ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

بهترین اپلیکیشن برای شناخت قرص و دارو

سلام دوستان

میخواستم ازتون بپرسم بهترین برنامه اندوریدی گوشی ، برای شناخت قرص و دارو چیه ؟

ما هر سری که دکتر رفتیم کلی بهمون قرص و دارو و شربت دادن و حقیقتش ادم الان یادش نیست که چه دارویی برای چی خورده بوده ، شما برنامه ای میشناسین که کار راه انداز بوده و ازش استفاده کرده باشین و راضی هم بوده باشید؟



آقای مدیر مسئول بلاگ اسکای ...

30 تیر نوشت : قریب به یک هفته از زمان این پست و ارسال پیام به تیم پشتیبانی بلاگ اسکای گذشته اما من از اونها هیچ پاسخی دریافت نکردم.



آقای مدیر مسئول بلاگ اسکای ...

سلام.

چرا بلاگ اسکای قالب خودشو بهم تحمیل کرد و نمیشه کد گذاشت و قالب هاش فقط هدرش فرق میکنه و از ابزارک ها چند مورد رو حذف کرده ؟؟؟

شما که نمی خوای دنباله رو بلاگفا و بعدش پرشین بلاگ باشین که اومدن چشمش رو درست کنن زدن کورش کردن؟؟؟ شما اگه به فکر امنیت سرورهاتون هستید باید مباحث امنیتی رو برای کاربر معمولی در نظر بگیرین که حداقلش داشتن سرویس وبگذر هست که نشون میده که رفته و کی اومده؟؟؟

تو بخش امارتون فقط نشون سایت ها رو میده اما کو آیپیش؟؟؟ سرویس ویگذر آیپی نشون میده. نذارید محبوبیتی که در طی سالها کسب کرده بودید دود هوا بشه.


چرا نمیشه از کد جاوا تو وبلاگ استفاده کرد؟؟؟ مورد استفاده اش هم همین پخش موسیقی و سرویس وبگذر بود. لطفا هم پاسخگو باشید و هم اطلاع رسانی کنید که چیکار دارید می کنید.



دایی

برای عنوان اسامی مختلفی به ذهنم رسید ، اما هیچکدومشون مثل همونی که انتخاب کردم و نوشتم به دلم ننشت ، دایی ( تنها دایی مادرم ) ، یکی از فرماندهان زمان جنگ که اینطور که من شنیدم حدود 15 دقیقه قبل اینکه منطقه حلبچه رو شیمایی بزنن برای بازدید از منطقه میاد و برمیگرده و بعد از بازگشت اونا ، منطقه رو شیمایی میزنن و باد این شیمایی رو پخش میکنه و ظاهرا از همون موقع تاثیر خودش رو هر چند کم و بصورت غیر مستقیم میذاره و این اواخر که متاسفانه یک سرماخوردگی ساده باعث تشدید بیماری و اب اوردن ریه و پخش عفونت در بدن و ...


دایی رفت ، یا به قولی آسمانی شد و ما برای مراسم آسمانی شدنش رفتیم شهرستان . چیزی که از دایی تو ذهنم مونده اینه که همیشه تو مراسم های شاد یا عزا همیشه شرکت میکرد و حتی مراسم فوت پدربزرگم هم اومده بود با اینکه شاید خیلی فامیل نزدیکشون نبود. منتها ما همیشه ازش این گلایه رو داشتیم که چرا کم به خونه ما میای؟ چرا باید همیشه تو ختم و عروسی شما رو ببینیم و تا اینکه زد و این اواخر 2 بار به خونه ما اومد و ما هم چند باری رفتیم خونشون .


در یه زمینه تحقیقاتی به خواهرم مشاوره خوبی داد و خیلی کمک کرد . دایی ما تنها فرزند پسر یک خانواده بزرگ با کلی خواهر بود و لازم نیست که بگم چقدر عزیز بود.


نمیدونم شاید 5 شنبه قبل بود ، خونه ما با دایی خیلی فاصله نداره شاید 20 دقیقه و در طول درمان و بستریش مادر و خواهرم و خاله ها بهش سر میزدن اما خب ما فک نمی کردیم شاید این آخرین دیدارها باشه و زمانی که خواهرهاش از شهرستان اومدن و اون بخاطر مشکل ریه نمی تونست بلند و کامل حرف بزنه و ... همین حالش رو بدتر کرد.


