ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

غول اولی رو تیر بارون کردم ...

این ایده ای که گفته بودم پست قبل واقعا برا ذهنم جالب بود ، البته شده بود که یه جاهایی تنبلی کنم و یادم بیاد که اون غول هی داره شیشه عمرش رو زیاد میکنه اما بالاخره در 2 گام یعنی اول زدم کورش کردم ( انجام نصف کار ) بعد کامل کارم رو انجامش دادم که غوله کامل کور شد ، بعد گفتم خب اینو چجوری یه حالی بهش بدم گفتم تیربارونش کنم . این نتیجه اخلاقی



البته خیلی جدال باهاش سخت بود و حسابی من و ذهنمو اذیت کرد اما فاتحش خونده شد.


الان ذهنم امادست که بره سراغ غول دوم با اون نعره هاش ، ایی ی ی ی ی

این یکی رو میخوام اره اش کنم ،  چندشه این روش اماگمونم درس عبرتی بشه برای غول های بعدی که تو ذهن من خونه نکنن و من رو بترسونن و برام ترس ذهنی ایجاد کنن ...



یه نکته بگم ، از نظر بعضیا که میان اینجا میگن این دیگه چه پستیه ؟؟؟ دوستان قدرت ذهن رو دست کم نگیرید ، ذهن میتونه روی بدن تاثیر مستقیم بذاره ، باور کنید یا نکنید ، مثلا با هیپنوتیزم ، در حالی که در واقعیت در دست شما یک یخ باشه ، به ذهن بگید تو دست شما یه اهن داغه ، پوست دست بخاطر اون القا میسوزه ، پس ذهن و قدرتش رو دست کم نگیرد  ، بعد اینکه ذهن درسته خیلی قدرتمنده اما خیلی ساده و زودباوره ....



بازی با ترس های ذهنی ( دوئل با هیولا ها )

شنیدید که میگن : آهن رو باید با آهن برید ؟؟؟ یا آتیش رو باید با آتیش خاموش کرد ؟؟؟ یا مثلا تربیت بعضی حیوانات ، هدفش مقابله با یه سری حیوانات دیگست؟؟؟

( مثل تربیت گونه هایی از سگ که برای شکار شیر کوهی استفاده میشه )


ما تو مسیری که داریم میریم به سمت هدفمون ، یه سری ترس میاد تو ذهنمون که یا این ترس ها منبع اش ، ذهن خود ماست که نمی خواد به ما آسیبی وارد بشه یا عوامل محیطی و بیرونی هست. بهر صورت این ترس همواره با ما هست یعنی استارت کار رو که میخوایم بزنیم این ترس هم میاد تو وجودمون . امروز اومدم کارم رو شروع کنم که دیدم بعضی از همین ترس ها تو ذهنم داره مرور میشه . گفتم بذا رو کاغذ بکشمش و نقاشیش کنم ببینم چقدر ترسناکه و چه خصوصیاتی داره که من رو میترسونه .


نتیجه نقاشی پایین شد ....




بعدش گفتم خب ، ترس همیشه هم خوبه و هم بد ، ترس های ذهنی جزئ ترس های بد هستن و اگه بشه ترس های مثبتی درست کرد که بشه به ترس های ذهنی غالب شه خیلی اکی میشه ، اینطوری شد که من چند هدف رو نوشتم ( تو نقاشی 2 تا رو میبینید ) که تو هر مرحله یه هدف مشخص کردم ، هر مرحله یک غول داره که نوشتم انجام این کار چه مشقت هایی داره و مشخصات انجام این کار رو در غالب صفات اون غوله نوشتم که ببین مثلا این کار همیشه ازش ترسیدی ، اون غوله همیشه تو رو با نعره هاش میترسونه و زمانی که تو فرار میکنی اونم دنبالت میدونه و تو در این لوپ همیشه از انجام هدفت بخاطر ترس های ذهنیت فراری ستی .


وقتی هم قیافه غوله جلو چشمم هست و هم میدونم چه رفتاری داره ، به نظرم با ترس های مثبت ، میشه بر ترس های منفی ذهن چیره شد مخصوصا زمانی که با ترس های ذهنیت شروع به بازی در قالب همین کاری که من کردم رو باهاش بکنی . 


