ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

شعاع تغییرات

به نظرم این باید یه اصل ثابت شده باشه که اگه مرکز تغییر خود شخص باشه خیلی چیزها میتونه بدست بیاره ولی اگه تغییر بخاطر دیگران باشه و خودباوری ای وجود نداشته باشه شاید خیلی چیزها باشه که نصیبش نشه - 


حرف دل

اینو قبلا نوشته بودم و اگه مرکز  دایره خوشبختی و موفقیت ؛  خود شخص باشه این اتفاقات میتونه زیباترش کنه!


اونا که دارن از اینکارا نمی کنن

ما که نداریم چه فکرا که نمی کنیم!


یا الان یا هیچوقت

وقتی ذهنم کاری رو بخواد انجامش میده و دیشب از من خواست یک داستان بنویسم ، جادوی ماه عسل که بخشیش رو نوشتم و در کانال موجوده اگه دوست داشتین میتونید بخونیدش.


در راستای موفقیت و انگیزشی من 2 تا مطلب رو باید بگم ، اول موفقیت شما برای خودتون و به مرکزیت شما باشه ، در اون شعاع دایره موفقیت به همه چیز خواهید رسید اما اگه مرکز و شعاعش دیگران باشن هم پوشانی ها ناچیز خواهند بود و به همه چیز نخواهید رسید.دوم اینکه جملات تاکیدی مثبت رو همیشه بگید و مثلا بعد از هر نماز بهترین زمان ممکنه.


یادتون باشه شما میتونید از خودتون فرار کنید ولی برای موفقیت باید با خودتون و ترسهاتون روبرو بشید و شاید به قیمت مردن و هزار بار زنده و مرده شدنتون تمام بشه اما این گام اوله بعدش شجاعت شما دنیای جدیدی پیشتون باز میکنه. به قول بهامین بانوی عزیز شکست یعنی تلاش نکردن و از افاتش دزد های وقت هستن و یکیش افکاری که میگن گمون نمیکنم بشه! 


همیشه فکر میکردم موفقیت هام باید برای کسی باشه و مثلا یک همسفر داشته باشم و ازی و عاطی بهم فهموندن که موفقیت های هرکسی برای برای خودشه و دنیای هر کسی برای خودش مهمه و اگه من کل سیاره زمین رو بخرم عاطی باز هم اونی که دوست داره رو میخواد ولو تو یک خونه 20متری زندگی کنن! پس هر چند تو این مسیر هم جنس ادم ندارم اما خدا تکیه گاه محکمی هست که کمکم میکنه اول خودم عوض بشم و بهتر بشم تا دنیای من عوض بشه تا بتونم دنیای دیگران رو هم عوض کنم که قدم اولش روبرو شدن با ترسهاست .


من درمسیر به پیش میرم و این ترسها و هدفم ازمن یه ادم متفاوت میسازه ، اینده و سرنوشت اون چیزی باید باشه که با تلاش من و لطف خدا ساخته میشه نه باتنبلی من و بگم ، هیچی ولش کن . در 6 سال اخیرخیلی ها بودن که رفتن ولی اونایی که می مونن چیزهای عجیب غریب زیاد خواهند دید و اونایی هم که رفتن خب درتاریخ ثبت شدن .


همیشه از خدا میخوام هر کسیکه درمسیر موفقیت هست و تلاش میکنه دستشو بگیره و بکشه بالا ...

طلب کاران فراموش شده و بدهکاران سود دار بانک!

سیستم بانکی جالبی داریم که واقعا جالبه! شما کافیه یه مبلغی رو در بانک هایی مثل مسکن یا ملی باز کنید و هر چند وقت یه بار به اون حساب پول واریز کنید. بعدش یه مدت طولانی مثلا 10 سال دیگه به اون حساب کاری نداشته باشید ، وقتی میرید سر وقت حساب میبنید که به دستور دولت و بانک مرکزی ، کل اون پول مصادره شده و بابت اینکه بانک از پول شما در بانک محافظت میکرده همه شو برا خودش برداشته! یعنی به عبارت ساده تر پول طلب کاران خودش رو خورده!


حالا کافیه جزئ بدهکارا باشی ، به ازای هر روز  کلی سود میکشه رو پولش!