مثل همون روزی که خیلی سال قبل خاله صبح کله سحر زنگ زد و فوت پدربزرگ مارو داد ، حوالی ساعت 8 صبح بود که تلفن ما تند تند و پشت سر هم زنگ میخورد ، همه شون یه خبر رو می دادن اما برای ما که باور کردنی نبود اخه روز قبلش خاله ام زنگ میزنه زندایی و اونم میگه حال دایی بهتره و حتی دایی میره شمال ، خب مگه میشه که کسی که حالش تا دیروز خوب بوده یه دفعه ای ؟؟؟


نه این باور کردنی نبود ، ما ساعت 10 رفتیم خونشون ، مامان پرسید حال دایی چطوره؟ زندایی گفت خوبه ، خوب شده . مامان گفت خب خداروشکر ، کی میاد خونه؟ دخترش از مامان پرسید شما خبر ندارید؟ با تعجب گفتیم چی رو باید خبر داشته باشیم ( نه اینکه ندونیم اما خب خبر دیروز که گفت حال دایی خوبه )؟ دخترش گفت دایی فوت کرد و 8 صبح به اونها خبر دادن و ...


لازم نیست که بگم چه فضایی حاکم شد و ماتم و غم و اندوه . بعضی از آشناهاشون باهاشون تماس می گرفتن و در جواب اینکه حال دایی چطوره ، شاید گریه جوابی بود که میشد داد ، نمی دونم ... خلاصه نفهمیدیم چطور شد و رفتیم شمال و مراسم تدفین ، من از اون چاله که اسمش قبر هست خیلی دور نبودم  و گریه و زاری ها و اینها و مروروشون هنوز یادمه . چی بگم و بنویسم. اخرین دیدار ها و فریادها و گذاشتن بدن کفن پیچ شده و چیدن چوب ها و ریختن ماسه ها روی اون توسط پسرش که اشک میریخت و ...


دخترش و دامادشون که اشک می ریختن ولی با هر بهانه ای دوست داشتن کنارش باشن و همه و همه و همه . خیلی ها اومده بودن . این دایی ما جنسش فرق داشت ، خونه زندگیشون ساده اما خب شاید خیلی از هم رده هاش ... مردم دار بود ، از اونا که میگن جوری با مردم رفتار کن که دوست داری باهات رفتار کنن . اگه اشنایی میدید نمی گفت که من کسی ام به احترامش بلند میشد و  خلاصه هر کی یه چیز میگه اما من میگم دوست داشتنی. راستش من سر مراسمش گریه نکردم چون باور نکرده بودم فوتش رو اما الان ..



برگشتیم و من رفتم تلگرام ، اخرین چت ها رو نگاه کردم از پیام های رد و بدل شده ، اخرین عکس ها ، و این عبارت که last seen 9 hours ago 

نمی دونم گوشیش دست کیه اما یاد این جمله می افتم که همیشه قدر دان اونهایی که دوستشون داریم باید باشیم ، بهشون بگیم .


باید می نوشتمش و منو ببخشید اگه کامنت ها تایید نشدن ، باشه سر فرصت تا حس و حالم سر جاش بیاد



اگه دوست داشتید برای شادی روحش یه فاتحه هدیه کنید

کتابخانه من و دفتر 200 برگ قفل فلزی پاپکو

دیروز ، یه روز فوق العاده بود چرا که من بالاخره بعد از مدت ها یه کتابخونه خریدم ، الان هی که نگاش میکنم هی خدارو شکر میکنم ، خداروشکر. منتها من کتابهام کمی زیاده و همش مردد بودم که خب اونهمه کتاب داخل این جا میشه یا نه؟ البته اگه کتابهای عمومی رو بذارم داخل یه کارتن چرا جامیشه ولی فعلا که خوبه


بعد امروز رفتم سایت پایکو ، اینجا ( کلیک )

