ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

2

پاییزان

روی برد انجمن زده بودند.


انجمن اسلامی دانشگاه برگزار می کند:


کلاسهای موسیقی؛ سه تار، سنتور


کلاس آموزش خوشنویسی 


کلاس  آموزش زبان ترکی


کلاس مبانی کامپیوتر


و....


بقیه اش را نخواندم و به سمت اتاق انجمن برای ثبت نام به راه افتادم.  از وقتی کنسرت حسام الدین سراج را در شهر دانشجویی ام  به نظاره نشستم علاقه بی وصفی به موسیقی سنتی پیدا کردم. از آن روز کنسرت به بعد از مغازه کوچک کنار ایستگاه اتوبوس در خیابان بازار هنگام بازگشت از دانشگاه، کاست های سراج را یک به یک خریداری می کردم و در ضبط کوچکی که پدر از کیش برایم آورده بود تا تنهایی ام را تاب بیاورم گوش می دادم. هنگام پاکنویس کردن جزوات دانشگاه در اتاق کوچکم در خانه مادر بزرگ  آلبوم" آیینه رو"ی سراج  بود که به من  آرامش می داد تا بتوانم از پس دوری خانواده و سختی مسیر پیش رو برآیم. نرگس مست، بی نشان، بوی بهشت، شمس الضحی، شرح فراق و طریقت عشق و دل آرا  همگی خریداری شد و من روز به روز شیفته نوای دل نشین سه تار گشتم.


از مسیول انجمن، روزهای تشکیل کلاس سه تار را پرسیدم. سه شنبه ها حدود ساعت 2. ثبت نام کردم.


حال فقط یک ساز کم داشتم برای رفتن به آسمان!




قرار بود جلسه اول کلاس سه تار در یکی از کلاس های بزرگ دانشگاه که آن ساعت خالی بود برگزار شود. موفق به خرید ساز نشده بودم زیرا برای خرید باید با مادر همراه میشدم و دسترسی به مادر تا سفر به تهران ممکن نبود.


 دختر اول خانواده و این همه وابستگی


تصمیم بر آن شد تا جلسه اول را بی ساز بگذرانم. من بودم از دانشکده علوم و دختری دیگر از دانشکده فنی که نتوانستم تا پایان دوره با او ارتباط برقرار کنم. شاید به دلیل نحوه پوشش و آرایش و ادا اطفارهایش بود. آن زمان فنی ها با علوم پایه ای ها کنار نمی آمدند و خود را برتر و به قولی مخ دانشگاه فرض  میکردند و ما علوم پایه ای ها هم در قبالشان کم نمی آوردیم




استاد با سه تارش وارد شد جوانی لاغر و قدبلند با موهایی کم پشت و تن صدایی آرام. بعدها فهمیدم که دانشجوی ترم اولی معماری دانشگاه خودمان است . جلسه اول به معرفی اجزای ساز و لمس آن و نحوه در آغوش گرفتن ساز و کمی مضراب زدن سپری شد و آن زمان به دلیل حجب و حیای فراوانم چندان جرات پرس و جو  و کنکاش در خصوص این هنر را نداشتم. استاد که نامش را هم فراموش کرده ام عنوان کرد که برای جلسه بعد حتما ساز تهیه کنید و باز به خاطر همان حجب و حیا هیچ نپرسیدم چه باشد و چه مشخصاتی داشته باشد؟ از کجا بخرم که سرم را کلاه نگذارند و چه قیمتی برای شروع مناسبتر است. بی انصاف او هم حرفی نزد!




برای اولین بار که سه تار به دست گرفتم آنجا بود و آنجا فهمیدم که سه تار بر خلاف نامش چهار سیم دارد و تار سوم و چهارم اغلب با هم نواخته می شوند. تصور کنید دختری با چادر مشکی کش دار و عینکی ته استکانی با فریم مشکی، ساز به دست نشسته روی صندلی های دسته دار دانشگاه


آخر همان هفته،  تهران، میدان بهارستان، روبروی مجلس با مادر عزیزتر از جانم در یکی از مغازه های تیره و تاریک ساز فروشی 




فروشنده، سه تار بی نام و نشانی را 15 هزار تومان به پایمان نوشت و من  در تمام راه برگشت به شهر دانشجویی ام زیر لبسراج میخواندم.






کتاب اول استاد جلال ذوالفنون  را از شهر دانشجویی ام خریدم و با ذوق و شوق فراوان صفحاتش را ورق میزدم و تصنیفها و قطعاتش را نگاه میکردم. قطعه مرغ سحر توجهم را بیشتر جلب کرد و پیش خودم می گفتم یعنی میشود روزی برسد که این درس را بنوازم. تصویر استاد ذوالفنون در صفحات ابتدایی کتاب قرار داشت و هر بار روی چهره استاد خیره می شدم و ذوق می کردم که کتابش در دستم هست.


زمان جلسات کلاس سه تار دانشگاه خیلی کوتاه بود. استاد نتها را در یک جلسه معرفی کرد و به تدریج محل نتها را روی دسته ساز یاد گرفتم و تمرینهای دستگرمی ابتدایی کتاب را به تدریج پیش میرفتیم. فکر و ذکرم نواختن آهنگ بود و لحظه شماری می کردم تا به صفحه کتاب برسیم.  اولین قطعه آوازی که زدم غزلی از هاتف اصفهانی بود.


چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی


که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی


تو کمان کشیده و در کمین,، که زنی به تیغم و من غمین


همه غمم بود از همین ، که خدای نکرده خطا کنی 


                                            


ذوق مرگ شدم وقتی اولین آهنگ را با تمام ایرادات و زنگ زنگ سه تارم نواختم و هر که می آمد بساط کتاب و ساز پهن میشد برای نواختن همان دو خط. 







 






تابستان شد و سال دوم دانشگاه هم تمام و کلاس سه تار هم تعطیل. 


شروع سال سوم دانشگاه با اسباب کشی من از خانه مادربزرگ  به خانه عمه مریم توام شد. خانه عمه از خانه های قدیمی و بزرگ شهر بود. گوشه حیاط روبروی باغچه و حوض آب و قفس مرغ و خروس ها اتاق کوچکی بود که به نام من شد و قرار شد من و الی دختر عمه ام در آنجا با هم زندگی کنیم. الی کلاس دوم راهنمایی بود و در درس ریاضی بسیار ضعیف و عمه بسیار خوشحال بود که معلمی مجانی صبح تا شب در کنار دخترش حضور داشت


دوره بعدی کلاس موسیقی را هم ثبت نام کردم و آرام آرام با  قطعات کوچک و ساده اوایل کتاب پیش میرفتم که یک شب برای عمه مهمان آمد. 


مرتضی، پسرخاله پدرم. 


مرتضی را در مراسمهای فامیلی، آن هم به ندرت می دیدیم. 


رییس بانک بود و مجرد. 



از تعجب عمه و شوهر عمه بعدها متوجه شدم که مرتضی چندان رفت و آمدی به آنجا نداشت. شوهرعمه ام  فردی دوست داشتنی و بسیار مهربان است و در آن یک سالی که در خانه اشان مهمان بودم مانند فرزندانش مرا دوست داشت و هر چه برای الی و امیرحسین میخرید برای من هم بهترینش را کنار میگذاشت. از لوازم التحریر گرفته تا خوراکی و وسایل تزیینی. با آمدن مرتضی، شوهر عمه گفت پس نی ات کو؟! آنجا بود که متوجه شدم ایشان اهل موسیقی هستند. نمیدانم چرا آن موقع احساس می کردم من از معدود کسانی هستم که دنبال موسیقی رفته ام و به خود می بالیدم. از مرتضی پرسیدم در چه مرحله ای هستین؟ شوهر عمه ام خنده اش گرفت و گفت: مرتضی استاده و تدریس نی میکنه. بعد رو به مرتضی کرد و گفت دفعه بعد بدون سازت نمیایی. باید برام اونی رو که دوست دارم بزنی. من هم دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. 


از من پرسید شنیدم کلاس سه تار میری( شهر کوچک و فامیل حرف نگه ندار) گفتم بله تازه شروع کردم. گفت سازت را بیار و برامون بزن. من هم همان چند خطی را که بلد بودم زدم. سازم را به دست گرفت و گوشی هایش را چند باری چرخاند و خودش اندکی نواخت. برایم جالب بود که میتوانست سه تار هم بزند.


ابتدای کتاب سه تارم ترانه الهه ناز بنان را نوشته بودم  تا چشمش به آن شعر و دستخط افتاد گفت پس بنان هم گوش میدهی؟ گفتم همین یه آهنگشو شنیدم و دوست دارم. گفت کاستش را برات میارم و فردا شب مرتضی با نی اش و کاست الهه ناز باز مهمان خانه عمه بود.




آن شب نواهای زیبایی از نی مرتضی شنیده شد. چهره شوهرعمه مثل همیشه خندان بود و راضی. عمه مریم حرکات مرتضی را زیرکانه زیر نظر داشت و من هم به روی خودم نمیاوردم که مرتضی تمام حواسش به من است. کاست الهه ناز را بهم داد و باز یاد آوری کرد هر چه می خواهی بگو برایت می آورم و من هم با تکان سر از او تشکر کردم. صحبت را به فعالیتهای گروه موسیقی خودش کشاند و گفت چندین کنسرت با گروهش به اجرا رفته است. از عدم استقبال مردم شهرش از هنر موسیقی  و بی توجهی مسیولین شهرش دل پری داشت و از نوع نگاه مردم شهرش به خانواده اش که خانواده شهید بودند و در این زمینه فعالیت داشتند.


