر هم ازشون سوالی بپرسی کریمانه جوابت رو میدن و اگر بلد نباشن میگن که میرم دنبال جواب و یا میگه که بلد نیستم ، میپرسم بعدا" جواب شما رو میدم.

 

اما دسته دوم ، اونایی که ادعا میکنن که همه چی دون هستن و اگر یکی دو بار از ایشون متوجه میشید که ایشون در اون زمینه ای که سوال پرسیدین چیزی نمیدونن و دارن یه جورایی سمبل میکنن.از آدمای این دسته زیاد سوال نکنید که باهاتون چپ میشن به این بهانه که شما ، اونو سر کلاس ضایع کردین آخر ترم از خجالت شما درمیان!!!مراقب باشید.

 

به عنوان مثال یکی بود که هی میومد میگفت که من عکس "علی گندابی" رو دارم و یکی از بچه ها برام آورده .یکی بلند شد گفتش که خب ، استاد شما که عکس ایشون رو دارین بیارین ماهم ببینیم.ایشون هم درنگ نکردن و گفتن پاشو !!! بلند میشه و میگه که ایشون یه کمی قد بلند تر ، کمی تپلتر و فلان تر و فلان تر از شما هستن و رسما" جلوی همه این دوست عزیز رو قهوه ای و استاد بیب بیب.

 

خب یه چیز دیگه از همین آقا که یه بار قرار شد یکی از دوستان در مورد "جِن و فرزندان ایشون" کنفرانس بدن ، با اینکه در قرآن گفته که جن ذریه داره، اصلا" قبول نداشت که جن بچه داره.به ایشون چی باید بگیم؟

 

یا مثلا" یه بار در مورد حرف های دم گوشی(همون پچ پچ) بحث افتاد که این کارها شیطانیه .یکی بلند شد گفت استاد: "پچ پچ نکن ، پچ پچ بخور"

 

تلوزیون تبلیغات میکنه و دقیقا" همینو میگه و این حرف رو ایشون میاد میگه و استاد هم بیخبر از همه جا میگه چی میگی؟؟

 

اصلا" یه بار سر یه قضیه ای (سالروز تولد امام علی که دیوار کعبه هر ساله شکافته میشه و سعودی ها این خبر رو مسکوت میذارن و همون روز مجبور میشن که دیوار رو درست کنن و این خبر به تازگی با عکس های مربوطه انتشار پیدا کرده) این حرف رو گفتم.ایشون گفتن بلند شو بیا جلو مثلا" قصد ضایع کردن منو داشتن ، گفتش دستت رو بیار جلو و جلوی همه قول بده که سند رو میکنی!!!

 

خب ، من این جریان و عکس های مربوطه رو تو مسجد جمکران دیده بودم و جلوی همه بچه ها به استاد گفتم که من هیچ قولی نمیدم .اما هفته بعد برای دفاع از حرفی که زدم مطلب مربوطه رو با عکس هاش که حدود 5-6 صفحه میشد رو به تعداد بچه های کلاس و استاد کپی و پرینت کردم تا ادعام رو ثابت کنم .گاهی موقع ها آدم باید همچین کاری کنه!!!

(شما جای من بودین چیکار میکردین؟؟؟)

***

البته کل کل بین دانشجوها که جای خود داره مثلا" بین اونایی که احساس میکنن که یه چیزهایی حالیشونه.ترم 2 با همون استاد ریاضی که گفتم رفت هند با یکی از دخترها و دوستشون لج افتادیم و خب  چون تعدادشون کم بود میشد یه کارایی کرد هرچند خودشون هم در مواقع تحریم هوای خودشون رو دارن اما تعداد ما زیادتر بود و میشد یه کارایی کرد.

 

ما با خود ایشون مشکل نداشتیم ، بلکه به خاطر کاری که میکردن مشکل داشتیم.ایشون ریاضی خونده بودن و ما بچه های فنی در مورد ریاضی ضعیف تشریف داریم . تازه همه بچه های کلاس ما که الکترونیک نبودن ، بعضی هاشون از برق اومده بودن که وضعشون از ما هم بدتر بود!!!.

 

حالا کاری ایشون میکرد فقط این بود که تمرینهای نوشته شده روی وایت برد رو(در لحظه نوشتن استاد روی وایت برد رو ) در هوا حل میکردن(صرفا" ریاضی بودن)((یا  اینکه سر کلاس خیلی حاضر جواب بودن و جوابها هم درست ) ، خب این خیلی هم خوبه اما بدیش اینه که این کار ایشون باعث میشد که استاد توهم بزنه و فکر کنه که سطح کلاس بالاست و با این فرض که همه میدونن که چی به چی هست ، توضیح نمیداد و همش مینوشت و ما هم بی اینکه بفهمیم چی داریم مینویسیم ، فقط کپی میکردیم.