میدونید که پاپکو یه برند ایرانی با کیفیت در زمینه دفتر و دفترچه و ایناست و من دفتر 200 برگ قفل فلزیش رو دوست دارم چون خیلی با کیفیته ،  قبلا دفترهای 200 برگش قیمتش حدود 20 تا نهایتا 35 تومن بود اما چیزی که الان دیدم فیوز من رو پروند! نوشته 62 تومن!؟؟؟ همینطوری هی به قیمتش نگاه میکردم و مات و مبهوت بودم ، چرا آخه ؟؟؟ من به کی برم اعتراض کنم الان؟




سوال نوشت :

تو پست های قبلی نوشته بودم که ما مودم adsl  مون رو جمع کردیم و یه مودم 4G HUAWI گرفتیم و گذاشتیم و سرعتش خوبه . این مودم ( در دیجیکالا )  سیم کارت خور هست و همه جوره خوبه اما جدیدا باهاش به یه مشکلی برخوردم و اون اینکه گاهی که سیم کارت بهش جا میزنم سیم کارت رو نمی خونه و من هر بار باید 3 تیکه سیم کارت رو جدا کنم و بچسبونم به هم و کل ناز و نوازش کنم تا سیم کارت رو بخونه و نهایتا به اینترنت وصل بشم . دوستانی که مودم سیم کارت خور دارند این مشکل رو داشتن؟ برای رفعش چیکار کردن؟



باغ ما

سلام

اول از همه ، روز دختر رو به همه دختران سرزمینم و دوستان وبلاگی تبریک میگم.


قبلا یه پست نوشته بودم درباره درختکاری و نهال هایی که اسفند ماه گذشته تو باغمون کاشتیم ( اینجا )  

که لازم نیست بگم کلی داستان پشتش بود و حرف و حدیث ها و اینا اما خب ، با تمام این داستان ها من نهال هام رو خریدم و همون اسفند کاشتم و هر کسی هم که سفارش داده بود و پولش رو هم داده بود براش خریدم و بعد اینکه نهال هام تحویلم شد ، منم به صاحبش نهال هاش رو دادم ، به جز نهال های خاله ام اینا که گفتش فعلا شما تو باغتون بکار ، بزرگتر که شدن من میبرمش توی باغ خودمون میکارم.


اینها رو داشته باشید تا ادامه ماجرا



 

ادامه مطلب ...

نمایش صوتی سرود کریسمس ( A Christmas Carol )

یکی از بهترین رمان های سبک نوجوانان ، نوشته چارلز دیکنز هست که توسط سایت ایران صدا ( اینجا ) قابل دانلود هست . خود رمان به کنار ، اینکه بصورت یک نمایش رادیویی و صوتی دراومده اون رو بسیار تاثیر گذار کرده . اما متاسفانه باید بگم که پارت 2 ( فصل دوم ) با پارت 11 ( فصل یازدهم ) یکی هست ، نمی دونم چرا این اتفاق افتاده .



شاید قطعه پازل گمشده این تیکه از داستان رو میشه از قصه ظهر جمعه محمد رضا سرشار ، پر کرد ، یعنی حضور روح مارلی در اتاق اسکروچ  و اینکه بهش میگه که به اون ( اسکروچ ) یک فرصت داده شده که با 3 روح ( روح گذشته کریمس ، حال و آینده ) ملاقات کنه تا بتونه به سرنوشت مارلی دچار نشه .یعنی اینکه به پیشنهاد من ، اول قصه ظهر جمعه رو گوش دانلود و گوش کنید ( از اینجا دانلود کنید ) تا ماجرا دستتون بیاد ، بعد سراغ نمایش رادیویی برید و وارد ماجرا و اتفاقاتش بشید.



چرا باید این کتاب یا کتاب صوتی رو خوند و گوش کرد؟


می دونید ، اسکروچ از ابتدا یک آدم خسیس و پولدار نبود ، بلکه سلسه اتفاق هایی باعث شد که اون این مدلی بشه ، کما اینکه برخی از اتفاقات در گذشته ما باعث شده که شخصیت امروز ما شکل بگیره و تصمیم بگیریم که چطور با بقیه رفتار کنیم. 


آقای اسکروچ با 3 روح ( البته غیر از روح مارلی ) ملاقات میکنه ، روح اول ، روح کریسمس گذشته است که اون رو به سالهای کودکی و اون سالی میبره که برای اولین بار به سر کار میبره ، صاحاب کارشون با اینکه شاید خیلی پولدار نبوده اما در شب کریسمس براشون جشن میگیره و این باعث خوشحالی اسکروچ میشه.