براتون ارزوی موفقیت دارم و امید وارم اینبار غول ها شما رو شکست ندن و نخورن


یادتون باشه به هر غول یا هیولا ، یکسری صفات مشترک و یکسری صفات بارز بدید ، مثلا همه شون نعره کشون میخوان شما رو بترسونن ، همه شون یه شیشه عمر دارن و زمان انجام یک کار همیشه ثابته ولی با ترس شما  و فرار شما ، زمانی که از انجام اون کار فراری هستید به شیشه عمر اون غول اضافه میکنید . برای غول و هیولاتون یک شیشه عمر مشخص کنید ( متناسب با زمانی که لازمه صرف هدفتون بشه )


فکر میکنم زمان اینه که شمشیرتون رو بیرون بکشید و یه حمام خون از غول هایی که متولد ترس های ذهن هستند ، باید راه بندازین یا اگه مهربون تر باشید مجبور شید که تسلیمشون کنید و ... خب خودتون می دونید ... 


در این مبارزه و چالش خودتون  ، موفق باشید 



برای واقعی تر شدن نتیجه ، پیشنهاد میکنم این افکت رو چاشنی کار خودتون بکنید ( کلیک )


به انتخاب شما ( پست ثابت )

به نظر شما ، بهترین جملات انگیزشی که میتونن به آدم انگیزه و قدرت بدن چیاست ؟؟؟ 


.

.

.

.

لطفا تو کامنت ها بگید و من تو این پست میذارمش و این پست هم احتمالا یه مدتی ثابت بمونه




Sabireh ( وبلاگ این دوست عزیز )


به خودم ایمان دارم.. و من از پس کارا برمیام من میتونم..



مهربانو ( وبلاگ این دوست عزیز )


پشت سر باد نمی آید .. هر چی هست پیش روست .



انسان ( وبلاگ این دوست عزیز )


تو تنها نیستی خانوادت عاشقتند و خدا پس بهترین خودت باش



حمید حوائجی ( وبلاگ این دوست عزیز )


اگر می خواهید خوشبخت باشید زندگی را به یک هدف گره بزنید نه به آدم ها و اشیاء.«آلبرت اینشتین»



بهامین بانو ( وبلاگ این دوست عزیز )



جمله   1 :   هرگز فراموش نکن ، هر چه اتفاق بیافتد تو همواره در آغوش خدا هستی .


جمله 2 :   این نکته را از غنچه ها آموختم : تا لب به خنده وا نکنی گُل نمی شوی …)


جمله 3 : ما هر روز دو انتخاب داریم : 1. هدیه لبخندمان به دیگران ،  2.دریغ زیبات ترین هدیه دنیا به دیگران ؛ و جالب اینجاست هر انچه را به دنیا بدهی همان را باز پس میگیری!


جمله 4 : از شکست نترس ، آن چیزی که باید از آن بترسی ، نشانه گرفتن اهداف کوچک است ، وقتی هدف بزرگی داشته باشی ، حتی شکست خوردن هم در آن باشکوه است! شکست موفقیت است! اگر از آن درس بگیریم ...


جمله 5 : نه پیروزی به منزله ی پایان راه است و نه شکست به معنای نابودی، شجاعت یعنی ادامه دادن.



جمله شما


 جمله ی انگیزشی شما ...


 

ادامه مطلب ...

اشباع شکست - پارت 2

در پست قبل ( اینجا ) گفتم که من راهکارهایی رو میگم که در نهایت باعث میشه با خلاقیت خودت ، بتونی چرخه ی سوخت هسته ای رو کامل کرده و به مراتب بالای عرفان در موفقیت برسی ، در این پست و ادامه قسمت قبل من با این پیش فرض میرم جلو که میخوای برای اخرین بار ، تلاش کنی هر چند از تمام عناصر و فاکتورهای توی مسیرت واقعا بدت میاد و میخوای بدترین بلایی  که ممکنه سرشون بیاری ، دیگه نوع بلا رو خودت انتخاب کن ( آتش به اختیار ). پس انتخابش با شما ولی میخوای یه بار دیگه هر چند نسبت بهش کینه داره و متنفری ازش ، یه فرصت دیگه بهش بدی ، شاید یه فرصت آخر ...