مرتضی پیشنهاد داد برای ادامه کارت بیا پیش علی، سه تار زن گروه خودمه و کاربلده. تدریس نمی کنه ولی من باهاش صحبت می کنم. اگه قبول کرد به دخترخاله(عمه مریم من) زنگ میزنم. گفتم هزینه اش چقدره اول بگین. گفت پول نمیگیره که. به پای من. گفتم اینجوری که نمیشه. در خصوص هزینه هم ازش بپرسین. لبخندی زد و گفت باشه.


مرتضی روز بعد زنگ زد و گفت علی قبول کرد بعد بانک میام بریم پیشش. فقط گفته قبل 5 بیایین.  ساعت 5 باید بره عکاسی، عکاسی پاییزان.


عمه مریم نگران بود و به مرتضی گفت منم باهاتون میام. نگرانیش را میفهمیدم. حتی اگر عمه نمی گفت خودم ازش میخواستم که با من بیاید.


خانه علی چسبیده به دیوار رختشویخانه شهر بود ( البته آن زمان) و از خانه عمه تا آنجا پیاده پنج دقیقه راه.


پنج دقیقه بعد جلوی در شیشه ای خانه علی  بودیم. مرتضی زنگ زد و خود علی در را باز کرد. اصلا فک نمیکردم اینقدر جوان باشد و خوش چهره. سلام و احوالپرسی مختصری دم در خانه کردیم و با دعوت علی سه چهار پله ای بالا رفتیم و وارد اتاق علی شدیم.




اتاق علی کوچک بود. وارد که میشدی روی دیوار روبه رو به رسم خانه های قدیم طاقچه ای وجود داشت که مجسمه و وسایل تزیینی زیبایش کرده بود. روی دیوار دیگر تابلوی کوبلنی قاب شده قرار داشت. پنجره اتاق باز بود و دور تا دور اتاق را پشتی گذاشته بودند. من و عمه روبروی پنجره اتاق نشستیم.  به گمانم اردیبهشت بود. نسیم ملایمی پرده ها را تکان می داد و صدای بچه های مدرسه به گوش می رسید. همین سر و صداها باب گفتگو را گشود. علی گفت از وقتی" مرد نمکی" پیدا شده بچه ها را برای دیدنش میارن رختشویخونه و بعد بلند شد و پنجره را بست  و همانجا دو زانو زیر پنجره نشست. بعد از احوالپرسی های مرسوم اولیه، مرتضی، من و عمه را معرفی کرد و سپس از اوضاع  کار علی جویا شد. علی در عکاسی پاییزان کار میکرد. رتوشکار عکس بود و به ظاهر راضی از کار. 


سپس با نگاه به سمت من با آرامش خاصی گفت من در خدمتم. حس خوبی داشتم. این استاد به مانند استاد دانشگاهم خشک و عصا قورت داده نبود. حداقل بلد بود لبخند بزند. سازم را در آوردم و با ساز بی کوکم همان قطعه هاتف اصفهانی را نواختم. خیس عرق شده بودم ولی سعی میکردم اصلا متوجه نشوند که خود را باخته ام. اساسا در کنار بزرگان هر رشته ای کمی خود را می بازم و قلبم به طپش می افتد.


علی ساز را گرفت و از چپ و راست وراندازش کرد و بعد پرسید چند خریده ای و وقتی قیمت را گفتم فقط لبخند زد. اصلا نفهمیدم لبخندش به خاطر چه بود؟! ارزان خریده بودمش یا سرم کلاه رفته بود. دختر ساکتی ماندم و حرفی نزدم. بعد علی سازم را با ساز خودش کوک کرد و  گفت مضراب زدنت به کل اشتباه است!  باید از اول شروع کنی. اولش خیلی بهم بر خورد سعی کردم چهره ام تغییر نکند ولی بعدش راضی بودم از اینکه صادقانه ایرادم را گرفت، کاری که استاد سابقم نکرده بود! مدتی  به  آموزش طریقه قرار گرفتن دست روی کاسه سه تار و نحوه مضراب زدن گذشت. آن حالت استرس اول را دیگر نداشتم و با آرامش بیشتری  تمرینها را دنبال می کردم.


در اتاق زده شد. همه به احترام ورود مادر علی که سینی چای دستش بود برخاستیم. تمرین قطع شد و این بار عمه و مادر علی مشغول احوالپرسی و  تعارفات مرسوم شدند. حال مادر علی خوش نبود و صحبت از دارو و درمان به میان بود. مرتضی متوجه برآمدگی کوچکی روی دست علی شد و علت را جویا شد. گویا برای تمرین بسیار زیاد این اتفاق افتاده است و دکترها گفته اند باید عمل شود. در انتها روزهای دوشنبه ساعت 4 برای کلاس سه تارم توافق شد و در راه برگشت عمه تصمیمش را گرفته بود. فرستادن الی به همراه من برای کلاس سه تار!








روزهای دوشنبه دل در دلم نبود و برای رفتن به کلاس و دیدن علی لحظه شماری می کردم. باور نمی کردم که با همان یک جلسه عاشقش شده باشم. یعنی آن روز در خانه اشان چه اتفاقی افتاد که دل دختر پایتخت نشین را هوایی کرد!


الی هم توفیقی اجباری نصیبش شده بود و همراهیم میکرد برای رسیدن به خانه ای که قلبم جلوی در خانه از حرکت می ایستاد تا وقتی در را برایمان بگشاید و من آرام شوم.


روزها و هفته ها با نواهای زیبای ساز عجین شده بود و در هر قطعه ای که نواخته می شد حس رضایت و ارادتمندیم بیشتر جلوه می کرد. الی حال و روزم را فهمیده بود ولی هیچگاه تغییر چهره و لرزش صدا و برق چشمانم را به رویم نزد اما علی ندید و نشنید و نفهمید رنگ رخسار و طپش قلب و حال دلم را.


 در کارش بسیار مصمم و جدی بود و به گمانم با عاشقی قهر.


یک روز با الی که وارد اتاق شدیم دختر جوانی همسن و سال خودم در اتاق علی بود. جا خوردیم و پیش از آنکه بنشینیم علی معرفی کرد و گفت خانم ملکی از دوستان هستند. کلاس را به او سپرد و از ما عذرخواهی کرد و گفت من اجرا دارم و باید بروم.


حالم به کل گرفته شد. خانم ملکی درس جدید را داد ولی من اصلا تمرکز نداشتم و میخواستم سریع از آنجا دور شوم. آن خانه بدون علی صفایی نداشت. 


با الی هماهنگ شدم و به سالن سهره وردی برای دیدن نمایشی که علی سه تارش را پشت صحنه میزد رفتیم. نمایش در خصوص زندگی عاشقانه یک جانباز و همسرش بود ولی من تمام حواسم به زخمه هایی بود که بر تارها میخورد و دل مرا دیوانه تر می کرد.




بعد از آن جلسه تقریبا هر بار خانم ملکی را در کلاس میدیدیم. روی حرفها و حرکاتش حساس شده بودم. او اینجا چه می خواهد؟ چرا باید تنها در خانه علی رفت و آمد کند؟ نکند..  نه... نباید... مگر می شود...اصلا فکر کردنش هم آزارم می داد. کنجکاویم دیوانه ام کرده بود. باید میفهمیدم چه خبر است!






حضور خانم ملکی در خانه علی هنگام ساعت کلاس ما اعصاب من و الی را واقعا به هم ریخته بود. حساسیت بدی نسبت به آن خانم پیدا کرده بودیم. الی میگفت حتما نامزدشه که اینقدر راحت خوش و بش میکنن و من سعی میکردم نشنیده بگیرم حرف الی را.


روزها میگذشت. فصل امتحانات دانشگاه شد و کلاس سه تار معلق. تابستان که آمد به پایتخت برگشتم هر چند دلم را در شهر دانشجویی ام جا گذاشته بودم. هیچ دسترسی به او نداشتم تا اینکه در یک تماس تلفنی با الی جویای حال علی  شدم. گفت چند روز پیش که از کوچه رختشویخانه گذشتم خانه علی چراغانی بود. یخ کردم. گویا دنیا بر سرم آوار شد.دیگر ادامه ندادم و به خود احمقم  که نتوانسته بود راز دلش را به علی بگوید مرتب فحش نثار می کردم. یاد یکی از دوستان دانشگاهم افتادم که خیلی راحت از پسر مورد علاقه اش خواستگاری کرد و زندگی مشترکشان پا گرفت. من چرا نتوانسته بودم حتی بگویم دوستش دارم! چرا او نفهمید که میخواستمش. ولی من همچنان سه تار را دوست داشتم. سه تار را با علی.


با شروع سال تحصیلی جدید که سال آخرم نیز محسوب می شد، برای هماهنگی کلاس سه تار و تبریک ازدواج علی به عکاسی رفتم. عکاسی در طبقه دوم یک ساختمان قدیمی در اصلی ترین و پرترددترین خیابان شهر قرار داشت. بازار بزرگ چند قدمی عکاسی بود و مغازه های چاقو فروشی قدم به قدم در دو طرف خیابان دیده میشد. پله هایی با ارتفاع بلند در مسیری تنگ و تاریک که تا رسیدن به طبقه دوم نفست به شماره می افتاد.علی با دیدن من جا خورد. فکرش را نمی کرد آنجا سراغش بروم. صاحب مغازه سن الان مرا داشت و از دانشجویان فنی دانشگاه خودمان بود و بسیار محترمانه با من روبرو شد. علی مرا معرفی کرد و روبروی علی روی صندلی نشستم. عکاسی مشتری نداشت. شاید آن موقع روز اینچنین بود. صاحب عکاسی از اساتید درسی مشترکمان حرف میزد و واحدهایی که با آنها گذرانده بود. شاید احساس می کرد اینچنین جو آنجا خودمانی تر می شد. 