کاش به جای اینکارا روی پول داشته سود میرفت تا حداقل با بدهیمون یر به یر بشه . الان مسئولان بانکی طلبکارم هستند! دیگه با این شرایط من ترجیح میدم به جای گذاشتن پول در بانک ، یا ارز بخرم یا طلا بخرم ، حداقل ارزشش رو داره. شما هم همینکار رو بکنید و بدونید سیستم بانکی همیشه اگه 100.000 تومن امروز بخوابوندی تو حسابش 10 سال دیگه هم برین سروقتش همون مقداره و هیچی رو پولش که نمیبره هیچی ، پوله رو میخوره! حالا اگه طلا بخرین 100 تومن 10 سال دیگه میشه 1 میلیون تومن


حالا مسئولین صندوق رفاه اس ام اس دادن که بیا طلبت رو تسویه کن و به ازای تمام دیر کرد سودش رو حساب کردند و گفتن تا 22 بهمن اگه اصل پول رو بدی ما دیرکرد نمی گیریم! خب خسته نباشین . اون پولهامو که بانک خورد و الان هم تا اخر سال نمیتونم طلبمو بدم . لطف کنید دیر کرد رو تا اخر سال محاسبه کنید بعد واریز کنم به حساب.

1. یه نامزدم نداریم ...

یه نامزدم نداریم وقتی خسته و کلافه شدیم ، اس ام اس بده که عزیزم کاراتو به کجا رسوندی؟

من بگم  :  دیگه اخراشه ...

_ عشقولی من خسته نباشی!

+مرسی نفسم ، فردا چه ساعتی؟


و به عشق فردا ، کارامونو با علاقه ای توام با انتظار تمام کنم!


و تعهد میکنم که ، ارزوهایم را زندگی خواهم کرد! 2

من سوپر استار فیلم های موفقیت زندگی خودم می توانم باشم! انجا که دخترک گفت نه! تو ادم مناسبی برای من نیستی! شاید در شان من نباشی و من سرافکنده شدم ، تمام مناسب ها برای تو ، 


یکروز که دور هم نیست ، ورق بر میگردد و شناخته خواهم شد ، تو دنبال ایده الهایت باش و من نیز برای انچه که میخواهم کوه ها را با توکل به خدا خواهم شکافت تا خواسته هایم در برابر من سر تعظیم فرود اوردند. این را نیز تعهد خواهم کرد.

و تعهد میکنم که ، ارزوهایم را زندگی خواهم کرد! 1

یادم می آید در  روز مصاحبه   همه ، پشت یک میز  نشسته بودند شاید اقلا 7 نفر ، یک ویس رکوردر خبرنگاری مصاحبه را ضبط میکرد تا چیزی از دستشان در نرود!

هر کدام سوالی می پرسیدند و دیگری اصرار داشت که سوالی بپرسد که من بلد نباشم!باشد اصلا تو خوبی! تو دنبال ندانسته هایم باش.


یاد می اید یکروز ، در مسیر ورود به ساختمان ، پیرمردی با دختری از همکاران جدیدش همراه شده بود و رو به دخترک میگفت میدانم چه سختی هایی کشیده ای و حالا به اینجا آمده ای ! با خودم گفتم ما که تو 5 سال شهرستان درس خواندیم اصلا پوستمان کندیده نشد خدا رو شکر و سریع جذب بازار کار شدیم که این نیز الحمدلله و اصولا درست است که گفته اند خدا گر ببندد زحکمت دری ، ز رحمت گشاید در دیگری


میخواهم کارهایی با کروماکی انجام دهم تا ببینند که اینطور هم میشود!

"برای پیشرفت باید دنبال  دانسته ها بود و ندانسته ها در پس ان" و "نه کشیدن زیر پای دیگران با ندانسته ها"

و تعهد میکنم که...

نمی دانم چرا ولم نمیکند ، خسته ام کرده است ، نمی دانم برای دیگران هم همینطور است یا اینکه تنها به من بند کرده است ، یک ریز برایم ور میزند و زمانی که تنها باشم صدایش را بلند بلند میشنونم و تنها میگویم خفه شو ، خفه ، نمی خوایم صدایت را بشنوم ...