 

البته در سایر درسها میتونستیم همچین بلایی سر اون خانم بیاریم چون رشته ما همین بود ولی ایشون هیچ سررشته ای نداشتن که دور از انصاف بود.

 

در پی یه جلسه سری قرار شد که همه ما دانشجویان پسر هر چی کتاب جزوه داریم بذاریم 3 ردیف جلو و خودمون هم بشینیم تا ایشون نتونن کاری از پیش ببرن و برن عقب کلاس تا شاید با زبان بی زبونی به ایشون بفهمونیم که شما با این کارتون در واقع به بقیه ظلم میکنید.

 

استاد اونروز کمی دیر کرد و حالا این خانم محترم درس خون بلند شد گفت که بلند شید بریم که استاد نمی یاد!!!

 

حالا من اگه اینو میگفتم باز قابل قبول بود ولی نه ایشون که عشق ریاضی بود ، خلاصه کتاب دفتر ها رو گذاشتیم و رفتیم تو راهرو که دیدیم یکی داره میاد که شبیه استاد ریاضیه و ما برگشتیم سر جامون و اون خانومهای محترم هم ته کلاس که به گفته شاهدان عینی موقعی که داشتن میرفتن ته کلاس به دوستشون فرمودن نقشه مون نگرفت!!!

(استغفرالله!!!)

 ((شایان ذکر است که در پایان کلاس مراتب اعتراض خودمون رو به گوش این خانم محترم رسوندیم که اگه یه بار دیگه اینطوری کنی دیگه همینی میشه که دیدی ، ما هم میتونیم سر بقیه کلاسها ، مشابه کار شما رو انجام بدیم که فقط شما ضرر میکنید.!!!)

(((خیلی بدجنسیم نه؟؟))

 

***

_____________________________

الان رفتم دفترچه ام رو آوردم تا یه سری خاطره هم از اون بنویسم:

_______________________________

فرق "به نام" با "بنام"

اگر دقت داشته باشید بعضی اساتید میان و اول کلاس مینویسن که

"بنام خدا" و بعضی ها هم مینویسن " به نام خدا"

خب ، چه فرقی داره؟ کسی میدونه؟

بنام : به معنی معروف و مشهور است.

به نام : در واقع ترجمه "بسم" و به معنی به یاد کسی کاری رو آغاز کردنه.

 

***

 این ضرب المثل رو شنیدین که مثلا" معلمتون گفته اون موقع ها که برق نبود دود چراغ خوردیم و زیر نو شمع درس خوندیم؟

 

واقعا" همینوطوریه همین الانشم ، موقعی که دارین درس میخونید یه دفعه ای برق بره ، چیکار میکنید؟درس خوندن رو تعطیل میکنید؟

 

حالا اگه شب امتحان باشه و برق بره چی؟ البته گزینه سکته کردن گزینه خوبی نیست!!!

متاسفانه در ترم آخر این مشکل برای ما پیش اومد و ما زیر نور فلش گوشی درس میخوندیم ، باورتون میشه؟؟!؟!؟

***

یه استادی تعریف میکرد که از دانشجوها پرسیده که "همسر" یعنی چی؟

یه دانشجویی جواب داده یعنی " 2 سری که روبروی هم قرار میگیرن میشه همسر!!!"

***

آخرین خاطره هم بگم که یادگاری من از دوران کارشناسیه

 

یه روز ، دمدمای غروب داشتم غذا درست میکردم که از پنجره که مشرف به دروازه بود بیرون رو نگاه میکردم.دقیقا" یادمه که داشتم گوجه رنده میکردم یه دفعه ای ببببببببببببمممممممممممممممبببببببببببب

 

از شرح ماوقع بگذریم که اون شب سکته کردم و رسما" مردم!!!

فکر میکنید چی شده بود؟

یه کمپرسی داشته از کوچمون رد میشده که تاجش گیر میکنه به سیم تلفن خونه ما و از اونجا که این سیم به یه میله وصل بوده و اون میله روی ستونی که داخلش کنتور برق ، دیگه تصور کنید که کنتور ترکید و یک صدای انفجار کوچه رو برداشت و من تنها اون نور انفجار رو دیدم و دیگر هیچ!!!