هنگام خداحافظی موقعی که برای خروجم هر دو ایستاده بودند به علی ازدواجش را تبریک گفتم. گفت کی به شما گفته؟! منم گفتم خبرا  زود میرسه استاد. شما میخواستین شیرینی ندین حتما! 


خندید و اسم  صاحب عکاسی را صدا کرد و  گفت من ازدواج کردم و خودمم خبر ندارم؟!




 بی شک آن روز روی زمین راه نمی رفتم!






دیگر خبری از خانم ملکی نبود. برایم جای سوال بود که چه اتفاقی افتاد که دیگر او را نمی بینیم.  از الی خواستم که در کلاس سه تار از علی بپرسد. خودم را به آن راه زدم که یعنی مهم نبوده و نیست. علی گفت با آقای فلانی(کیبوردزن) ازدواج کرد. آن زمان اهالی موسیقی در شهر دانشجویی و مذهبی شهر بسیار کم بودند و به این دلیل همگی سرشناس. شوهر خانم ملکی هم جز بهترین های کیبورد شهر بود همچنان که علی بهترین سه تارزن شهر. 


سال اخر دانشگاه، حجم درس ها زیاد شده بود و تب کنکور ارشد هم بالا گرفته بود. از تمرین سه تار جا می ماندم و رفتن به کلاس موسیقیم یکی در میان شده بود تا اینکه در فصل امتحانات ترم اول، کلاس سه تار تعطیل شد ولی یاد علی همچنان روزها و شبها در کنارم بود و هر از گاهی به بهانه ای به عکاسی می رفتم و جویای احوالش می شدم.


یک بار از علی خواستم اگر فیلمی از اجراها و کنسرت هایش دارد برایم بیاورد. علی گفت بیشتر کارها برای صدا و سیما ضبط شده و تو آرشیو آنجاست و دسترسی ندارم. چندین موسیقی تیاتر کار کردم که باید به دوستانم بسپارم برایت بیاورند و سر یک هفته به دستم رسید. دو عدد فیلم VHS که یکی کنسرت گروه مرتضی که علی در آن تار می نواخت و جوانتر بود حدودا بیست و دو ساله و دیگری تیاتر آقای قزلباش با نام " سوگنامه فرود" که آهنگسازی کار را علی انجام داده بود و  موسیقی نمایش در جشنواره فجر رتبه اول رو گرفته بود. شاگرد ذوالفنون بودن همین است دیگر. غوغا می کند در شهری که امکانات پیشرفتش در آن زمان بسیار اندک بود و مهمتر فرهنگ حاکم بر شهر که این اجازه را به خیلی ها نمی داد.


اردیبهشت آمد. بچه های کلاسمان تصمیم گرفتند جشنی برای تقدیر از اساتید رشته ریاضی بگیرند. من هم اصرار که موسیقی هم باید داشته باشد و من بهترین را برایتان هماهنگ می کنم. لج و لجبازی داشتیم سر این جریان و در آخر آقای "ر" مجری برنامه امان را راضی کردم که موافقتش را از دانشگاه بگیرد و گرفت و پرواز به پاییزان...


علی موافقت کرد.  در خصوص هزینه اجرایش پرسیدم. گفت برای کارم پول نمیگیرم ولی اگر گروه بیاید حساب آنها جداست. آقای "ر"  گفت  دانشگاه هیچ هزینه ای  برای موسیقی نمیدهد و قرار شد فقط تکنوازی باشد. مراسم، روز 12 اردیبهشت بود و تا آن روز دل در دل من نبود.








آن شب تا صبح خوابم نبرد. تمام مدت جزییات برنامه فردا را چندین و چند بار در ذهنم مرور کردم  مبادا جایی چیزی فراموش شده باشد. مبادا از علی خوب پذیرایی نشود. مبادا علی دیر برسد. مبادا علی نیاید! نه حتما می آید. اه ، این دیگر چه وضعی است!؟ بخواب دختر، همه چیز خوب خواهد بود. همه چیز...


بهترین صبح دوران دانشجوییم را شروع کردم. دلم میخواست سریع به دانشگاه برسم ببینم چه خبر است. مهربانی در چهره شب نخوابیده ام موج میزد.احساس میکردم همه را دوست دارم  حتی راننده سرویسی که ما را به دانشگاه برد. بچه هایمان در تدارک جشن بودند و من در اندیشه علی. به آمفی تیاتر دانشکده رفتم. رسول را پیدا کردم مشغول نصب عکسهای ریاضیدانان معروف بر در و دیوار سالن بود. بهش گفتم فلان ساعت از سالن بیا بیرون با هم بریم استقبال استاد. آنجا متوجه شد که من پیگیر موسیقی سنتی ام و عاشق سه تار ولی نفهمید عاشق علی نیز!


برای اساتید یک شاخه گل رز قرمز آماده کرده بودند. برای بخش موسیقی هزینه ای نشده بود و نمیخواستم علی بی تقدیر جشن را ترک کند. با زهرا دوست صمیمی آن دورانم از دانشگاه خارج شدیم و به بهترین گل فروشی شهر رفتیم و دسته گلی زیبا سفارش دادیم. در مسیر چقدر بحث کردیم که چه گلی انتخاب کنیم. رز قرمز نباشد! زهرا گفت. در نهایت میخک زرد و سفید و به گمانم مریم هم انتخاب شد و با شادمانی به دانشگاه برگشتیم.


امفی تیاتر بسیار کوچک بود و هنوز مراسم شروع نشده پر شد. در همان ردیف دوم برای خودم و علی جا گرفتم. از جا گرفتن متنفر بودم ولی دوست نداشتم علی جایی ویژه نداشته باشد. 


اصلا متوجه شروع مراسم و  پخش سرود ملی و تلاوت قرآن و صحبتهای مجری و ورود اساتید نشدم. تمام ذهنم درگیر روبه رو شدن با علی و بدرقه اش تا شهر شده بود. به زهرا گفتم مراسم که تمام شد با من بیا تا علی را تا دم سرویس ها راهی کنیم. قبول کرد. علی را می شناخت. دعوتنامه جشن را با زهرا به پاییزان برده بودم. اساتیدمان از خاطراتشان میگفتن و دانشجوها میخندیدن و من اصلا نمیشنیدم صدایشان را. رسول به کنارم آمد: پس نمیریم؟! گفتم پنج دقیقه دیگر. برخی اساتید نیامده بودند و زمان به سرعت سپری می شد. نکند نرسد! دیوانه شده بودم. استرس آخر مرا می کشت.


با رسول پیاده از دانشکده کشاورزی تا درب ورودی دانشگاه رفتیم. ده دقیقه ای زمان برد. سر ساعتی که با علی هماهنگ کرده بودم جلوی دانشگاه ایستاده بودیم. نگهبان دانشگاه چپ چپ نگاهمان می کرد. پیکانی جلوی دانشگاه ایستاد. خودش بود. بال در آوردم. چهره نگران و پر آشوبم آرام گرفت. رسول و علی را به هم معرفی کردم و مسیر سربالایی تا دانشکده و آمفی تیاتر را یک ضرب با پای آقایان طی کردم. 


چندنفر از بچه هایمان به استقبال علی آمدند. ازدحام جمعیت به قدری بود که دم در سالن هم ایستاده بودند و اصلا نمیشد وارد شد. علی گفت میخواهم دستانم را گرم کنم کجا بروم؟ من هم با او به یکی از کلاسهای خالی دانشکده رفتم. تا خواست سازش را در بیاورد معصومه آمد و گفت استاد نوبت اجرای شماست. همه منتظرند. و با علی از لابلای جمعیت وارد سالن شدیم.






+ معصومه  مدتی به واسطه من سه تارنوازی کرد در محضر علی. او هم برای استاد تابلویی زیبا خریداری کرده بود که با دسته گل من تقدیمش شد.






علی سازش و من کاپشن علی را برداشتم. به زحمت وارد امفی تیاتر شدیم. او به روی سن رفت و من در ردیف دوم نشستم. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. سالن کوچک و مملو از جمعیت بود و صدای همهمه قطع نمی شد. با اولین زخمه های ساز علی، صدای حضار کم شد. مدتی که گذشت دیگر صدایی از کسی در نمی آمد و همه محو تماشا بودند. علی در انتهای اجرایش شادتر نواخت و تحسین همگان را برانگیخت. چهره رضایت دوستان، مرا غره میکرد و افتخار میکردم که من علی را به این مراسم آورده ام.


 اجرا با صدای کف ممتد دانشجوها تمام شد و آقای "ر" دسته گل و تابلو را به علی داد و علی با سازش از آمفی تیاتر خارج شد و من هم با کاپشنش به دنبال او. 