 

ادامه مطلب ...

اشباع شکست - پارت 1

تصور کنید که میخواید یک کاری رو انجام بدید ، اما اون کار به اون سرانجامی که میخواید نمی رسه و هر بار یه جوری به سرانجام نمی رسه ، اینقدر شکست می خورید ، میخورید تا جایی که دیگه میگید اصن نخواستم و ولش می کنید . من اسم این نقطه رو میذارم "یکنواختی" یا " اشباع شکست ".


اینکه یک کار به سرانجام خودش نمی رسه شاید دلایل مختلفی داشته باشه اما اگه به تصویر زیر دقت کنید ، بیشتر متوجه این مطلب میشید :



  ادامه مطلب ...

اشباع شکست های مسیر موفقیت

باورم نمیشه ...

کلی نوشتم ، موقع انتشار ؛ همه اش پاک شد اونم پست به این مهمی 

چه وضعشه ...


این گمونم اولین باری بود که این داستان حذف مطالب رو در زمان تایید و ارسال مطالب داشتم ، دفعات بعد پست های مهم رو در قالب ورد می نویسیم و میارمشون توی ورد.البته همچین بد هم نشد چون بعضی مطالبش نیاز به توضیحات بیشتر داشت ، باشه سر فرصت.


همیشه راهی هست

همیشه راهی هست حتی  اگه بارها و بارها شکست بخوری 

اگه تو شکست هایی که خوردی ، خرد بشی ، هزار تیکه بشی 

اما ، اگه واقعا برای رسیدن به هدف برات مهم باشه  

مطمئن باش که همیشه راهی هست



یادت باشه ، اراده های قوی ، سنگ سخت رو میشکنه و به زانو درش بیاره

یادت باشه اراده قویت اینکار رو میکنه 


پ.ن : شرایط پست قبل پا برجاست و کامنت ها هم تایید شد ، ممنون بایت کامنت های پر مهرتون ، انشالله همیشه سالم و سلامت و تندرست و موفق باشید.

آخرین یادداشت من

می دونید ، اصن همیشه بدم اومده یکی یه دفعه ای بی خبر بره ، مثل خیلی هایی که رفتن و هیچوقت نه حتی پست خدافظی گذاشتن اما خود من ، همیشه گفتم خدافظ ولی فرداش برگشتم یعنی عاشق خودمم ها ، رفته بودم سربازی ، بعد فرداش برگشتم خونه آش پشت پای خودم رو خوردم !!! 


راستش تو این لحظه سردم شده و دارم می لرزم اما دلم میخواد یه حقایقی رو اعتراف کنم ، بعضی حرف ها رو قبلا زدم و شاید لینکش رو بذارم تا اونها خونده بشه...


از ازدواج می ترسم ، نفس خود ازدواج نیست که ترسناکه برام اما اینکه مثلا به پدرم بگن پیرمرد یا از اینجور حرف ها آزارم میده ، یعنی ازدواج کنم و بعد بچه هام به مادرم و پدرم بگن مادربزرگ و پدربزرگ . از سفیدی موهاشون میترسم ، اخه گفتن عباراتی مثل پدربزرگ و مادربزرگ به اونها ، من رو می ترسونه ، می ترسم از روزی که سایه شون روزی بالا سرم نباشه ، من آماده نیستم


انشالله خدا به همه پدر و مادرها سلامتی بده 10.000 سال


اونها همون پدر و مادری هستم که دوستشون دارم ، تو قلبم هستن ، نگرانشون میشم اگه خار تو دستشون بره ، امیدوارم پیشمرگشون باشم اما اونا هیچیشون نشه ، بهم بر میخوره وقتی این حرفها رو بشنوم


البته از یک چیز دیگه هم می ترسیدم ، اونها رو با خانواده ام مطرح کردم و البته اون حل شد ، دیگه برام مهم نیست و اون حرف مردمه و حرفهایی که ... حرفهایی که مثلا ادم شب عروسی یک نفر میشنوه ، اره از اون حرفها ، نمی دونم ، برای من آزار دهندست و خلاصه صحبت و گفتگو به اینجا رسید که اصن به کسی ربطی نداره ...


