سلام صبحتون بخیر و شادی
این اخرین پست قبل تعطیلات پاییزی هست و چون فردا میریم و یه یک هفته - 10 روزی نیستیم اما یه سوال دارم و دوست دارم نظر شما رو بدونم.
چیزی که میخوام بگم یه مقدار عجیبه و حالا شاید از نظر من عجیبه ولی بهر حال ، ماجرا مربوط میشه به اردیبهشت ماه ، اون زمان من یه گیری تو کارم افتاده بود و خیلی زیاد نیاز بود که حتما لبتاب داشته باشم ( چون کارم برنامه نویسی هست و لازم بود که حتما" لب تاب بگیرم و به هر دری که میزدم نمیشد و دیگه به اینجاهام رسیده بود و اصن یه وضعی ، بعضی از دوستان که این مطلب رو میخونن احتمالا" در جریان باشن .
خلاصه ما رفتیم شمال و پیش ازی و برگشتنی من گفتم برم سر مزار شهیدی که از قضا فامیلمون میشه و اونجا من یه درخواست بدم و شاید فرجی شد ( البته اینکه من اینطور فکر میکردم بی دلیل نبوده و نشون به اون نشون که همون موقع ها که پیکرشو میارن و بعدش شبش که میخواستن مراسم بگیرن برق اون منطقه میره ، مادر شهید با خودش میگه پسرم ما برای تو مراسم گرفتیم و الانم که برق منطقه رفته و مهمونا تو تاریکی ان ، گفتن این جمله همانا و اینکه برق اون خونه میاد و برق سایر خونه ها قطع همانا و خلاصه این شمه ای از کرامت این شهید بزرگوار بوده )
برگردیم سر ماجرای خودم ، برگشتنی ، به مامان چیزی نگفتم و یه راست رفتم سر مزار ایشون و اونجا برای خودم کلی دعا کردم که دیگه خسته شدم و من به هر دری میزنم نمیشه و شما پیش خدا ابرو و مقام داری و اگه پارتی بازی هم باشه فامیل ما حساب میشی ، شما یه کاری کن ، به دو تا شهیدی که سمت چپ و راستش بود هم گفتم شماهم سفارش من رو به این شهید بزرگوار بکنید بلکه کارم من درست شد ، همون موقع هم عهد کردم که اگه کارم درست شد بیام و یه مراسمی بگیرم.
خلاصه برگشتیم تهران و دقیقا" 2 روز بعدش انگار که دری وا شده باشه همه چیز درست شد و کار منم راه افتاد و حالا دوست دارم که الان جبران کنم ، منتها تا اونجا که من میدونم تو اون مسجد که ایشون و همرزمانش دفن هستن ، برای هر شهید جداگونه سالگرد نمیگیرن ، بلکه همه رو یه بار میگیرن و چون الان ما داریم میریم شمال و یه یه هفته 10 روزی هستیم بهترین فرصت برای جبرانه و من وقتی با مامان صحبت کردم 3 راه پیش پای من گذاشت که دوست دارم نظر شما رو هم بدونم.
1.تو ایام تاسوعا عاشورا اونجا حلوا درست کنیم و پخش کنیم .
2. تو همون ایام همونجا - غذای نذری بدیم.
3.برم از مسئول مسجد اونجا بپرسم اگه چیزی میخواد ، من خودم شخصا" بخرم و ببرم اونجا بذارم و وقت اون مسجد بشه.
حالا خودم موندم دقیقا" چیکار کنم ، هر چند خودم بیشتر دوست دارم غذای نظری بدم و برم پیش خانوادش و از اونا هم یه تشکری بکنم و اینا ، اما باز مردمم ، کار من به اون قشنگی ردیف شد ، کم کاری هست که من براش کاری در سطح کلاس کاری ای که برام انجام شد نکنم. نظر شما چیه ؟
(اینم بگم که روزی که من رفتم سر مزار گمونم 9 اردیبهشت بود و روز شهادت شهید 10 اردیبهشت)
من عاشق مسافرتی هستم که صبح بری یه شهر و غروبش برگردی
نه مسافرت یک روزه ، نه از اونا ، از اونا که صبح مثلا" بری گلستان ، بعدش غروبش بری استان بغلیش ، فردا صبحش بری استان بغلیش و ظرف 3 روز کل خطه شمال رو از گلستان تا گیلان بگرده!