کمی آنطرفتر ایستادیم. به علی گفتم مراسم ادامه دارد ، برویم داخل. ولی قبول نکرد و گفت معذبم. بعدها معنای حرفش را فهمیدم. معصومه هم به کنارمان آمد و از استاد تشکر کرد و گفت استاد نروید تا پذیرایی شوید. با علی به یکی از کلاسها رفتیم. کلاس 2 دانشکده کشاورزی. مدت بسیار کوتاهی با علی تنها بودم. حرفی نزدیم ولی حرف بسیار داشتیم برای زدن. هم من و هم او که دیگر چشمانش عاشقی می کرد. معصومه با جعبه  شیرینی وارد شد و کاممان در آن لحظات زیبای  عاشقی شیرین شد. اندکی کنارمان ماند و بعد رفت.


 هم قدم شدن با علی رویایی بود که آن روز به تحقق پیوست و من از شادمانی دست از پا نمیشناختم. زهرا دوان به پیشم آمد. یادش بود چه به او گفته بودم ولی من چشمان علی را خوانده بودم و همین برایم کافی بود. بگذار هر چه میخواستند بدو بیراه عقبم بگویند. به زهرا گفتم خودمان می رویم. من و علی. تو برگرد.


 آن روز گذشت و من آن شب هم تا صبح نخوابیدم.


ماه صفر بود و مادربزرگ به مانند سالهای پیشین نذری حلیم داشت. همه جمع بودند. پدر و مادرم از پایتخت آمده بودند و خاله نرگس ( مادر مرتضی) فرصت را غنیمت شمرد و از مادرم مرا برای مرتضی خواستگاری کرد. جواب مادرم لبخند رضایت را بر لبان من جاری ساخت.


امتحانات ترم آخر را با موفقیت سپری کردم. باید از علی و شهر علی خداحافظی می کردم. تابلوی خطاطی زیبایی را قاب کردم و  برای خداحافظی به خانه علی رفتم.  پشت قاب  برایش نوشتم:




آیا نباید موسیقی را ریاضی احساس خواند و ریاضی را موسیقی عقل؟ روح هر دو یکی است! پس در احساس موسیقیدان، ریاضی جلوه گر است و در تفکر ریاضیدان موسیقی. سیلوستر






ولی علی همچنان سکوت کرده بود و هیچ نمی گفت!


دیگر چه باید می کردم؟!






تیر 79 فارغ التحصیل شدم. چه کسی فکر می کرد وقتی قدم به این شهر گذاشتم اینچنین عاشقانه از آن شهر برگردم. آن نگاه های معنادار علی در روز جشن همیشه همراهم بود و من هر لحظه انتظار می کشیدم جایی  بر زبانش جاری شود. دلم خیلی زود برایش تنگ شد و همین بهانه ای شد که اواخر تابستان برای جشن فارغ التحصیلی به شهر علی برگردم. دیدار در پاییزان بسیار رسمی .


کاملا حس می کردم میخواهد حرفی بزند ولی نمیتوانست. این را چشمهایش به من می گفت. بیشتر مواقع به جایی خیره می شد و تا من نگاهش نمی کردم و چیزی نمی پرسیدم همچنان در آن وضعیت می ماند. می گفت میخواهم درسم را ادامه دهم. از وقتی پدرم زمینگیر شد من مشغول کار شدم تا خرج خانواده ام را درآورم. سال دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود. بهش امید دادم که می تواند و هیچ وقت دیر نیست. در دلم میگفتم روی من هم حساب کن. کمکت می کنم. از شغلش راضی نبود. هیچ سرمایه ای هم نداشت. می گفت اینجا جای پیشرفت ندارد. دوست دارم بیایم تهران ولی پدر و مادرم مریض احوالند و باید پیششان باشم.


دیگر اطمینان یافتم که موانع زیادی پیش رویش است. نه شغل ثابتی، نه تحصیلاتی، نه سرمایه ای... حس کردم نمیتواند با این وضعیت خواستگاری کند. من هم در دلم بهش فرصت دادم.


معلم شدم و درگیر کار ولی همچنان لحظه ای از یاد علی غافل  نبودم. شب عید مبعث بود. من بودم و مادرم. دلم بد هوای علی را کرده بود. به مادر گفتم می خواهم حال استاد سه تارم را بپرسم. مادر روبرویم روی مبل نشسته بود و من هم کنار تلفن. نگاهی به چشمانم کرد، حتما توی دلش میگفت یکی باید حال و روز خودت را بپرسد!  مخالفت کرد و گفت برای چه باید احوالپرسی کنی؟ گفتم شب عید است عید را تبریک بگویم فقط. اصرار از من و انکار از مادر و پیروز میدان دختر عاشق پیشه.


شماره را گرفتم. خودش گوشی را برداشت. نشناخت. قطعا تصورش را نمی کرد که من تماس بگیرم. خودم را معرفی کردم. خوشحالی را در صدایش فهمیدم.احوالش،  اوضاع کار و موسیقی اش را جویا شدم. مرتب میگفت زحمت کشیدی، خوشحالم کردی و من هم به خوشحالی او اینطرف خط لبخند می زدم غافل از اینکه مادر تمام حرکات مرا زیر نظر داشت. لحظه خداحافظی که رسید علی آرام گفت این صدایت را از من نگیر و من دیگر هیچ نشنیدم. حالم دگرگون شد. صدایم دیگر در نمی آمد. اصلا متوجه نشدم چطور خداحافظی کردم. نتوانستم به مادر بگویم چه گفت. در دلم آشوبی به پا شد. مرا چه شده بود؟ مگر منتظر این لحظه نبودم؟ چرا درکش اینقدر برایم سخت بود. حالم را نمیفهمیدم. از یک سو خرسند بودم که معنای نگاه های علی عاشقانه و زیبا تعبیر شد و از سوی دیگر نگران آینده ای که معلوم نیست چه قرار است بشود.


تا مدتها این جمله را در ذهنم تکرار می کردم و هر بار با تکرارش قلبم تا حد انفجار می تپید. صدایت را از من نگیر!




دوستم فاطمه، ارشد شریف قبول شده بود و ناهار مهمان خانه ما بود. مقدمات سفره را آماده می کردیم که تلفن زنگ خورد. مادر گوشی را برداشت. عمه بود. گوشهایم ناخودآگاه تیز شد. مادر مرتب می گفت خودشان تماس بگیرند! نفهمیدم جریان چیست. منتظر ماندم. مادر تلفن را قطع کرد. با چشمان پرسشگر به سراغ مادر رفتم. مادر خیلی آرام  و بی تفاوت گفت مرتضی اومده پیش عمه  و گفته علی فاطمه را میخواد و...


بقیه اش را نشنیدم. چشمانم درخشید. خنده کردم  و گفتم چه باحال!  چه جالب! مرتضی گفته؟ نه!


 به پیش فاطمه رفتم.او را با شادمانی در آغوش گرفتم و پریدم. بوسیدمش. فاطمه مرا نفهمید. هیچ کس من عاشق را نفهمید. حق هم داشتند. مرتب در دلم ذوق می کردم و خدا را شکر. آفرین علی. من تو را می خواستم  و بس. سرانجام آمدی هر  چند دیر.


 یک لحظه به خود آمدم. بر سر سفره نشستم هر چند چشمانم آبرویی برایم نگذاشته بود. مادر این مدل خواستگاری را قبول نداشت میگفت باید خودش یا خانواده اش تماس بگیره  اما برای من همین اشاره کفایت می کرد.


مادر، پدرم را در جریان گذاشت. پدر به سراغم آمد و از علی پرسید. سرخ و سفید می شدم. تا حال اینچنین جدی در این مورد با پدر صحبت نکرده بودم. از تحصیلات و کار و خانواده اش پرسید. همه را گفتم در حالیکه جرات نمیکردم مستقیم در چشمان پدر نگاه کنم.  پدر سکوت کرد. معنای خوبی نبود ولی من میخواستمش. 


همان شب خواهر علی، لیلا زنگ زد. بنده خدا دست و پایش را گم کرده بود. مادر به او گفت تشریف بیارین صحبت کنیم. لیلا با تعجب پرسید یعنی بیاییم؟ باور نمیکردند که اجازه حضور داده باشیم.  این را بعدها علی به من گفت.


چند روزی گذشت و خبری نشد تا اینکه علی خودش تماس گرفت و گفت حال مادرش مساعد نیست و آمدنشان به بعد موکول شد. قضیه به اینجا ختم نشد از پدر اجازه گرفت که با من دیداری داشته باشد. دهه فجر بود و با گروه تیاتر شهرشان به تهران می آمدند. پدر برای آشنایی بیشتر من با علی اجازه داد اما با یک شرط!






پدر هم مانند خواهرش عمل کرد. رضایت ندادتنها، علی را ببینم و گفت مادر و خواهرم نیز همراهم باشند. قرارمان پارک لاله کنار فواره ها  بود در یکی از روزهای دهه فجر آن سال. گروه نمایش شهر علی اجرای خیابانی داشتند. نمایش چوب بازی با لباس های محلی.  قبل از حرکت، مادر می گفت بگذار او حرف بزند و برنامه هایش را بگوید. تو فقط بشنو. خواهرم بیش از من مشتاق دیدار علی بود در حالیکه هیچ از علی نگفته بودم و نشنیده بود. در اتوبوس کنار پنجره نشسته بودم و به لحظه رویارویی با علی می اندیشیدم. از آخرین دیدارمان مدتها میگذشت و در این مدت چقدر دلم برایش تنگ شده بود .زمان در خیابانهای پر ترافیک شهر جا می ماند. دیر شده بود. کاش به موقع برسیم. علی گفته بود 4 اینجا باشین.  ای کاش کمی زودتر به راه افتاده بودیم. به فواره های وسط پارک رسیدیم نمیدانستم دقیقا کدام قسمت هستند. جمعیتی در سمت شمال حوض  پراکنده می شد و عده ای چوب به دست روی نیمکت های پارک جا می گرفتند. مادر گفت پس کجاست ؟ گفتم نمیدانم و هر سه نفر از کنار اهالی چوب به دست  رد شدیم. چند قدمی دور نشده بودیم که یک نفر صدایمان کرد. خانم حسنلو! برگشتم. خودش بود. با قدم های تند خود را به ما رساند. لبخندی زدم. خدا رو شکر که دیدمش.