میگوید :

_ به خودت نگاه کن ، یک جوان 30 ساله ، بی هیچ چیزی ، نه کاری ، نه پس اندازی ، نه خانه و کاشانه ای و نه هیچ چیزی ، دیگران را نگاه کن ، همه چیز دارند ، دریغ از تو ، اصلا تو چیزی برای زندگی داری ؟ کفش هایت را نگاه کن ، ریختش را نگاه کن ، مدتهاست انرا میپوشی ، مردم هر روز رخت و لباسشان را عوض میکنند. تو باعث کسر شانی پدر و مادر هستی ، اصلا برای اجتماع مفید هستی؟ گمان نمیکنم از تو بدبخت تر و شور بخت تر هم کسی باشد!


میگویم : 

+ خب همه اینها درست ، اما چه کنم ؟

_ راهی نشانت میدهم که دیگر شرمنده هیچکدام از اینها نباشی ..

+ و آن راه ؟؟؟

_ زندگیت را بگیر ، هر گونه که خواستی! دیگر نه شرمنده خودت و نه خانواده ات و نه دوستان یا کسانی که میشناسندت نخواهی داشت ، وجود تو برایشان اهمیتی ندارد ، باشی یا نباشی و چه بهتر که نباشی ، پیر پسری هستی که آینده ای ندارد ...


میگویم 

+ همه ی اینها که میگویی درست است اما همه اینها تمام خواهد شد و سختی ها یکروز به پایان خواهد رسید ، تنها کسی که امروز در این زندگی ازمون میدهد من نخواهم بود ، انها که تنهایم گذاشتند ، روز ازمون انها هم خواهد بود ، من خدایی دارم که با یقین کامل به یگانگی اش ایمان داری ، او مرا با تمام کج و کولگی هایم ، تنهایم نمی گذارد ، توکل و تلاشم در راستای اوست ، وقتی اینها تمام شد من پیروز در میانه گود می ایستم و حریفان به خاک افتاده ام را می نگرم


اگر حالا زندگی ام را بگیرم ، خیلی ارزوها هستند که دود میشوند ، حسرت های بسیاری برای من می ماند ، شاید آنکار من برایت و در راستای خواسته تو ، برای فرار از مشکلات و مسائل امروز زندگی باشد اما تمام شدنی اند ، میدانم ، اگر امروز ازدواج نمی توانم کنم تا از این تنهایی در بیایم و نفس های حسرت بار میکشم که خوش به حال انها که دارند و اینها ، دردی از من دوا نمی کند.


می مانم و مسائل را حل خواهم کرد ، من مسئول تصمیم گیری برای یک جمع نیستم و تنها مسئول خودم هستم پس مسائلم را حل خواهم کرد و به انچه که میخواهم میرسم ، ازدواج همه چیز نیست اما شرایطش هم که نباشد ، باشد برای انها که شرایطش را دارند و من می مانم و ...


یکی از دوستان اینستایی در یک پست نوشته بود عروس زهرایی و کاش خانواده ها و بعضی ها ، بعضی ها ؛ ولش کن ، غر زدن دردی دوا نمی کند ، 

ارزوهایم را مینویسم و تعهد میکنم که : " آرزوهایم را زندگی خواهم کرد"

آدمها نون قلبشون رو میخورن

قبلا" گفته بودم که عموی بزرگ پدری فوت کردن و تماس و خبر و اینا تا اینکه یک شنبه راه ساعت 10 راه افتادیم سمت کرج ، شب اونجا موندیم و صبح ساعت 5 راه افتادیم سمت شمال و یک راست سراغ مراسم ، البته من روز قبلش رفته بودم آرایشگاه و موهامو از ته ، کوتاه کوتاه کردم ، ولی قبل رفتن به ارایشگاه یه عکس گذاشته بودم از خودم تو پروفایل تلگرامم تا یادم بمونه ، قبل از عمل بعد از عمل! من نمی دونم عکسه چی داشت که یک نفر با دیدن اون عکسه از گروه لفت داد!مو به اون قشنگی! رفتیم شمال همه انگشت به دهن که موهات چی شد ؟ چرا زدی و اینا؟



