ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

زنگ انشا

انشا موسیقیدان

می گوید مسابقه یِ انشا و لرزه بر تمامِ وجودم میوفتد .. ترسناک تر از انشا هم هست ؟ انشایی که با من سرِ دشمنی دارد .. 

به هر حال نوشته است و یک مسابقه از جانبِ یکی از عزیزانم و شرکت واجب !

موضوع انشا : آزاد با کلی علامتِ تعجب !

برایش موضوع انتخاب کنم ؟ .. نه .. بگذار همان آزاد بماند .. تا آزاد بنویسم .. تا آزاد بخوانید .. اگر خدا بخواهد ..

موضوع انشا .. آزاد ... آزاد ... آزاد ... فکرم آزاد را می جوید و قلبم با شاخه گُلی از همان یاس هایی که کلماتم دوست داشتند دنبالشان میوفتد و التماس می کند که آشتی کنید .. همین یکبار است دیگر .. کمکش کنید ... گناه دارد !

کلمات هم تک تک راضی می شوند و می آیند سمت من و من بیشتر می ترسم ! 

آزاد می گویم ... بدون توجه به کلماتی که عمری برایم مهم بودند و الان بهم پشت کرده اند .. پس افکارِ قدیمی را بندازید دور و مثلِ کودکی که الفبا را تازه یاد گرفته ، کلماتی که دوست دارید را با صدایِ بلند بخوانید .. 

این انشاست و باید شروع داشته باشد .. از کجا شروع کنم با یک سری کلمه یِ مهربان ...

از بچگی ام شروع کنم ... از منی که بچگی اش تلخ بود .. منی که الفبا را دوم دبستان ، ضرب را 5 ام و جمع را 4 ام یاد گرفته ام ... منی که از کلاس ها به بهانه یِ آب جیم می شدم تا بالایِ درختِ توتِ سفید حیاط مدرسه بنشینم و کیمیاگر بخوانم ... حتی منی که دوستی جز مهدی نداشت ؟! یا از الانم که هیچ چیز برای گفتن ندارم ؟! شاید هم از اولین باری که عاشق شدم ! 

فکر کنم 6 سالم بود ! .. 5 ساله بود و مهد کودکی ! ولی خب دوستش داشتم ... با نمک بود و نقاشی اش هم خوب بود ... اسمش را گذاشته بودم صورتی ! همه یِ لباس هایش صورتی بود ... حتی همه یِ وسایلش ! احتمالا الان دارد از تابستانش لذت می برد ! همان کاری که من همیشه می کنم ...




انشا مسافربانو


برای شرکت در مسابقه زنگ انشا

روزهایی که قرار است حرم برویم ازبهترین روزهای دنیاست.

از همان اول که سوار ماشین می شویم، مامان آرام آرام صلوات میفرستد و فقط صدای س س س از دهانش شنیده میشود. من و خواهرهایم با هم حرف میزنیم و میخندیم و بابا فقط ما را از توی آیینه ی ماشین تماشا می کند و دعوامان نمی کند که" ساکت! حواسم پرت  می شود"

به حرم که میرسیم مامان و بابا دستشان را می گذارند روی سینه و یک دعایی میخوانند و مامان اشک می ریزد.

وقتی از او می پرسم چه می خواند می گوید اول باید از امام رضا اجازه بگیریم و بعد وارد حرمش بشویم. خودم خیلی ها را دیده ام که بدون اجازه وارد حرم می شوند.

ما هم مثل مامان و بابا دستمان را روی سینه مان می گذاریم و به آقا سلام می دهیم.

توی صحن که می رسیم ، من و خواهرم با هم سُرسُر بازی میکنیم. یعنی نوبتی یکی از ما می نشیند و آن یکی دستهایش را گرفته و او را میکشد.

مامان که همه اش  می گوید دیگر بزرگ شده اید و این کارها زشت است. ولی بابا باحال تر است. خیلی وقتها خودش همکاری میکند و ما را یک عالمه روی زمین میکشد.