بعد از سلام و احوالپرسی مادر گفت درکافه پارک منتظرتان می مانیم. خواهر نگاه زیرکانه ای به علی کرد و دور شد. من بودم و علی و پارک.


هم قدم شدن با علی باز تکرار شد ولی این بار نه در مقام شاگرد و استادی. این بار حرف های مهم تری باید می زدیم. اینکه آیا به درد هم می خوریم؟ آیا میتوانیم همدیگر را خوشبخت کنیم؟ 


به علی گفتم دیر آمدی. گفت مرتضی مانعم می شد. گفتم به  مرتضی چه مربوط؟  گفت مرتضی میگفت این خانواده در حد شما نیستن و حتما جواب رد میدن وقتی پدرت اجازه داد بیاییم خواستگاری باورش نمیشد. در دلم به مرتضی خندیدم!


به علی گفتم پدرم دختر به شهرستان نمیده میخوای چی کار کنی؟ گفت میام تهران. گفتم خانواده ات چی؟ تازشم اینجا نه خونه ای نه سرمایه ای؟ گفت من از بچگی کار کردم و تا حال در خدمت خانواده بودم بچه های دیگه هم هستند. باید مستقل بشم. به من فرصت بده اینجا بتونم کار پیدا کنم. گفتم هر کاری؟ گفت نه هر کاری. با توجه به تخصصی که دارم. آموزش ساز و عکاسی. دوستش داشتم ولی هرچه بیشتر حرف می زدمسیر پیش رویمان تاریک و تاریکتر می شد و در آینده ای نا معلوم گیر می کردم. نه! با این اوضاع پدر رضایت نمی دهد!


 یک ساعت گذشت و من در کنار علی هیچ از گذر زمان نفهمیدم. هوا سرد بود ولی   گرمای حضور علی قدرتمند تر عمل می کرد.   یاد مادر افتادم. بنده های خدا منتظرمان بودند. باید خود را به کافه می رساندیم. مادر آش سفارش داده بود و چقدر آن آش داغ در کنار علی به من مزه داد. 


در برگشت به علی می اندیشیدم که چگونه دل پدر را بدست خواهد آورد. دل مرا که مدتها پیش برده بود!






علی به تهران آمد. نزدیک تیاترشهر خانه ای اجاره کرد و در یک عکاسی در میدان ولیعصر، رتوشکار شد. می گفت درآمدش خوب است. من، دختر پایتخت نشین می دانستم اصلا اینطور نیست و برای  دلخوش کردن من می گوید. قبل خواستگاری اصلی، چندین بار با هم ملاقات کردیم.  قرارها را به پدر نمی گفتم ولی مادر در جریان همه اشان بود. علی کارت آموزش سه تار طراحی و چاپ کرده بود. چند تایی هم به من داد تا برایش شاگرد پیدا کنم. خودخواهی زنانه ام مانع انجامش شد. 


به خیال خودش همه چیز را برای خواستگاری مهیا کرده بود و من هم امیدوار بودم این عشق به سرانجام برسد. علی گفت یکی از عمه هایم در تهران زندگی می کند. آنها را هم برای خواستگاری خواهم آورد چون بلدن خوب حرف بزنن. گفتم پدر من به آنها کاری ندارد خودت را باید نشان دهی.  اعتمادش را جلب کن.


روز خواستگاری علی به همراه مادر و خانواده عمه اش به خانه ما آمدند. خانه پدری ام دوبلکس است. من و خواهرانم در طبقه بالا بودیم. آن شب عمه مریم هم مهمان اختصاصی ما بود. جمع عمه ها جمع بود خدا بخیر کند.


علی یک تلق به شکل قلب که توش پر از رزهای قرمز داشت برایم آورده بود. تا همین چند سال پیش خشک شده رزها را در گلدانی کوچک نگاه  داشته بودم. پدر ساکت بود و منتظر بود علی صحبت کند. پسر عمه علی سعی می کرد با شیرین زبانی مجلس سرد خواستگاری را گرم کند. صدایی از علی  شنیده نمی شد و من در طبقه بالا ناراحت بودم و نگران. تا اینکه پدر شروع کرد و گفت خب علی آقا از خودت بگو و علی با صدایی آرام لب گشود. دلم شور می زد. هم پدر را می شناختم و هم علی را. علی اعتماد به نفسش را از دست داده بود. شوهر عمه علی هم  وارد بحث شد و سعی در مساعد کردن اوضاع داشت. پدر دیگر هیچ نگفت و به درخواست عمه علی من به پیش مهمانها آمدم. پسر عمه علی  زرنگی کرد و تا من روی مبل نشستم پرسید نظر عروس خانم چیه؟ انتظار همچین حرفی نداشتم. همه نگاهها به من بود و منتظر بودند جواب تایید  مرا بشنوند. به پدر نگاه کردم و گفتم نظر پدرم نظر منه. سکوت شد.  این سوال مجدد  و با بیانی دیگر از جانب پسر عمه تکرار شد و من نیز جواب قبلی را تکرار کردم. عمه علی به حرف آمد و گفت مهم این دو تا هستند اگر اجازه بدین یه چند دقیقه ای با هم صحبت کنند. نارضایتی از چشمان پدر می بارید. با حالتی نگران سرش را به نشانه قبول این درخواست تکان داد و من و علی به اتاق واقع در طبقه بالا رفتیم. 


در اتاق را بستم. دعوایش کردم. گفتم این چه طرز صحبته. اینجوری بابا مخالفت می کنه و منم تابع نظر بابا هستم.  به فکر فرو رفت بعد گفت تو باید رضایت بدی. گفتم نخیر. اول بابا را راضی کن. علی گفت مهم تویی اگه تو قبول کنی بابات چیزی نمیتونه بگه. گفتم اصلا اینجوری نمیخوام بشه. نظر بابام برام مهمه. گفت به من اعتماد کن قول میدم خوشبختت  کنم و  این بار من سکوت کردم!


آنها رفتند و پدر همچنان ناراحت بود. نمیتوانست مستقیم به من بگوید نه. فرصتی پیش آمد و خصوصی با من  گفتگو کرد و تمام مشکلات احتمالی آینده را برایم بر شمرد.


به پدر حق می دادم. همه را خودم می دانستم ولی دلم گیر بود. آرام نداشت.حرفهای علی یک به یک در ذهنم رژه میرفتند. نمیتوانستم بی خیالش شوم. من عاشق بودم.


پدر گفت تحصیلاتش پایین است، شغل ثابت ندارد، خانواده اش را کمک خرج است. در شهر خودشان کسی است اینجا نمیتواند دوام بیاورد. میفهمیدم چه می گوید ولی انگار نمیفهمیدم!


پدر گفت من تاییدش نمی کنم ولی اگر باز خودت مایلی حرفی نیست و در آخر گفت بعدا اگر به مشکلی برخوردی من پشتت نیستم چون همه چیز را الان بهت گفتم. 


پدر دیگر به چه زبانی باید می گفت نه! 


به احترام پدر، کنارکشیدم و گفتم پس بهشون جواب رد بدین منتظر زیاد نمونن و فردای آنروز پدر با شادمانی جواب رد خانواده را به آنها ابلاغ کرد.


از دست علی عصبانی بودم. خیلی. چرا نتوانسته بود پدر را راضی کند. چرا آن روز قرص و محکم نگفت دخترتان را خوشبخت می کنم. چرا درس نخوانده بود. چرا کار خوب نداشت. چرا و چرا و...


 برای آرامش خودم پای قسمت را وسط می کشیدم و آهی پس از آن. چاره ای جز قبول موقعیت نداشتم.


چند روزی گذشت. ظهر بود. تلفن زنگ خورد. همه اعضای خانواده به کاری مشغول بودند. پدر خانه نبود. من گوشی را برداشتم. خودش بود.. 




گوشی را برداشتم. بی مقدمه گفت چرا جواب رد دادی؟ گفتم یه لحظه گوشی و پله ها را با سرعت طی کردم و به اتاق خواب رفتم تا به دور از چشم مادر صحبت کنم. از رنگ پریده ام خواهرم متوجه جریان شد ولی هیچ نگفت. دستانم می لرزید. سعی کردم خودم را کنترل کنم. علی با صدایی لرزان مجدد پرسید چرا جواب رد دادی؟ گفتم نظر خانواده ام برام مهم بود بهت گفته بودم که. گفت باید بگی چرا؟ کورم؟ کچلم؟ چه عیبی دارم؟ گفتم هیچکدوم. فقط تو نتونستی پدرم رو راضی کنی منم تابع خانواده امم. صدای گرفته اش آزارم میداد دوست نداشتم در این حالت ببینمش. سکوت کرد و در آخر گفت ببین اینقدر این مسیر رو با مادر پیرم میرم و میام تا رضایت بدین حتی اگه مادرم جون بده توی این راه. قلبم یه لحظه تیر کشید. نفسم بالا نمیامد. دیگرصدایی از آنور خط شنیده نمی شد. وسط اتاق نشستم. توان رفتن پیش خانواده ام را نداشتم. نمیخواستم بگویم که بود و چه گفت. خواهرم نگرانم شد. پیشم آمد. چشمانم پر اشک شد و  به او گفتم هر چه شنیده بودم. هر دو سکوت کردیم.


