ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

چالش نوروز 1397 - بهترین خاطره عید!

 

دلم این روزها پر می زند برای خانه ی قدیمی پدربزرگ که پنجره ی ایوانش به سمت مزرعه چای باز میشد ، صبح ها پرنده ی کوکو ، روی بزرگترین درخت باغ می نشست و کوکو گویان بیدارمان می کرد ، همیشه دوست داشتم این پرنده را از نزدیک ببینم اما تنها صدایش از کودکی برایم مانده است.

 

عید آنزمان ها با الان خیلی فرق داشت و میخواستیم هر طور که شده ، شب عید یا اولین روز عید در کنار پدربزرگ و مادربزرگ باشیم ، پدربزرگم جنسش خاص بود و اصلا متفاوت ترین آدمی بود که میشناختمش ، روزهای مدرسه را میشمردم تا به عید برسم و در ایام عید در کنار پدربزرگ باشم. آنزمان ها مثل خیلی های دیگر ، با اتوبوس مسافرت می کردیم و از قضا آن شب نمیدوانم چطور شد که تمام بلیط ها فروخته شدند و برای مسافرین دیگر اتوبوس های مازاد گذاشتند ، خیلی خوب یادم نیست اما دقیق به خاطر دارم که مسافران شمال را اسم نویسی کردند و در لحظه سوار شدن به اتوبوس اسامی را میخواند و مسافرین سوار اتوبوس می شدند. ترمینال پر از مسافر و لحظات عجیب و غریب انتظار در ترمینال ، هیچگاه از خاطرم نمی رود.

 

همیشه حدود 6 ساعت در راه بودیم و آن شب ، یکی از فراموش نشدنی ترین شب ها بود . چیزی که سفر ما را جالبناک تر میکرد این بود که برای رسیدن به خانه پدربزرگ می بایست بخشی از مسیر را با نیسان یا هر وسیله دیگر که میرفت ، می رفتیم ، عمو و خاله من همراه پدربزرگ و مادربزرگ زندگی می کردند و خاطراتمان به آنها نیز گره خورده است. قبل از سوار شدن بر نیسان ، سوغاتی های مخصوصمان که کلوچه و پفک بود را می خریدم و بعد این دو را با هم قاطی و با بچه های فامیل می خوردیم! لذت و طعم وصف نشدنی ای داشت.

 

پیچ های مسیر با ان آینه های محدب و مقعرش و درختانی که تلالو نور خورشید به خیابان می تابید ، همه و همه ، باعث میشد تا لذت نیسان سواری چیز دیگری باشید مخصوصا اگر روی تاج نیسان می نشستیم و با داد و بیداد های مادر پایین امده و در کنج محکم طاق را میگرفتیم که خدای نکرده نیفتیم و چیزی نشود.

 

همیشه سر پیچ که می رسیدم قلب هایمان با شدت بیشتری میزد و اینجا بود که گل های پامچال و بنفشه ، به استقبالمان می امدند که گویا می گفتند خوش امدید ، گل هایی که بسیار دوستشان داشتم و دارم.




 مسیر سرپایینی ای که شاید 10 دقیقه بود و رسیدن به دروازه چوبی و بلتی که همیشه روی ان بازی می کردم و همین که صدای باز شدن بلت شنیده میشد پدربزرگمان شصتش خبردار میشد که مهمانان کرجی ای شان امده اند و به استقبال می امدند و با ماچ و بوسه بسیار از ما پذیرایی میکردند. یک خانه چوبی که پنجره اش به مزرعه زیبای چای باز میشد و باغی که از همه نوع میوه داشت برایم تداعی گر بهشت است. در ان باغ بزرگ راه که می رفتیم پامچالها و گل های بنفشه و سفید را می دیدیم و اینکه مبادا انها را زیر پا له کنیم و چه حیف که عمرشان کوتاه بود.

 

گوشه گوشه باغ و ان خانه گلی ، برایمان خاطره انگیز ناک ترین جایی بود که می دانستیم ، باغی که سیب های کوچک قرمزش آنقدر قرمز و ترش بود که نمیشد همه اش را با چند گاز خورد ، درختان فندق ای که فندق هایش موقع چیدن با ما قایم موشک بازی میکردند و زیر برگهای بزرگ پنهان می شدند و درخت سیبی که من و پس خاله جان سوارش شدیم و از کمر شکست! درخت بیچاره! و یک درخت گلابی که هنوز هم همانجاست ، روبروی خانه و گل های هفت رنگ ادریسی که هر کدامشان یک رنگ میشد و رنگ آبی اش رو بسیار دوست می دارم .

 


هر چه که فکر میکنم بهترین خاطره عید من مربوط به همان زمانهاست ، شنیدن قصه های پدربزرگ و اینکه در قصه هایش آقا شغاله و گرگه نقش های منفی را داشتند و همیشه همه چیز زیبا تمام میشد و صبح با صدای کوکو ، از خواب بیدار می شدیم... بزرگترها حلقه زنجیر قدرتمندی هستند که همه را گرد خود جمع می کنند با همه اختلافاتشان و این روزها که نیستند چقدر از هم دور شده ایم ...