تو مسجد به اون بزرگی اصلا جای سوزن انداختن نبود و نحوه پذایرایی ناهارش هم به نسبت مراسمایی که خودم بودن ، شادی و عذاش فرق میکرد و با مجما( سینی بزرگ) غذا می اوردن که برای 2 نفر 2 نوع خورش و برنج و سایر مخلفات بود . بهر صورت برام جالب بود ، خیلی ها اومدند و دستشونم درد نکنه . ما بخاطر کم کاری پدر جان خیلی فامیلهای پدری رو نمیشناسیم ، چون تو کودکی پدر جان ما رو خیلی سمت فامیلاشون نبرد و لی مادر جان عوضش جبران کرد و به جاش بیشتر و عموم فامیلای مادری رو میشناسیم.

باورتون میشه که بیشتر اونا به ظاهر اشنا بودن اما من کسی رو نمیشناختم؟

عمو جان ، برادر بزرگتر بودن که در سن 94 سالگی به رحمت ایزدی رفتن و اون یکی دو ماه اخر زیاد سرپا نبودن و 93.5 سالش اکی! خدا حفظش کنه ، ماه قبل رفته بودیم خونشون که ناهار کله پاچه داشتن! الان ما تو این سن و سال نمی خوریم میگیم که چربی داره! به کجا داریم میریم؟

عموجان هم جانباز شیمیایی بود و هم پدر شهید و پدر جانباز ، که حالا تمام خصوصیات اخلاقیش بماند که خودش جای بحث داره اما اون اخوندی که رفته بود رو منبر یه قضیه ای رو گفت که بعدا پدر جان هم گفتن که پدر بزرگ ما و یک نفر دیگه هم این ماجرا رو تایید کردند و شاید از اون داستانهای باورنکردنی باشه و شاید اینجورجاها میشه گفت که ادمها نون قلبشون رو میخورند.

ماجرا از این قراره که زمان جوانی عموجان ، ایشون و پدربزرگ ما و یک نفر دیگه میرن جنگل تا گردو جنگلی بچینن و بعد بیارن شهر بفرشن ( این ماجرا برای زمان جوانی عموجان بود ) به اندازه ای که نیاز بود غذا برای طول مسیر برداشتن و رفتن و غذا کم اوردن و اینا موندن تو جنگل که دیگه به حالت مرگ و اینا و گفتن اینجا وایسیم فایده نداره همه میمیریم ، هر کدوم از ما 3 نفر به یک سمت جنگل بریم تا شاید یک ابادی ای چیزی پیدا کردیم و تونستیم غذایی تهیه کنیم و در این صورت 2 نفر دیگه رو با صدا زدن بیاریم سمت خودمون و از این مهلکه نجات پیدا کنیم.

هر کدوم از 3 نفر ، از 3 مسیر رفته و از هم جدا میشن و عمو جان تو مسیری که داشته میرفته میگه که چقدر خوب میشد که الان یک غذای گرم میخوردیم ، برنجی که داغ باشه و بخار ازش بلند شه به همراه خورش ، تو همین فکرها بود که مسیرش میرسه به یک چشمه که روی اون یک دیس برنج گرم با خورش وجود داشت ، دور و اطراف رو هر چی که نگاه کرد کسی نبود ، دقیق تر که نگاه کرد دید اون غذا گرمه و همونجور که فکر میکرده تو اون هوای به نسبت سرد بخارش داره بلند میشه ، از همونجا 2 نفر دیگه رو صدا میزنه که بیاین اینجا و در اون شرایط تونستن از اون وضعیت نجات پیدا کنن.

پدر بزرگ ما هم بارها و بارها این قضیه رو تعریف کرد که اون شرایط برای ما پیش اومد و ما در وسط جنگل غذای گرم خوردیم! داستانی که شاید در نگاه اول باورنکردنی باشه اما با شناختی که من از اونها دارم این یک چیز عادیه ، زمانی که تو مراسم پسر شهیدشون برق 4-5 روستای همجوار برق قطع میشه و تنها خونه ای که برق داشته بدون هیچ موتور برقی و چیزی ، تنها خونه ایشون ، بوده و تمام نفرات 4-5 روستا شاهد این ماجرای عجیب بودند.

چهارشنبه 4 بهمن 1396