مدتی گذشت از علی خبری نشد. دلم شور میزد. طاقت نیاوردم و به خانه اجاره ای اش زنگ زدم. قرار دیدار گذاشتیم این بار در بلوار کشاورز. حالش اصلا خوب نبود. از من گله داشت. گفت من به خاطر تو آمدم تهران. خانواده ام را رها کردم به عشق تو. همه خانواده ام از من دلگیرند که وقت جون دادن پدرم در کنارش نبودم و آنجا فهمیدم که دلم بیخود شور نمیزد!  روی نیمکتی در بلوار کشاورز هر دو ساکت اشک می ریختیم.


آن روز باز دلم هوایی شد. دلم علی را خواست با تمام مشکلات پیش رو. گفتم علی باز بیا. گفتم تلاشت را بکن. من با توام. امیدوار شد. من هم آرام شدم. در کنار او همیشه آرام بودم.


چند روزی گذشت. شب هنگام علی تماس گرفت. پدر گوشی را برداشت. وقتی فهمیدم علی است چشمانم خندید بر خلاف من پدر چهره اش در هم رفت. از لحن صحبت پدر فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست. پدر می گفت عزیز جان ما که جواب شما را دادیم پس لزومی به آمدن مجدد شما نیست. علی اصرار می کرد و پدر تکرار. گوشی را پدر قطع کرد و با عصبانیت رو به من گفت تو خانواده ات را مسخره کرده ای؟! مگر خودت نگفتی زنگ بزنید و جواب رد بدید، پس چرا دوباره بهش گفتی زنگ بزنن! سرم را پایین انداختم و از خجالت نمیتوانستم جواب پدر را بدهم. در دلم علی را فحش دادم. آخر چرا پای مرا وسط کشیده بود. بی سیاست!


با این مدل حرف زدنش مرا پیش پدرم ضایع کرده بود. از دستش دلخور بودم. آن شب تا صبح گریه کردم.


ماجرای علی برای خانواده تمام شده بود. علی نمیتوانست خودش را ثابت کند و این موضوع مرا هم آزار میداد. کاری از دستم بر نمیامد.


از علی دیگر خبری نشد. من هم دیگر امیدی به آمدنش نداشتم. خودم را در اتاقم حبس کردم. تابستان آمده بود و همدم آن روزهایم  سالنامه کوچکی بود که  پر شده بود ازشعرهای دلتنگی.


با پدر حرف نمیزدم. دو ماهی شد که با او قهر کرده بودم. پدر حال مرا میفهمید ولی هیچ نمیگفت. دست به دامان عمه ام شد که مرا از آن اتاق لعنتی خارج کنند و من دیوانه تر از آنی بودم که آنها تصورش را داشتند.


سال تحصیلی جدید و دبیر ادبیات مدرسه امان، گویا سرنوشت دیگری برایم رقم خورده است...






دبیر ادبیات مدرسه امان ول کن نبود. وقت گیر آورده بود. به صراحت و در کمال احترام به او گفتم من منتظر فرد دیگری ام تا شاید دست از سرم بردارد و راحتم بگذارد. فکر علی رهایم نمی کرد و من خود را مقصر میدانستم. اصلا نباید از روز اول دلبسته اش می شدم. من که خانواده ام را می شناختم چرا باید تا این حد پیش میرفت. مدام سرزنش بود و سرزنش. تلخی اتفاقات گذشته همچنان با من همراه بود. افسرده شده بودم  و به زمان نیاز داشتم تا از این وضعیت خارج شوم.


  دبیر ادبیات مدرسه امان مدتی بیخیال شد ولی وقتی  دید خبری  نیست باز سر و کله اش پیدا شد. خانواده از مورد پیش آمده استقبال کردند. بنده های خدا فکر می کردند شاید من روی دستشان بمانم! من هیچ احساسی به جریان پیش آمده نداشتم. 


موقعیت کاری ثابت همسر آن هم دقیقا در سازمانی که پدر آنجا کار می کرد، تحصیلات مورد قبول و خانواده ای تقریبا فرهنگی! 


همه چیز باب میل خانواده بود و من بی هیچ مخالفتی ازدواج کردم. یک ازدواج عاقلانه به ظاهر ولی از سر لج به واقع!


همه چیز آرام پیش میرفت. جذابیتهای دوره نامزدی  و خاله بازیهای مرسوم  و سپس شروع زندگی مشترک زیر یک سقف مرا حسابی درگیر کرده بود.


 به سرم زد کلاس سه تارم را در پایتخت ادامه دهم. دست خودم نبود. سه تار را با علی آغاز کرده بودم مگر میشد یادش نکنم. هر بار که مرغ سحر را می نواختم یاد جلسات خانه علی می افتادم و دلم می گرفت. هیچ خبری از او نداشتم.  جراتی هم برایم نمانده بود تا سراغش را بگیرم. 


دخترعمه ام الی، خبر داد که علی ازدواج کرد. خوشحال نشدم. نگرانش بودم. او هم حال و روز مرا قطعا داشت. خدا خدا می کردم لا اقل او همه چیز را فراموش کند. من که نمی توانستم. 


فرزند اول متولد شد. دو ساله شد و من هم در آزمون ارشد قبول شدم. مهر 87 بود. برای ثبت نام باید مدرک اصلی کارشناسی و ریزنمرات را از دانشگاهم می آوردم. باید به شهر علی سفر می کردم. 


امیرعباس را به مادرم سپردم و به ترمینال رفتم  اتوبوس ساعت 8 حرکت کرد. علی و پاییزان مدام در ذهنم چرخ میزدند. ظهر بود که به شهر دانشجویی ام رسیدم. در همان ترمینال تصمیمم را گرفتم.  میبینمش!


 شماره پاییزان را حفظ بودم. گوشی موبایل را محکم به گوشم چسباندم بعد از چند زنگ صدای نا آشنایی بله گفت. از او سراغ علی را گرفتم. گفت نیست. گفتم میشه بهش اطلاع بدین تا دو سه ساعت دیگه بیاد عکاسی. نامم را گفتم. صدای آنور گوشی گفت چشم و من برای گرفتن مدرک لیسانس راهی دانشگاه شدم.








 دوستم فاطمه آمد ترمینال دنبالم. همانی که بعد شنیدن خبر خواستگاری علی بغلش کردم و از خوشحالی می پریدم. دکترای ریاضیش را گرفته بود و در دانشگاه شهر مشغول به تدریس بود. با او رفتم دنبال مدرک و ریز نمراتم.پراید داشت و زود کارهایم تمام شد. خدا رو شکر می کردم که معطلی نداشت و به موقع میتوانستم علی را ببینم.


ناهار خانه فاطمه مهمان بودم. به او گفتم میخواهم علی را ببینم گفت برای چه؟ گفتم احوالپرسی ساده. گفت لزومی نداره. دوباره یاد گذشته میفتی ها. گفتم موقعیت هر دومون تغییر کرده. بچه که نیستیم. گفت میگی ولی کافیه دوباره همو ببینین همه چیز زنده میشه. نکن فاطمه. من به خاطر خودت میگم. گفتم فقط ده دقیقه. فقط ببینمش. همین. گفت همین کار تو اون رو هم درگیر می کنه.  اونم الان زن داره. بیخیال فاطمه. گوشم بدهکار نبود من تصمیمم را گرفته بودم. فاطمه هم دیگر چیزی نگفت.


برای ساعت 4 بلیط برگشت گرفته بودم. باید سریع به پاییزان میرفتم. زمان نداشتم. فاطمه گفت می برمت ولی فقط ده دقیقه ها. باز خوشحالی من و در آغوش گرفتن فاطمه تکرار شد. سر جریان گل خریدن هم با فاطمه زیاد بحث کردم. او مخالف بود چون عاقلانه می اندیشید. چون مانند من درگیر علی نبود.مانند من عاشقی نکرده بود.اکثر گل فروشی ها اون موقع روز تعطیل بودند ولی به اصرار من شهر را دور زدیم و من دسته گلی برای علی گرفتم. ساعت سه و ده دقیقه فاطمه کنار پاییزان نگه داشت و گفت فاطمه فقط ده دقیقه! ده دقیقه بیشتر شه من میرما. سری تکان دادم و لبخندی زدم.


فک و فامیل زیاد داریم در آن شهر. در آن لحظات فکرم به این بود نکند کسی مرا اینجا با این دسته گل ببیند. پیش خودش چه فکر میکند آن فامیل؟ همیشه خدا باید مواظب باشم کاری نکنم که پشت سرم حرفی باشد. بدم می آید. سریع از پله ها بالا رفتم تا از شر این فکر خلاص شوم. بالای پله ها ایستادم. صدای قلبم را می شنیدم که با سرعت می تپید. تقصیر پله هاست دیگر! 