--
ما مسافر حاجی داریم ، 5 شنبه میریم و هم استقبال اونا که احتمالا" دیر میرسیم و هم یه هفته تعطیلات پاییزی داریم! برگشتنی هم منو پدر هستیم و مادر شمال می مونه!
چه تعطیلاتی بشه!
مدتهاست که شروع کردم به بلند کردن موهام و تقریبا" مثل عکسه
( البته موهای من بلند تره طوری که الان از پشت به حالت دم اسبی دخترا می بندم)
اما این کار من با واکنش های جدی ای از طرف اطرافیان و فک و فامیل مواجه شد ، مدل موی منه ، هر کی یه تیکه میندازه! ، نظر شما چیه ؟
واکنش ها
--
1. شش - هفت ماه قبل یه مهمونی رفته بودیم یه بنده خدایی که هم درس خوندنس و هم بزرگ فامیله برگشته بهم گفته صادق تو موهات تمیزه؟شپش نداره ؟
فردا بری یا جایی خواستگاری بهت نگاه منفی دارن! و اصلا" به کسایی که موی بلند دارن نگاه ملت منفیه!
2.خونه عمه جان : وای صادق! اون چیه ؟ موهاتو چرا بلند کردی؟
3.مورد 1 بعدا" بهمون گفت که رفته بوده خونه سایر بستگان و گفته هیچکی از صادق تعریف نکرده ( چون موهاش بلند شده بوده!)
کار به جایی رسید که من از زندایی شمالیم پرسیدم زندایی جان ، واقعا" موهای بلند من تا اینقدر باعث فساد و فسق و فجور میشه ؟؟؟ اونم برگشت گفت والا چی بگم؟
4.می خواستیم بریم آزی رو ببینیم مامان گفت برو موهاتو کوتاه کن و منم گفتم از کجا معلوم رفتم زدم ازی گفت نه ! من چیکار کنم ؟ یه کوچولو کوتاهش کردم و تا رفتم پیش آزی ، بش گفتم آزی جان ، من این موهامو موقت بلند کردم ، اکی بدی از ته میزنمش ، نگی پسره قرتی هست ها! همه به مدل موی من گیر دادن ولی اونموقع که تو سربازی با 8 میزدم هیچکی نمی گفت خرت به چند من جسارتا ، شما برام مهمی که اکی نداد
5.من میرم کتابخونه ، اون کارگر شهردای بهم گفته اون موی بلند تو چیه ؟ بابام بهم میگفت مرد باید مثل مرغ باشه و باعث افتخار خونوادش و باباهه روش بشه پسرشو با خودش اینور انور ببره!
6.دایی جان بزرگه یه روز اومده بودن خونه ما مهمونی ، موهامو که دید گفت دمت گرم مو بلند کردی ، منم موهای بلند رو دوست دارم ، البته دایی جان کوچیکه هم موهاشو یه مدت قبل ازدواج بلند کرده بود که عکس هاش هم موجوده!