تازه  بعضی از پسر ها که  از ماها بزرگتر هم هستند سر سر بازی می کنند. بازی آنها بهتر است. بدو بدو می کنند و یکدفعه می ایستند و همان طور ایستاده، روی سنگهای صاف و براق حرم سر می خورند.

این سنگها را با ماشین های کوچولوی مخصوص، تمیز می کنند.

یک وقتهایی شده که به امام رضا دعا کنم و بخواهم یک بار هم که شده کاری کند بتوانم سوار آن ماشینها بشوم.

داخل رواق که میرویم ، سرم را بالا میگیرم و بدون اینکه جلو پایم را ببینم به آیینه های سقف نگاه میکنم و لوسترهای بزرگی که همیشه می ترسم بیفتد روی سرمان.

اول مامان می نشیند مواظب ما باشد و بابا برود کنار ضریح. دوست داشتم کوچکتر از این بودم و توی بغل بابا، وقتی مرا روی دستهایش میگرفت، ضریح را میبوسیدم.

بابا که بر می گردد ، با مامان پستش را عوض می کند و مامان بیسکوییتها و شکلاتهایی که از قبل، برای این لحظه توی کیفش گذاشته، با کلی سفارش به ما می دهد و خودش به سمت ضریح میرود.

بابا این جور وقتها حواسش به آدمهایی است که رد می شوند و فقط گاهی به من و خواهرم که دیگر راحت تر شلوغ بازی میکنیم، می گوید زیاد دور نشویم.

با خواهرم مسابقه ی آب خوردن می گذاریم و  تند و تند، از جالیوانی آب خوری، لیوان برمی داریم و نصفه آب می کنیم و همراه بیسکوییت های مامان می خوریم و لیوان ها را صاف می اندازیم داخل سطل و این قدر آب می خوریم تا دلمان درد بگیرد.

 هنوز مامان برنگشته، می رویم کنار بابا و همراه او به مردم و بچه هایشان نگاه می کنیم.

برگشتنی، دوباره دستمان را روی سینه می گذاریم و به امام سلام می دهیم.

وقتی از مامان می پرسم چرا به جای خداحافظی دوباره سلام میکنیم می گوید عربها سلام و خداحافظی شان مثل هم، با سلام گفتن، انجام میشود ومن توی دلم خوشحالم که امام رضا زبان ما و همه ی آدمها را بلد است. این را هم مامان گفته است.

توی راه برگشت، بابا برایمان بستنی می خرد و یا یک خوراکی دیگر.

بعضی وقتها هم ، نزدیک خانه که می شویم خودم را به خواب می زنم تا بابا یا مامان مرا بغل کنند و به خانه ببرند.

و من هنوز هم می گویم روزهایی که به حرم می رویم از بهترین روزهای دنیاست....

*پ.ن : این مثلا انشای کودکی هایم بود!

*پ.ن ۲ : قبلا دو تا انشای دیگه نوشته بودم و بعد از دقت در پست مسابقه، متوجه شدم که از اول، موضوع رو درست متوجه نشدم و به همین خاطر کلا موضوع رو تغییر دادم و شد موضوع آزاد.




انشا زینب بانو


مسابقه ی انشا نویسی

موضوع: مرور یک روز کودکی . ..

عصر تابستونه

امروزم کلی منتظر بودم که عصر بشه

میام دم تیر برق دم خونمون

با خودم میگم: "نه .دیروز الکی گفتم.امروز دیگه بزرگ شدم!"

مث هر روز آروم آروم میرم جلو که برسم به پیرمرد پینه دوزی که بساتشو سر کوچه

پهن میکنه و سلام کنم.بعد دوباره اشتباه بم بگه : سلاااااام لیلا خانوم

منم حرص بخورمو بگم: نهههههه.... زینبم

بعد مثل هر روز بگه میری خونتون برام آب بیاری؟

منم که از این درخواست هر روزی پینه دوز خسته شدم میخوام خودمو بزنم به اون

راهو رامو بگیرم برم....