نمی دونم ، بزرگ شدن یعنی شنیدن تمام این حرفها یا چی ، قلبم درد میگیره وقتی این چیزها رو می نویسم مثل همون شبی که ایران و پرتغال بازی داشتن ، چقدر گفتنشون سخته برام ،موهام سیخ شده انگار


اما باید یک روز بزرگ شد  و تو  بازی روزگار ، نقش خودمون رو پیدا و باهاش تو بازی زندگی ، بازی کرد...




در تمام این سالهای وبلاگنویسی در کنار دوستان خوبی مثل شما


افتخار من بوده که در تمام این سالهای وبلاگ نویسی ، دوستانی رو داشتم که یادداشت ها و نوشته هام رو دنبال میکردن ، از اون دوست خیلی قدیمیم بگیر که خودش میدونه کیه تا دوستانی که بعدا به جمع دوستانم اضافه شدن و من افتخار آشنایی باهاشون رو داشتم . واقعا خوشحال شدم و از صمیم قلب برای تک تک شما آرزوی موفقیت و پیروزی دارم.


انشالله کور شه چشم دشمن و بدخواه هاتون و هر کسی که نمیتونه پیشرفت و شادی و خوشحالی شما رو ببینه ، انشالله  موفقیت و شادی و خوشحالی شما ، باعث  چشم روشنی برای دوستان و عزیزان شما باشه ...


تقدیم به شما دوستان خوبم


انشالله که سال جدید ( 1398 ) سال خلق خواسته های شما دوستان خوبم باشه 


و البته یادمون نره که همه ما تو زندگیمون ، یک ماموریت شخصی داریم که باید انجامش بدیم ، هر چقدر که سخت باشه ...


این کلیپ در سایت نماشا ( اینجا )





تمام حرفهایی که دوست داشتم بزنم ، جملات بالا بود با پست های زیر


1.چرا وبلاگ نویس ها دست از نوشتن بر میدارند؟ (  اینجا )


2.حرف هایی که همیشه خواهم داشت ... ( اینجا )


3. شیرینی زندگی قصه ها به اخرش نیست ... ( اینجا )



آخرین حرفی که دوست دارم از من به یادگار داشته باشید


شاید پست های مختلف با دیدگاه های مختلف نوشته باشم اما باعث افتخار منه که پست ها و ویدیو های انگیزشی رو در وبلاگم گذاشتم ،  هر موقع از خودتون و موقعیت و شکستی که خوردید ، ناراحت شدید ، حتما این 2 تا ویدیو رو ببینید ( اینجا )


شما قوی هستید چون در مسابقه دوئی که بین میلیون ها اسپرم برگذار شده ، شما برنده شدید!



خوندن  پست پایین هم فراموش نشه 

تی عقل چی گونو؟؟؟ ( یعنی عقلت چی میگه؟ )

یکی از ناب ترین اتفاقات عید دیدنی امثال رخ داد ، یکی دو سال بود که مامان بابا قصد داشتن برن خونه پدر   زن دایی چهارمیم که مادرشون با پدربزگم ( پدر پدرجان ) نسبت فامیلی دارن ، خونه اونا با خیابون ( بصورت جغرافیایی ) یه فاصله 8  متری داره و جلوی خونشون جای پارک دارن منتها از آسفالت ،  یه جاده با شیب 35 درصد میخوره میره بالا تا جلوی خونشون ، یعنی تصور کنید از بالا که میاید ، کنار لبه آسفالت ، یه جاده با شیب 35 درصد خورده به دروازه و پایین اون خونه ،  حدود 1 متر جلوتر از این جاده ، یک شونه خاکی داره و در کناره همون خیابون و جاده خاکی یه محوطه با اتاقک های چوبی که مثلا نون محلی و اینا میپخت و چون از آسفالت ، حدود 1.5 متر عقب نشینی داشت کامل جای پارک بود ولی بین ورودی اون محوطه اتاقک ها و این جاده شیبی شخصی یه فاصله 6-7 متری بود . امیدوارم خوب تونستنه بوده باشم که توصیف کنم که ماجرا چیه.