کمی مکث و کمی نفس عمیق کشیدن و بسم الله. یک لحظه هم شک نکردم که نیامده باشد. که همکارش پیدایش نکرده باشد.  که گوشیش خاموش بوده باشد. حتما هست، پشت همان میز همیشگی. راهروی کوچک را رد کردم. در باز بود. وارد شدم. دقیقا همان جا نشسته بود و خیره به جایی. تا مرا دید نگاهش را از زمین برگرفت و ایستاد. سلام کردم  و به سمتش رفتم و گل را روی میز گذاشتم. گفت چرا زحمت کشیدی. گفتم دست خالی نباید میومدم چه چیزی بهتر از گل. از پشت میز بیرون آمد و در همان جایگاه همیشگی روبرویم نشست. مجدد احوالپرسی. خبری از آن لحن خودمانی گذشته نبود. خیلی رسمی و جدی ازدواجش را تبریک گفتم. پرسیدم کوچولو ندارین؟ گفت نه. خودمون بچه ایم! این بار او سوال کرد. همسرت چی کاره است؟ گفتم کارمندصنایع دفاع. گفت بچه چی؟ گفتم یه پسر دو ساله دارم. پرسید خانه اتان کجاست. گفتم چسبیده به ترمینال غرب. تشریف بیارید. گفت چقدر تغییر کردین. راست می گفت. نه عینک ته استکانی قاب مشکی داشتم و نه چادر. شش سال پیش مرا آنگونه دیده بود. نگاهم به ساعت بود. هنوز 5 دقیقه وقت داشتم که سربازی وارد عکاسی شد. صحبت از عکس پرسنلی بود و قیمت و کی حاضر میشود. آخر الان باید می آمدی جناب! زمان باقیمانده صرف عکاسی از آن سرباز شد. او که رفت من هم بلند شدم. اجازه خواستم. هیچ نگفت و نگاهم کرد. دلم نمیامد بروم. هنوز کامل ندیده بودمش. فاطمه هم پایین منتظر بود. باید میرفتم. شماره موبایلش را گرفتم گفتم برای جویا شدن از احوالاتتان. تا دم پله ها با من آمد. نگاهش را به دنبالم تا رسیدن به پایین پله ها احساس کردم. در سکوت.






آن روز دیدار پاییزانی و چندین ماه پس از آن نیز گذشت. با جستجوی نام  علی اتفاقی به صفحه موسیقی مرتضی رسیدم که به معرفی علی و آثارش پرداخته بود. تکنوازی زیبایی را همانجا دانلود کردم و تقریبا هر شب گوشش می دادم.  صفحه مرتضی از پربازدیدترین صفحات موسیقی بود. برایش پیام گذاشتم و ابراز شادمانی از اینکه صفحه ای پر از آلبوم های موسیقی و تک نوازی های ناب را یافته ام. مرتضی هم بازدید کننده اصلی وبم شد. بعدها در وبم کسی با نام" آشنا "تولدم را تبریک گفته بود. مدتی مانده بودم این فرد کیست ولی بالاخره مشخص شد که مرتضی آدرس وب را به علی داده است و علی خواننده خاموش وبم بوده است. خیلی برایم دلچسب بود این اتفاق. اولین پیامک را من به علی دادم. یک روز عید بود. یادم نیست چه عیدی. یک تبریک ساده رسمی و بعد هم پیامی مشابه از سوی او. 

یک روز یکشنبه ای نه چندان دور صبح تا غروب مدرسه بودم. فردایش اربعین بود. یک پیام تسلیت اربعین به علی فرستادم و حال همسرش فاطمه و پسرش آرتین را پرسیدم و در ادامه او هم جواب داد. 

شب که شد از خستگی کار زود خوابم برد. آن موقع عادت به خاموش کردن گوشی در شب نداشتم. همسرم مشغول انجام کارهای دانشگاهش بود. بعد من او هم ارشد قبول شده بود. حدود ساعت 1شب بود که همسر به کنارم آمد و مرا بیدار کرد و گفت فاطمه! نیک آسا کیه؟ خواب به یکبار از چشمانم گم شد. به اسم عکاسی جدیدش ذخیره کرده بودم. یعنی چه شده بود آن وقت شب؟ تماس گرفته بود؟ از او بعید بود چنین کاری کند !هیچ فکری به ذهنم نمیرسید. چه باید جواب همسر را می دادم؟ اسم علی را شنیده بود. همان وقتها که در دوره آشنایی به سر می بردیم. به او گفته بودم که علی خواستگارم بود. یعنی او پرسیده بود که قبل او موردی داشته ام یا نه. نه فقط از علی از تمام موقعیتهای پیش آمده گفتم که یک وقت فکر نکند فقط او خواستگارم است! برای فرار از آن روزهای تلخ و افسرده، نیاز به کسی داشتم که مرا نجات دهد. حرفهایم را بشنود. حال مرا درک کند. برای فرار از موقعیتی که هیچ مسکنی خوبش نمی کرد و این شد که در عرض شش ماه عقد کردم به امید آرامشی و شش ماه بعد هم زندگی مشترک زیر یک سقف شروع شد. آن شب به همسر گفتم یکی از دوستان قدیمم است. همسر گفت الان مگه وقت پیام دادنه؟ از کنجکاوی داشتم خفه می شدم. یعنی چه نوشته است؟ چرا آن موقع شب؟ شاید پیام ظهرش است که الان دلیوری شده. کلافه شده بودم. بلد نبودم خوب فیلم بازی کنم زود لو می روم. خود را سریعا به خواب زدم تا صبح پیگیر ماجرا شوم. مگر خوابم برد! خدا بخیر کند.





شب بدی را پشت سر گذاشتم. مرتب به خودم میگفتم گند زدی فاطمه! تو هر چقدر هم مراقب باشی یکی پیدا میشود همه چیز را خراب کند. نمیدانستم دقیقا چه شده است ولی هر چه بود مقصر علی بود. صبح کمی دیر از جایم برخاستم و سعی کردم وانمود کنم هیچ مساله مهمی رخ نداده است. همسر در سکوت بود و مشغول انجام کارهایش. به سراغ گوشی رفتم تا پیامها را ببینم. درست بود از طرف شماره علی دوازده و نیم شب پیام آمده بود. نوشته بود اگه بیداری زنگ بزن؟ شاخ در آوردم. محال است علی این پیام را داده باشد. همسرم که متوجه پیام شده بود دست به اقدامی ناشایست زده بود و همان موقع شب جواب پیام را داده بود. همسر نوشته بود حاج خانم خواب است. از آنور خط اینچنین استنباط شده بود که این پیام سوالی است و جواب داده بود. بله خوابیده! دیگر تا آخرش خواندم چه خبر است. همسر علی. کار اوست پیام ها. هر چه بود نشانه خوبی نبود. کلافه بودم و عصبی. همسرم بدون هیچ حرفی از خانه خارج شد. روز اربعین بود و همه جا تعطیل. مستاصل بودم و نگران. دیوانه شده بودم. عجب آبروریزی شد. اول به دوستم مریم که ساکن شهر علی بود زنگ زدم و گفتم چطور این اتفاق را جمعش کنم. همسر علی  بد برداشت کرده. هیچ رابطه ای بین من و علی نیست. من فقط پیام تسلیت اربعین دادم. گفت زنش الان از وجود تو باخبره نمیتونی کتمان کنی. زنگ بزن به گوشیش اگه زنش برداشت بگو از شاگردای قدیمش هستی و دنبال استاد برای دوستان اینجایی ات میگردی. شاید آروم شه ولی بعید میدونم!


موبایل به دست بین اتاق خواب و پذیرایی قدم میزدم. نمیتوانستم بیخیال شوم. به همسرم چه بگویم. شاید تا الان او هم به علی زنگ زده باشد. وای چه میشود. نکند علی به همسرم بگوید من برای دیدنش رفته ام! دیدی فاطمه. ماه پشت ابر نمی مونه. باید خودت به شوهرت میگفتی. از این بدتر هم مگه میشه! 


دم پنجره اتاق خواب که مشرف به محوطه بود ایستاده بودم تا آمدن همسر را متوجه شوم. شماره موبایل علی را گرفتم. همانی که انتظارش را داشتیم رخ داد. زنش گوشی را جواب داد. سعی کردم خودم را کنترل کنم. برای دروغ گفتن همیشه صدایم می لرزد و تپق میزنم. آن موقع هم همان شد. فاطمه زن علی گفت علی توی این چند سال اصلا شاگرد نداشته و آموزش نداده شما چطور دنبال شاگرد برایش هستین؟!  لال شدم. خودش هم فهمیده بود و ادامه داد. علی عکاسی است به اونجا زنگ بزن. شماره اشم حتما داری و  قطع کرد.


 به پاییزان زنگ زدم. صدای گرفته علی به زور شنیده می شد. گفت پیامهاتو بعد از خوندن پاک میکردم این ظهری رو یادم رفت. گوشی را چک کرد و پرسید این پیام رو کی داده و منم گفتم یکی از دوستانم. قانع نمیشد. دعوامون شد. چند بار خواست آن وقت شب زنگ بزند مانعش شدم. سرم گیج میرفت. چیزی دیگر نشنیدم. نفهمیدم چطور خداحافظی کردم. آن روز یک عالم فحش نثار خودم کردم و بر این عشق و ارادت مسخره ای که فقط دردسر برایم داشت پایان دادم. به خودم گفتم فاطمه آدم شو. زندگی خودت و علی رو به هم ریختی. بس است دیگر. تا کی. 


همسر آمد. تمام ماجرا را برایش گفتم. عذرخواهی کردم که بی اجازه برای دیدار علی رفتم. سکوت کرده بود و گوش می داد. 