روح دوم ( روح حال کریمس ) ، اسکروچ رو بین مردم میبره در حالی که اونها اسکروچ رو نمی بینن و نشونشون میده که مردم چه شادی هایی دارن یا چه ناراحتی و غم هایی که اون ( اسکروچ ) نسبت بهشون بی تفاوت هست.


روح سوم ( روح آینده ) اسکروچ رو به کریسمس سال آینده میبره و زمانی که اسکروچ می میره و حالا براساس رفتار های سابق اون ، مردم با جنازه  اش چه رفتاری میکنن ؟ خوشحال شدن یا ناراحت ؟ ایا اصن کسی از مرگ اون ناراحت شده؟؟ یا نه ، و اینکه تصمیمات اسکروج باعث شده چه اتفاقاتی در زندگی مردم بیفته .


همزاد پنداری با این نمایش رادیویی


تو کامنت هایی که تو وب دوستانم گذاشتم ، از علاقه مندیم به این نمایش صوتی گفتم ، می دونید چرا ؟ کافیه خودمون رو توی این داستان پیدا کنیم ، تصمیم هایی که میگیریم و اتفاقاتی که براساس تصمیم های ما در اینده رخ میده . شب سال نو یا همون شب عید خودمون شده که اشکی رو پاک کنیم؟ گرسنه ای رو سیر کنیم ؟ یا اصن یه کاری کنیم که اگه یه روز درباره ما حرف زدن بگن دمش گرم اینکارو کرد یا بگن نه ، اون بود و نبودش فرقی برامون نداشت ؟؟؟ محبت  کردن پول نمی خواد ، قلبی پر از عشق میخواد .


مدت زمان این نمایش صوتی  رادیویی


حدود 5 ساعت


عمو پیرمرد

این چند روز اتفاقات عجیب و غریبی داره می افته که باورشون برام سخته

مثل چند روز قبل که یهو  حال کل خانواده ، یه غروب تا شب بد شد و کارمون به دوا و دکتر کشید


منی که دنبال چند تا کانال درست و حسابی برای کتاب صوتی بودم و البته پیداشون هم کردم ، هم تو یوتیوب و هم چند جای دیگه که لینکشون رو با معرفی سر فرصت میذارم و هم انتخاب 2 داستان که داشتم گوش میکردم که اتفاق بد دیگه ای افتاد


داستان صوتی شیخ و فاحشه جمالزاده و داستان سرود کریمس ( اینجا ) به روح سوم ( روح آینده ) رسیده بودم ، ساعت حوالی 10.30-11 بود و ما خاموشی زده بودیم که زنگ واحدمون زده شد ، من رفتم دم در ، پیرزن همسایه مون بود ، میگفت شوهرم رفته سنگکی و تصادف کرده و بردنش بیمارستان بعثت ، زنگ زدم پسرم گفتش پدرمون فوت کرده و بردنش سرد خونه ، زنگ زدم نتونستم آژانس پیدا کنم  که منو تا اونجا برسونه


مادرم که تازه به پشت در اومده بود گفت ، الان براتون یه ماشین پیدا میکنم و ...


-----------------------------------

امروز از 4 واحد طبقه ما ، روبروی واحد ما ادم های سیاه پوشی در رفت و امد هستن ، صدای گریه هاشونه که بلنده و 


و خاطراتی که من از اون عمو پیرمرد دارم ، روزی که درمسجد ، وقتی روز قرعه کشی من برنده جایزه نقدی شدم و ازم پرسید چقدره مبلغش و چقدر عجیب که اسم من هم محمده ( گمونم اسم کاملش محمد جواد ) بود ، یا روزی که میرفت سنگکی و نون میخرید و گهگاه که داشتم با ماشین رد میشدم و اونم تو محوطه بودو بهش گفتم بیا تا جایی برسونمت یا اون شبی که گفتن بنزین میخواد گرون بشه و بهم تو محوطه گفت ماشینتون رو بنزین نمی زنی؟ گفتم ارزش نداره ، فقط یک باکه ...


من از زندگیش خبر ندارم ولی وقتی بهش فکر میکنم این خاطرات جلوی چشمام رژه میره مثل خاطرات سرود کریسمس 


---------------------------------