تصمیم بر این شده بود که بریم خونه فامیل جان و مثل همیشه که ماشین رو زیر خونه و تو شونه خاکی ، مثل 3-4 بار قبل که پارک کردم و قشنگ یادمه که ماشین رو اوردم عقب تا هم زیر خونه اون فامیلمون باشه و هم مثلا  اگه برا اون طرفی که مشتری برا اتاقک هاش می اومد ، جا باشه و دیگه من کاملا تا جایی که راه داشت اومدم عقب.


ماشین رو پارک کردم و درش رو بستم که دیدم یه خانم با همون لباس محلی و یه ماشه نوک تیز  ( البته ما بهش میگیم ماشه ولی تو فارسی بهش میگن انبر ) داره میاد سمت من که ماشینت رو از اونجا بردار


من وایسادم بیاد جلو ببینم چی میگه و داد و بیداد های خانمه باعث شده بود که مادر و پدر و خواهر که هنوز خیلی دور نشده بودن ببینن ماجرا چیه و البته خواهری گفت که اصن اون از این اتفاق فیلم گرفت.


من وایسادم بیاد جلو ببینم چی میگه ، اومد شروع کرد گفتش که :

_ ماشینت رو از اینجا بردار

+ چرا آخه ؟ مامهمون  همین خونه بالایی ( اشاره به خونه ) هستیم ، اومدیم یه عید دیدنی و 10-15 دقیقه میشینم و میریم

_ نه آقا ، ماشینت رو بردار ، اینجا برای من مشتری میاد ، تی عقل چی گونو؟؟

+ والا عقل من میگه که اون خونه بالایی ، پایینش جای پارک ماشین میشه دیگه

_ نه ، من کلی از آسفالت عقب نشینی کردم ، من زندان رفتم ، اصن 10 دقیقه نمیشه

+ خانم من شنیدم شمالی ها مهمون نوازن ، شما اجازه نمیدید من سال نو رو بهتون تبریک بگم

_ سال من که تبریک هیسه ، شما ماشینت رو بردار 


خلاصه این گیر داده بود که ماشینت رو بردار ، من تو 4-5 بار قبلی که رفتم اونجا ، دقیقا همون نقطه ماشین رو پارک کردم و کسی کاری نداشت اما این سری گمونم یکی دو تا ماشین جلوش پارک کرده بودن ، مثل اینکه جو گیر شده بود و اصرار اصرار که ماشینت رو بردار


حالا تو همین حین مشتری هاش هم داشتن نگاه میکردن و پلاک ماشین ما برا تهران بود دیگه ، گفتم باشه حاج خانم و چندین بار تکرار که " تی عقل چی گونو؟ تی عقل چی گونو ؟؟ " تا قبل این ماجرا مگه اینطوری نبود که جای پارک ماشین نزدیک و جلوی خونه صاحبخونست؟؟؟ هر چی اون من میگفت و استدلال و منطق دیگه اون هی میگفت که تی عقل چی گونو ، گفتم باشه اصن شما راست میگی ، بذا ماشین رو ببرم بالاتر یا پایینتر که شما راضی بشی ...


حالا خنده دارتر ماجرا اینجاست که ، من اومدم ماشین رو استارت بزنم روشن شه برم یه جای دیگه که هر چی استارت زدم ماشین اصن استارت نمی خورد خخخ ، یعنی هیچی ها ، در کاپوت ماشین رو دادم بالا گفتم شاید مثلا سیمی ، سر باطری ای چیزی در اومده باشه ، هر چی نگاه کردم من که نفهمیدم اصن چی شده ، دوباره اون خانمه اومد گفت چرا ماشینت رو بر نمی داری ، گفتم ماشینم استارت نمی خوره


اون برداشتش این بود که من دارم مسخره اش میکنم و همچین اماده بود که با ماشه حمله کنه بهم ، گفتم حاج خانم این ماشین و این سوئیچ بشین استارت بزن روشنش کن من ماشین رو بردارم ، دوباره غر غر غر ، شاید حداقل 2 تا ماشین بین ماشین من و ماشین مهمون هاش فاصله بود و اون اینقدر ( من میگم زیک زیک ( همون غر غر و رو اعصاب رفتن )) کرد که گفتم اصن من ماشین رو خلاص میکنم میرم جلوتر تو روی مخ من نباشی.