اما دلم بسوزه و برگردم خونه آب بیارم

بعد یکم بر جلوتر برسم سر سکوی خونه ی یکی از همسایه ها که هر روز پیرزن

خیلی مسن نشسته رو سکوهه.منم برم بشینم پیشش باهاش حرف بزنم تا

دوستام یکی یکی از خواب پاشن بیان بریم بازی

پیر زنم از ادامه ی صحبتای هر روزش بگه

از جوونیاش بگه.از خاطراتش..از این که چند تا بچه به دنیا آورده و چند تاشون وقت

تولد مردن...از سختیایی که کشیده

بعد دوسام یکی یکی میان.من پا میشم که برم.رو میکنم به پیر زن و خداحافظی میکنم

اما مثل هر روز یه غمی تو دلم سنگینی کنه و تو دلم دعا کنم :کاشکی هیشوقت نمیره . .  .

میرم و با دوستام بازی میکنم.انقد که دیگه تنامون خسته ی خسته بشه

اما روحیه هامون شاد شاد...

و وقت خداحافظی برنامه میچینیم فردا چی بازی کنیم

اما فردا هم مث همون روز یادمون بره روز قبل چه برنامه هایی چیدیم

یادم نمیاد از صبح کودوم روز دیگه پیر مرد پینه دوز واسه همیشه نبود

یادم نمیاد از صبح کودوم روز دیگه پیره زن واسه همیشه نبود

ولی اگه امروزم برم سر همون تیربرق ، حتما با خودم میگم:

"نه .دیروز الکی گفتم.امروز دیگه بزرگ شدم !"




انشا جیکو



 

بنام خدا

 

خدایا سلام! خسته نباشید. خانوم معلم می گوید که شما حتی شبها هم نمی خوابی. او می گوید شما در هر لحظه همه جا می توانی باشی و همه را ببینی راستی او قبلا هم گفته بود روزی همه را هم می رسانی. داشتم فکر می کردم با این همه کار حتما خیلی خسته می شوی که او گفت تو هیچ معلومه امروز حواست کجاست؟

 

خانوم معلم می گفت ما باید خدا را خیلی دوست داشته باشیم آخر او به ما نعمت داده است. رقیه از آخر کلاس پرسید خانوم نعمت یعنی چه؟ خانوم معلم گفت مثلا غذا و آبی که می خوریم نعمت است. یا همین دندانهایی که به ما داده تا غذا را بجویم نعمت است. اگر این اعضای بدنها را نداشتیم چگونه می توانستیم زنده بمانیم. ما باید خدا را شکر کنیم که به ما این همه نعمت داده است.

 

ندا گفت خانوم دایی ما کارخانه ماشین سازی دارد. به او گفتم چرا برای ماشین ها جای بنزین می گذارید؟  اگر بنزین نزنیم چه می شود؟ خندید و گفت ندا جان بنزین برای ماشین مثل غذا است. اگر برای ماشین باک بنزین نگذاریم ماشین از گرسنگی می میرد و دیگر کار نمی کند. آیا ماشین ها باید دایی مرا شکر کنند؟ خانوم معلم گفت نه آن فرق می کند. ولی نگفت چرا.

 

خدایا همه می گویند تو زمین را آفریده ای و زمین خیلی خوشگل است. راست می گویند زمین خیلی بزرگ و خوشگل است. یه عالمه خاک هم دارد که با آن بتوانیم بازی کنیم. اما اینجا را که آفریده ای به نظرت عجیب نیست؟

 

آخر دیروز من دیدم همکلاسیم زهراداشت فال می فروخت. وقتی به او سلام گفتم مادرم دعوایم کرد و گفت کبری خانوم ما را دید. من پیش او آبرو داشتم! چرا به او سلام کردی؟ و من فکر کردم آیا مادر زهرا پیش کبری خانوم آبرو ندارد؟ بعد شب به یک مجلس روضه رفتیم که در آنجا همه ش می گفتند یا زهرا! خودت به همه فقیرها و بیمارها و بچه های بی سرپرست کمک بکن و کبری خانوم و مادرم از همه بیشتر گریه می کردند و من داشتم فکر می کردم که عه! زهرا که این همه پیش کبری خانوم آبرو دارد!