--
ملت الان سگ رو جای بچه اینور و انور میگیرن تو بغلشون اینور و اونور میبرن کسر شانی نیست ، موهای بلند من کسر شائی هست ؟ نا امید شده بودم تا چند وقت قبل یه کلیپ دیدم از مجمتمع پردیسان اون اقایی که مسئول حیوانات بود موهاش اینقدر بلند بود تا روی باسنش ولی خیلی هم باکلاس بود و کسی بهش نگفت تو اینطوری هستی و اونطوری ! چرا اینا اینطورین ؟
به این نتیجه رسیدم که یکی ا ز عوامل عزت نفس ، داشتن اراده قوی هست ، گاهی سخته چون حسش نیست ولی اون زمان که بلند شیم و اراده کنیم دیگه هیچکی نمی تونه جلومونو بگیره ، بهر حال برای تقویت اراده هر روز یه تایمی رو گذاشتم برای دویدن ، منتها چون پنج شنبه داریم میریم تعطیلات پاییزی ، به خودم گفتم بیکاریا ، این 2-3 روز بری که چی ؟
این فکر همانا و کاهش عزت نفس و اثار و عواملش همانا
اراده خیلی مهمه ، حتی شده یکروز فرصت داره ، تا میتونه اراده اش رو تقویت کنه و عزت نفسش بره بالا ، اولین نتیجه اش اینه که سلامته و اون روزش یک روز عالی خواهد شد و اگه منتظر بمونه یا یه روزی بیاد کسی باهاش کار نداشته باشه ، حالا حالا ها باید منتظر روزی باشه که شاید هیچوقت نیاد!.
اصولا" من از رانندگی خیلی خوشم نمی اومد ، دلیلش به زمانی برمیگرده که خواهر زندایی ما که یه نسبتی هم با مادربزرگم داشتن ( یعنی مادر اونا با مادربزرگم روابط فامیلی داشتن ) ، این بنده خدا دخترش تصادف میکنه ( البته ظاهرا" سر پیچ دختره میره سبقت میگره و میخوره به کوه و زخمی زیلی میشن و اون بنده خدا مادرشون مشکلی فشار خون داشته وقتی که ماشین می ایسته از ماشین پیاده میشه و وقتی مسافرای ماشین رو زخمی زیلی میبینه سریع زنگ میزنه خونشون تو شهر و اطلاع میده ولی بخاطر شوک روانی متاسفانه از دست میره - خدا بیامرزتش
من از رانندگی بدم می اومد چون میترسیدم نکنه خدای نکرده برای من هم اتفاق مشابهی بیفته و اتفاقا" این رو همون اول به پدر و مادر جان گفتم که رانندگی رو به این دلیل دوست ندارم ، اونا برگشتن گفتن اگه تو رانندگی نکنی ، خب ما سوار ماشین مردم میشیم ، رانندگی اونا چطوره مگه ؟ بعدا" دیدم ای دل غافل حق با اوناست ، به جای این که من سوار ماشین نشم و رانندگی نکنم ، سوار بشم و رانندگی بکنم منتها مثل آدمیزاد رانندگی کنم و خدایی هر سری رانندگی میکنم خودش یه درسه و حالا بابا هم گواهینامه اش یکساله شده و با هم میریم بیرون و تا رانندگی تو اتوبان و مسیر های شلوغ دستش بیاد.
اما 5 شنبه ای خواهری رو رسوندیم ساری ، بعدش چون سالگرد همون بزرگواری بود که صحبتش شد رفتیم تنکابن یه 6-7 ساعتی تو راه بودیم بعدش فردائیش برگشتیم تهران که اینم ناقابل 9-10 ساعتی تو راه بودیم بخاطر ترافیک و شلوغی جاده ، اما تو این سفر یه اتفاق جالب افتاد ، من به ذهنم رسیده بود که یه جی پی اس ادم تو ماشین داشته باشه خوبه ولی رفتنی نتونسته بودم یه جی پی اس سخنگو فارسی پیدا کنم و تو مسیر ساری تنکابن اون همراهمون که راه بلد بودن یه تیکه حواسشون نبود ما میریم داخل شهر و میخوریم به ترافیک و شلوغی
بعدش که برگشتیم به پدر جان گفتم برو ببین اون همکارت که جی پی اس سخنگو داره چیه ؟ قیمتش چنده؟ مام بگیریم ، رفت و اومد و اسم برنامه اش رو داد و رفتیم به برنامه بهترش رو پیدا کردیم و امروز غروب جهت تست و بررسی بهش مسیر رو دادیم و زدیم به دل جاده! حالا اون اینطوری راهنمایی میکرد که ...