شماره علی را از حافظه گوشی پاک کردم و علی را از حافظه خودم.


اعتراف به اشتباه و عذرخواهی آرامم کرده بود. از همسر خواستم دیگر به گذشته برنگردد ولی او تازه وارد گذشته شده بود!






اتفاق پیش آمده، روابط من و همسرم را تا مدتها سرد کرده بود. من تلاش می کردم فراموش شود و همه چیز به حالت عادی برگردد ولی همسرم بحث را شروع می کرد و می گفت تو همه چیز را به من نگفتی!  به جان امیرعباسم قسم خوردم که هیچ رابطه ای بین من و علی بعد ازدواجم نبوده و من بدون نیت، او را در پاییزان دیدم. باور نکرد. من هم چاره ای جز سکوت نداشتم و صبر کردم شاید زمان اوضاع را بهتر کند. علی دیگر در ذهن من مرده بود. شرایط این را طلب می کرد.


 خود را با درس و دانشگاه و بچه داری مشغول کردم. همسرم کنترل سختی روی من ایجاد کرده بود. شماره آقای س یکی از هم کلاسی های با اخلاق و محترم کلاسمان را در گوشی ام تغییر داد و بدتر اینکه به همان آقا هم زنگ زد و تهدید کرد تا دیگر به من پیام ندهد. روزی که این موضوع را در دانشگاه متوجه شدم جلوی همان آقا گریه کردم. آقای س  شاگرد اول کلاسمان بود و مورد اعتماد تمامی بچه ها. معلم بود و صاحب همسر و فرزند. روابط ما در چارچوب کارهای دانشگاه و پروژه های درسی بود مانند همه بچه ها. بغض گلویم را گرفته بود. روبرویش ایستادم به زحمت گفتم متاسفم. آقای س گفت ناراحت نباشید. من به عنوان یک مرد به همسرتون حق میدم.


 اوضاع بدی برایم پیش آمده بود. احساس حقارت می کردم. همسرم فکرهای بدی در مورد من کرده بود و همین امر موجب شده بود توسط دوستانش در مخابرات شماره من و علی را برای مدتی کنترل کند. موضوعی که بعدها به آن اعتراف کرد. همسرم دست بردار  نبود و برای پی بردن به حقیقت  دست به هر کاری می زد. حقیقتی که او دنبالش بود وجود خارجی نداشت. چندین بار با علی و همسرش هم صحبت کرده بود. بعدها گفت زن علی نفرینت کرده. گفتم من کاری نکرده ام. در دلم گفتم تاوان دوست داشتن هم نفرین شد! 


همسر گفت این بار که برای دیدن فامیلتان به شهرعلی سفر کردیم به خانه علی هم میرویم. زن علی دعوتمان کرده است!






مادربزرگم حال ندار بود. دکترها جوابش کرده بودند و گفته بودند این روزهای آخر را بگذارید در خانه پیش بچه هایش باشد. باید برای دیدار و عیادت مادربزرگ میرفتیم. بهمن 91 بود. شب رسیدیم و مستقیم به خانه مادربزرگ رفتیم نوه ها و بچه ها همه جمع بودند. چه صفایی داشت آن جمع و مادربزرگ خدا بیامرزم چقدر شاد بود آن شب.همسر از اتاق خارج شد و به حیاط رفت و مرا نیز صدا کرد. به پیشش رفتم. هوا سرد بود کمی لرزیدم. گفت موافقی برای شب نشینی به خانه علی برویم. گفتم نه. ما برای عیادت مادربزرگ آمده ایم بزاریم بریم؟ گفت فردا چه؟ گفتم نمیدانم. اگر اصرار بر نرفتن میکردم فکر میکرد کاسه ای زیر نیم کاسه است. دوست داشتم روبرو شود و او را ببیند که اصلا اهل آن چیزی که فکر می کند نیست! همسرم علی را مقصر می دانست در حالیکه چندین بار به او گفتم من پیام دادم آن هم پیام مناسبتی مثل همه پیامهایی که به خیلی ها میدهم. میگفت آن شب چه؟ گفتم آن شب  کارخودش نبود. همسرش پیام داده بود دعوایشان شده بود. علی با من چه کاری داشت که به من بگوید به او زنگ بزنم! من میگفتم و او همچنان روی حرفش ایستاده بود.  این گفتگو بارها و بارها تکرار شده بود ولی چه فایده. زنگ زد و با همسر علی صحبت کرد و بعد هم با خود علی و برای فردا ناهار دعوت شدیم. گفتم ناهار نه. زشت است. بگو فقط یک دیدار کوتاه ولی آنها اصرار کردند ناهار پیششان برویم. حالم خوش نبود. رویارویی با علی بعد این همه جریانات پیش آمده مگر می توانست دلچسب باشد؟! فاطمه زن علی را چطور تحمل کنم؟! کسی که نفرینم کرده بود. حق داشت؟  نمیدانم! 


22 بهمن بود. راهپیمایی تمام شده بود. گفتم یک جعبه شیرینی و یک کادویی ببریم. قبول کردو در شهر هنگام ظهر دنبال مغازه ای که بتوان هدیه ای تهیه کرد گشتیم. روز تعطیل بود. مغازه ها تک و توک باز بودند. قنادی ها شیرینی ترشان تمام شده بود. روز جشن پیروزی  انقلاب بود و سالروز عقدمان. در محله کوچه مشکی چشم روشنی و مبارکی منزل را خریدیم. یک ظرف تزیینی که حدود سی و پنج تومان پولش شد و از یک قنادی در سه راه امجدیه هم شیرینی را تهیه کردیم. آدرس را به زحمت یافتیم. چند باری هم خودشان تماس گرفتند و راهنمایی کردند. در مسیر پیش خودم می گفتم مواظب حرکات و رفتارت باش. همه اینجا حواسشان به توست مخصوصا همسرخودم و زن علی. جلوی در خانه علی که ایستادیم قلبم به تپش افتاد. مثل همان روزهای دوشنبه که با الی منتظر می ماندیم تا علی در بگشاید و من آرام شوم ولی این بار از آرامش خبری نبود.


در باز شد و ما باید یک طبقه بالا میرفتیم. علی جلوی در ایستاده بود. همسرم روابط عمومی خوبی دارد با روی باز با علی برخورد کرد. من سلام دادم.  علی اصلا نگاهم نکرد. جواب سلامم را سر پایین داد. نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. فاطمه جلو آمد. در  چشمانش خیره شدم. مغرورانه به من نگاه میکرد. هدیه و شیرینی را دادم و با تعارف علی روی مبل نشستیم. چندین سه تار روی دیوار آویزان بود. نگاهی به دور تا دور خانه کردم. خیلی معمولی. آشپزخانهپشت پذیرایی بود و از جایی که نشسته بودم هیچ دیده نمیشد. در اتاق آرتین باز بود و بنر بسیار بزرگی از او بر دیوار اتاقش نصب بود.همسرم در مبل وسط نشست و من و علی در دو طرف آن مبل. چندان در معرض دیدم نبود. امیرعباس pvp اش همراهش بود و بازی می کرد و همان بهانه ای شد برای آرتین که به کنار امیر بیاید و هر دو غرق بازی شوند و قهقه بزنند. فاطمه مرتب در رفت و آمد بود و پذیرایی می کرد. سکوت را دوست نداشتم. با احتیاط بسیار از فعالیتهای علی پرسیدم. از کارها و نواختهایش. می گفت چندین کار برای صدا و سیما انجام داده است. گفتم استاد، من هم کلاس تار می روم. نام استادم را پرسید. گفتم. نشناخت. تعجب کردم! یکی از اهنگهای اجرا شده ام را در گوشی ضبط داشتم. برایش پخش کردم. تحسینم کرد. فاطمه همچنان در آشپزخانه بود. سفره ناهار گشوده شد. مرغ بود. بسیار زیاد درست کرده بود ولی هیچ خبری از سالاد و ترشی و ماست و سبزی و مخلفات نبود. 


هنگام خوردن غذا از علی حال لیلا خواهرش را پرسیدم و حرف به خانه پدری اش کشیده شد. همانی که لحظات ناب عاشقی را در آن سپری کرده بودم. گفت شهرداری مفت از چنگمان در آورد. خرابش کردند برای ساخت خیابان زینبیه!


همسرم از کارش پرسید گفت عکاسی دارم ( نه دیگر در پاییزان) دستگاه پیشرفته چاپ عکس خریدم قطعاتش از دبی می آمد تحریم که شدیم دیگر قطعه نرسید و ضرر پشت ضرر. خانه اشان اجاره ای است و وسیله نقلیه هم ندارند. دلم خیلی گرفت. 


سفره ناهار را جمع کردم به آشپزخانه رفتم تا ظرف ها را بشورم. فاطمه ممانعت کرد و با هم به پذیرایی آمدیم. علی همچنان ساکت بود و خیره به زمین. انگار نه انگار میزبان است. حالش را میفهمیدم. میشناختمش. می ترسید حرفی بزند. همسرم بد با او تا کرده بود. همانقدر که علی ساکت بود همسرش جبران کرد و از پسرش و شیطنتهایش و حمایتهای خانواده اش در زندگی چندین ساله اش گفت. همسرم آدرس منزلمان را داد و دعوتشان کرد! میدانستم همه اش فیلم است.


از آن روز به بعد دیگر نام علی در خانه ما آورده نشد. علی بر زبان من گم شد ولی در یاد من هرگز.




پایان.