 

بابا همیشه می گوید هر آدمی که خدا آفریده است ارزشمند است ما باید او را دوست داشته باشیم. ولی دیشب به من گفت چرا با دختر اسد آقا بازی کرده ام؟ او گفت مگر نمی دانی اسد آقا آدم خوبی نیست و در زندان است؟ گفتم اما من که با اسدآقا بازی نکردم با دخترش هدی بازی کردم اما او گفت دیگر با هدی بازی نکن. من پرسیدم یعنی هدی را خدا نیافریده است؟ اما او خندید و گفت وقتی می گویم با او بازی نکن بگو چشم! او بچه خوب و با ادبی نیست!

 

دیروز داشتم توی کوچه بازی می کردم که دیدم نازی دختر عمو علی با ماشین شاسی بلندش رفت روی چرخ دستی عمو صادق که لبو می فروشد و چرخ دستی شکست و لبوها روی زمین ریخت. عمو صادق گریه می کرد اما عمو رضا یک همسایه دیگرمان گفت که خودش دیده است که او چرخ دستی اش را به اشتباه هل داد سمت ماشین نازی! عمو علی هم به عمو صادق حرف بد زد. من تا گفتم نه عمو صادق هل نداد, من را دعوا کردند. پس چرا همه ش می گویند دروغگو دشمن شما است؟ یعنی عمو رضا دشمن شما است؟ او که همیشه با شما حرف می زند! پس او چه جور دشمنی است؟

 

یا مثلا همین پسرخاله ام سپهر همه ش وقتی اون عمو که لباس نارنجی خوش رنگ می پوشد را می بیند می گوید می دانی چیست؟ ایرانی ها اصلا فرهنگ ندارند در خارج هیچ کس روی زمین آشغال نمی ریزد ولی خود او روی زمین پوست تخمه می ریخت! او من را که پوست شکلات ها یم را جمع کردم که در سطل آشغال بریزم مسخره کرد! گفت لازم نکرده ادای خارجی ها را دربیاوری!

 

مادرم داشت با خاله ام حرف می زد و می گفت مونس خانوم از من خواست به او پول قرض بدهم ولی نداشتم. بعد مونس خانوم گفته بود که از وقتی شوهرش مرده پسر کوچکش میلاد یک شکم سیر غذا نخورده است! اما خاله گفت خوب کردی که ندادی. اگر یه کم از خرج شکمشان بزنند و صرفه جویی کنند دیگر پول کم نمی آورند. آدم اگر کم بخورد نمی میرد!  بعد سر شام وقتی من اصلا گرسنه نبودم مادرم می خواست به زور به من غذا بدهد. اما من نمی توانستم غذا بخورم و او همه ش زور می گفت. گفتم خب غذایم را به مونس خانوم بده که میلاد بخورد و او از خرج غذایش بزند و دیگر پول کم نیاورد اما مادرم گفت تو اگر غذا نخوری مریض می شوی و دیگر بزرگ نمی شوی! حالا من نمی دانم چرا شما مرا یک جور دیگر آفریده ای! خوش به حال میلاد و مادرش که اگر غذا نخورند نمی میرند.

 

همیشه وقتی کسی می مرد عمه ام می گفت آدم ها وقتی می میرند زندگیشان تمام نمی شود. او می گفت آنها به یک دنیای دیگر پیش خدا می روند و همیشه باید خدا را شکر کرد. اما ماه پیش وقتی شوهرعمه مرد او همه ش گریه می کرد. همه ش به شما حرفهای بد می زد. تازه می گفت برایش دعا کنید که شب اول قبر وحشت زده نشود. راستی خدایا شما این همه ترسناک هستی؟ پس چرا باید شما را این همه دوست داشته باشیم؟ من که آدمهای وحشتناک را دوست ندارم! اما می ترسم اگر دوستتان نداشته باشم من را به جهنم ببرید و بسوزانید! این بود انشای من.