" 400 متر دیگه دست چپ باید بپیچی ...
رسیدی ، همین الن باید بپیچی ...
میدون رو دیدی ؟ برو داخل ، خروجی سوم رو برو بیرون ...
"
علم چه پیشرفتی کرده!
با عرض سلام و وقت بخیر خدمت دوستان عزیز وبلاگی
دوستان من از شبکه های اشتباهی خسته شدم و تصمیمم اینه که وب نویسی رو برگردم و ادامه بدم ، اگه شما هم تک و توک تو وب فعالین و همچنان می نویسین به من اطلاع بدین ، از دوستانی که قبلا" لینکشون کرده بودم ، فقط دوستان زیر هستن ، اگه شما همچنان فعالین ولی اسمتون نیست لطفا" اطلاع بدین. با تشکر زیاد و این صوبتا
اصولا" شانس وجود نداره ولی اگه ادم روی شخصیت خودش کار کنه و بتونه که درست کودک و ضمیر ناخوداگاهش رو تربیت کنه ، ضمیری که یک کودک 5 ساله است ، دنیا براش کن فیکون میشه
اینها رو از سخنرانی تکنولوژی فکر دکتر ازمندیان فهمیدم ، خدایی تا الان چیکار داشتیم میکردیم؟ منتظر یارانه سر ماه بودیم ؟ ما خواسته هامونن اینقدر کویچیک بوده ؟ نمیشد پولدار باشیم و از رحمت خدا غنی باشیم ؟ پول چرک کف دست بود یا چشمه های رحمت خدا ؟
با این کودک درون چه کردیم که اروم و قرار نداره و همش افکار منفی ؟ وای فلانی زنگ زدم بهش جواب نمیده !نکنه رفته باشه زیر تریلی پرس شده باشه به آسفالت ؟
اما خیلی سخته که لحظه به لحظه مراقب خودت و این کودک ( ضمیر ناخوداگاه ) باشی!
سلام خاتون عزیزم
شاید مثل همیشه که پشت سیستم و یا لب تابت هستی و عینکت رو بالا و پایین میکنی ، با خودت میگی این دیونت باز پست گذاشت ...
اگه بهت بگم دیونتم ، دیونه ، حست چیه ؟
--
البته خودت این شرط رو میذاری که از روزی که با هم ، ما شدیم ، فقط ما باشیم و نسبت به هم جنس های شما ، همون روابط معمول ، خب درستش هم همینه ، نام نمی برم ولی حالا یه بنده خدایی گفت اینو بهش گفتم که خب سر کار روابط معمول ادما با همدیگه دارن ولی نه دیگه دیگه ماجرا شور بشه ، می دونی چرا به عشق خودت ، بهر حال خانم خونه کلاسش بالاست و ایشون کجا و ...