همینکارم کردم ، ماشین رو خلاص کردم بردم یه 10 متر جلوتر ، جلوی خونه یکی دیگه که این رو مخ من نباشه ، زنگ زدم به گوشی خواهرم یا پدرم ، دقیق یادم نیست ، گفتم این ماشین اصلا استارت نمی خوره ، به این اقای صاحبخونه بگو بیاد یه نگاهی بهش بندازه ببینیم مشکل چیه؟؟؟اونم بنده خدا اومد و عید دیدنی من با اون و روبوسی و تبریک سال نو تو همون خیابون شد ، اومد نگاه کرد گفتش من نمی دونم ولی بیا ماشین رو هل بدیم روشن که شد مستقیم ببرش تعمیرگاه.


من تا الان به این روش هل دادن و روشن شدن ماشین که آشنا نبودم ولی الان بهتون میگم شما هم اگه این داستان رو داشتین بدونید ماجرا چجوری میشه ، ماشین رو که خلاص میکنی ، بعد اونا هول میدن ، ماشین که راه افتاد ، کلاژ رو میگیری و میاری دنده 2 و ماشین روشن میشه ، دیگه خلاصه گفتم این ماشین با این وضعیت ممکنه دردسر ساز بشه ، چون فرداش باید بر می گشتیم تهران ، همون طوری برداشتیم بردیم تعمیرگاه و طرف درستش کرد و باز برگشتیم سمت خونه همون فامیل مد نظر ، اول گفتم این خانمه که اصن نمیشه نزدیکش شد ، اونجا پارک نکنم برم یه جای دیگه ،


اولش گفتم برم جلوی خونه ی همین فامیل جان پارک کنم و ماشین رو بردم پشت دروازه که حیاطش پر بود و خودش اومد ، گفتم عجب همسایه ی بدی دارید ، این همه اونجا پارک کردم مشکلی نبود اد همین الان اصن نمی ذاره من پارک کنم ، خلاصه ادرس یه جای پارک دیگه رو داد و ماشین رو پارک کردیم و 15 دقیقه نشستیم و خداحافظی و اینا.



خواهری که از بالا تمام این ماجرا رو دید و شاهد بود ، فیلم هر چی که گفته شد رو به دخترهای اون فامیلمون نشون داد ، گمونم همون فامیلمون گفتش همین خانم ، چند سال قبلترش ، اومد جلو جاده ما رو هم گرفت و مسدود کرد و گفتش اینجا برای منه ، سر اون قضیه پلیس آوردن تا قضیه ختم بخیر شد!!! همچین دایی جانمان هم که بعدا بهش گفتیم ، گفتش که یه بار دهیار یا شورا رفته بود به ساکنین اون منطقه سر بزنه ، همین خانمه دنبالش کرد یارو در رفت!!!



یک سوال : یعنی کائنات چی می خواستن بهم بگن؟؟؟ 


+ البته من که به چشم خیر بهش نگاه کردم ، ممکن بود همین مشکل فرداش تو راه برامون پیش بیاد ، روز قبلش پیش اومد و ماشین ایرادش حل شد

#پست موقت

یادم باشه یه پست به نام " تی عقل چی گونو " بنویسم!!!!!!!!!!!

الان که دارم میرم بیرون

آشپزی هام در آینه تاریخ وبلاگ !!!

تو این وبلاگ من چند تا پست آشپزی داشتم اما تو وبلاگ قبلیم و قبلترش در پرشین بلاگ هم 1 برنامه آشپزی داشتم ، چون دارم یادداشت مهم رو بولد کرده و تو لیست یادداشت های برتر میارمشون حس میکنم جاشون خالیه در این وبلاگ ، پس محتوا رو به این وبلاگ منتقل میکنم.


1.طرز تهیه ماکارونی - 7 سال پیش در پرشین بلاگ ( اینجا )


2.پست بفرمائید شام با شرکت 6 نفر از دوستان و خودم به تاریخ اسفند 1392 ( اینجا )

یاد و خاطرات کسانی که الان دیگه نیستن گرامی و زندگیشون سرشار از شادی و موفقیت 



3.قیمه  به تاریخ 20 مرداد 1392 ( اینجا )

عیدتون مبارک

انشالله به زودی زود ....