 

 ----------------

 

به جون خودم اون کودک خودم نیستمااا! همینجوری خواستم خودمو بذارم جای یه کودکی. جیکو بیسیار عاشقانه خدا رو دوس داره.







انشا فافی


اسمشو می ذارم منا

چون با اینکه قدش بلنده و چاقه اما صورتش خیلی شبیه بهترین دوستمه. دیروز که چشمامو باز کردم بالای سرم بود . گفت دیروز بابام منو آورد اینجا تا هم ما باهات بازی کنیم  و هم کاری کنیم که حالم بهتر بشه.

امروز خیلی عصبانی بودم ولی وقتی منا بهم گفت چرا عصبانی هستی و جواب دادم نمیدونم از تعجب چشماش گرد شد، رفت و یک خودکار و دفترچه آورد

گفت تو که با من حرف نمیزنی حداقل اینجا بنویس تا خدا بخونه ، پرستار شب می گفت خدا شبا میادو کوچولوهارو می بوسه . اون بهم گفت نوشته هاتو جایی بذار که خدا ببینه

راستش اولش نمی خواستم اینکارو انجام بدم .دلم نمی خواست بنویسم چون معتقدم نمی خونیشون .احتمالا توهم اونا رو می پیچی دور ساندویچت شایدم مستقیما بندازیشون تو سطل آشغال .

فقط خواهش می کنم وقتی خوندیشون بین خودمون بمونه . اگه رو قولت بمونی منم سعی می کنم هر روز واست بنویسم تا احساس تنهایی نکنی . نمیدونم می تونم بین نوشته هام اعتراف هم داشته باشم یا نه ؟ به هر حال اگه از این کار خوشت نیومد می تونی کنار اون برگه رو تا کنی . اینجوری من می فهمم که تو هم چجور نوشته هایی رو دوس داری. به عنوان اولیش می خوام بهت بگم که من دیروز دفترچه خاطرات بابام رو خوندم

خیلی از نوشته هاش رو نفهمیدم . نوشته بود واقعیت اینه که من فکر می کردم از اون همه به آغوش کشیدن زندگی و لبخند روی مشکلات دنیای واقع و دل بستن به وهم و خیال و کتاب ها یه چیزایی برای این روزهامون هم نگه می داریم. فکر می کردیم ما که "بزرگ" شیم مثل بقیه بزرگ نمی شیم... فکر می کردیم نمی شیم مثل همه ای که "غم نان" و "ترافیک" و چیزهای شبیه به اینا جالب ترین حرف هاییه که برای گفتن دارند. به هر حال ما هم از همین خیابون ها رفتیم و اومدیم ، تو همین هوا نفس کشیدیم و یه جایی گوشه ی همین شهر آرزوهامون رو دفن کردیم...

به نظر من اون سعی می کنه همیشه همه چیز رو غمگین نشون بده .شاید هم اینکار رو می کنه تا بهش محبت بشه . خدای عزیز لطفا ناراخت نشو که در مورد بابام باهات اینجوری حرف می زنم اما اون خودش می گفت اکثر افراد دروغگو به خاطر دروغگویی هاشون کمبود محبت دارن . خب پس این در مورد خودش هم صدق می کنه. مثلا می تونست با من روراست باشه و خیلی راحت بهم بگه به خاطر بیماری قلبیم منو آوردن اینجا نه بازی و سرگرمی.