اما این رو هم میخوام بدونی که من مدتهاست که وبلاگ نویس هستم و دوستان وبلاگ نویس هم هم عموما" خانم بودن و تنها 2 مورد اقا بودن که جفتشون هم در دسترس نیستن و اون یکی ها که تعدادشون کمتر از انگشتان یک دست هست ، همچنان حضور دارن ولی خب ، کمرنگ ، قبلنا تا یه پست میذاشتیم منتظر بودیم ببینیم واکنش ها چیه ولی الان با اومدن شبکه های اجتماعی دیگه اون شور و شوق نیست و اوضاع خراب تر از اونی هست که فکر میکنی ولی خواستم بگم اگه وبلاگ نویس هستی ، خوبه که خاطراتت رو ثبت کنی ، مثل خیلی از زوجای دیگه ، از نظر من مشکلی نیست و هر جور خودت بخوای ، اگه باشی میدونی که خیلی ها هستن که بعد ازدواج فکر میکنن چون خطر دزدی شوهر هست وبلاگشونو میپکونن و بعضیام میرن انگاری برفی که رفت و بعضیام بر میگردن و میگن فان بود ، هر چی که بود سرنوشت وبلاگ های ما هم یکی از این ها رو داره ، اما خاطراتمون ثبت میشه ولی تعریف کردن هاش از زبان هم حتی اگه بارها و بارها گفته و شنیده بشه یه چیز دیگست و خودت رو عشقعه و مرامی لایک داری ": )
سلام و عرض ادب و احترام خدمت همسرم گلم! خوبی خاتونم ؟
راستش مدتهاست این مضوع فکرم رو مشغول کرده که بالاخره من چی میشه وضعم ؟ یعنی چه آینده ای در انتظار من هست و کجا و کی هم رو ملاقات میکنیم اما این وسط اتفاقاتی باید بیفته و تغییراتی رخ بده حداقل برای من ، میدونی ، معمولا" میگن پسرا میرن سربازی آدم میشن و برمیگردن اما برای من ابدا اینطور نبود ، سربازی من زمان دانشجویی بود ، اون زمان که انظباط و نظم و ترتیب و مسئولیت پذیری رو یاد گرفتم در حالی که از خونوادم دور بودم و اولین شب دقیقا" یادمه که برای این دوری بغض کرده بودم ولی سربازی من مسخره ترین سربازی ای بود که داشتم ، شاید اگه همون موقع و بعد از کاردانی مزدوجیده میشدم خیلی پسرخانه دار با مسئولیت و خوش ذوق و از همین جلف بازی هایی که معمولا" دخترا ما رو متهم میکنن میشدم ولی بهر حال خیلی دقیق شده بودم بر عکس الان
خلاصه اینکه تو بازی روزگار نقش ما اینه که بریم درس بخونیم و بریم سربازی و تا بهمون بگن که مثلا" مرد شدین! مثلا" و البته بعدش برین لیسانس بگیرین و بعدش دنبال کار باشین و بعدش بیایم خواستگاری شما خاتون و خانم ، اما این وسط بازهای روزگار به شخصیت ما شکل میده ، متناسب با شرایط جامعه
خلاصه اینکه به قول دکتر شاهین فرهنگ ادم وقتی از همسرش یه سری خواسته ها داره ببینه خودش کجاست ، اون خواسته ها از خودش مقبوله؟ مثلا" اگه من دوست دارم که همسرم شیک پوش باشه آیا من هستم یا شندرم؟ من چقدر خودم رو برای گرفتن و پذیرفتن یه مسئولیت اماده کردم و اصن اماده کردم یا شعار میدم؟
به نظرم باید از شعار فاصله گرفت چون وقتی من میگم همه ی جامعه و ملت و مملکت مقصر هستن تا بهت نرسیدم ، در واقع اگر از 5 انگشت ، انگشت اتهام رو به سمت بقیه بردم خودم 3 برابر بقیه مقصرم چون 3 انگشتش سمت منه! میخوام تغییر کنم و خودم رو بزرگ کنم ، شخصیتم زیبا بشه ، صفات عالیه ای که دوست دارم داشته باشی ، من خودم پیشگامش باشم ،
اما همه ی مسئله این نیست ، مسئله اینه که شما خودت یه عامل محرکی -
خوش به حال خودم که خاتونی مثل شما رو باهاش آشنا میشم و زوج خوشبختی میشیم ": )
اول اینکه سلام!
عیدتون مبارک - الان خیلی خوشحالم - دلیلش رو دقیق نمی دونم - اما نا دقیق چرا! میدونم
گمونم فهمیدم چطور میتونم ایده آرمانشهرم رو تحقق ببخشم .
واقعا" حیف از این روزگار که دوستان خوب وبلاگی و شبکه های اجتماعی ولش کردن یا اونایی که مزدوج شدن
امیر موند و حوضش و اون دوست اول وبلاگی من یعنی گلابتون بانوی عزیز