خدای عزیز شرمنده ام که هر دفعه مجبورم جای دفترچه ام رو عوض کنم .خودت که میدونی اینجا خیلی شلوغه و رفت و آمد زیاده . دوس ندارم کسی جای دفترچمو پیدا کنه و هر دفعه نامه هاتو بخونه . واسه همین نمی تونم تو نامه های قبلی هم بگم که دفعه بعدی  دفترچه رو کجا می ذارم لطفا به خودت زحمت بده و پیداش کن. در ضمن باید اضافه کنم که وقت مناسبی رو برای بیدار کردنم انتخاب نکردی تمام دیشب رو با منا یواشکی حرف می زدم و الان که بیدارم کردی تمام بدنم سوزن سوزن میشه شاید هم به خاطر نامه و اعتراف دیروزم عصبانی بودی و تلافی کردی. شاید اگه همه اش رو می نوشتم مثلا اعتراف می کردم که یواشکی به همه حرف های دکتر و پدرم گوش دادم و برای تلافی که به من دروغ گفته بود دفتر اسنادش رو کباب کردم وضع از این هم بدتر می شد. به هر حال خوشحالم که تو تلافی می کنی یا حالت اصلی خودت رو حفظ می کنی و مثل بقیه به زور نمی خندی و سعی نمی کنی مثل پرستارها و دکترهای اینجا با محبت بی خودی و زورکی دل منو شاد کنی.

چهره منا تو شب بهتره و چین و چروک های دور چشماش که توی روز شبیه اشعه های دور آفتاب هست کمتر دیده میشه

دیشب از من پرسید تو چرا از پدرت ناراحتی و ازش بدت میاد؟ و من فقط سکوت کردم و ازش خواستم برام شعر بخونه.

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدم زیاد سرحال نبودم . از صبح ها خیلی خوشم نمیاد بیدار که میشم نفسم به سختی بالا می آد انگار یه کلوچه نارگیلی رو درسته قورت دادم و مثل یه تیکه خمیر راه گلومو بسته  ، نوک انگشتام و ناخن هام هم کبود میشه . پرستار که صبحانه رو برام آورد بهم گفت بابات اومده تا چند دقیقه دیگه میاد ملاقاتت. راست می گفت

از پنجره که به بیرون نگاه کردم ماشینش رو دیدم  

چشماش پف کرده بود و قرمز بود . کاملا مشخص بود که گریه کرده . زیاد با هم حرف نزدیم اون از من میترسه و وقتی دکتر بهش گفت تو عمل آخر هفته احتمالش خیلی کمه که من زنده بمونم در رفت . اون حتی جرات حرف زدن با من رو نداره. یعنی من اینقدر بد ترکیبم؟ بوی گند میدم؟ دیوونه ام ؟ آخه از چی من میترسه؟

یعنی اون فقط وقتی که من سالمم می تونه منو دوس داشته باشه؟چرا وقتی که من مریض شدم عوض شد؟

 خدای عزیز دلخور نشو ولی تو به وجود آوردن بابای من خیلی دقت نکردی .

از اتاق که بیرون رفت از تخت پایین اومدم . دیدم که به سمت اتاق دکتر میره .

بعد از اون دکتر وارد اتاق شد . قیافش مثل میوه هایی که شل و ول می شن وارفته بود. سلام کرد و ساکت شد. بهش گفتم دکتر خیلی سخت نگیر . می دونی مشکل شما چیه؟ مشکلت اینه که فک می کنی یه تعمیرکار حتما باید بتونه وسیله ای که میارن پیشش رو درست کنه. می دونی دکتر درسته که من ممکنه تو عمل آخر هفته زنده نمونم اما واقعیت اینه که شما و بقیه هم یه روزی می میرین و اگه بخوای اینجوری و پیش بری ممکنه این اتفاق زودتر از آخر هفته برات بیفته. لطفا اینارو به پدرم هم بگید

حرفام رو که شنید دهنش باز مونده بود . خندید و به خاطر حرف هام ازم تشکر کرد و بهم قول داد که اونارو به پدرم هم بگه.

خدای عزیز زودتر از چیزی که می خواستم جوابمو دادی

نمیدونم خواسته تو بود یا نتیجه حرفای دکتر به پدرم . اما اون امروز به دیدنم اومد . بدون چشمای قرمز و پف کرده با تی شرت زرد خوشرنگش و خیلی سرحال .مثل روزهای قبل از مریضی ام .

می بوسمت