ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

سریال رد پای دوست - فصل اول

قسمت اول

====================================================

_ نازنین ، نازنین ....

 

با حضور   ....

_پاشو دیگه ، ساعتو نگاه کردی؟!

 .... کاچی

_پاشو دیگه دختر ، چقد میخوابی!

 

..... خانم وکیل

+اَه ، بزار بخوابم ، دیشب تا 5 بیدار بودم!

.... سمیه

_پاشو لنگه ظهره دختر !

.... گلابتون بانو

+مگه ساعت چنده؟

... آلبالو

 

_11 ، مگه نگفتی ساعت  12 امتحان داری؟ دیرت میشه ها!

 

... نبات

... زینب

 

و

هنرمند عزیز

مهربان

 

در

در رد پای دوست

====================================================

 

  

 

====================================================

***

_11  ؟!؟!، ساعت 11 عه!چرا زودتر بیدارم نکردی ، دیرم شد!

+یه ساعته دارم صدات میکنم ، مگه تکون میخوری ؟؟؟

_وای دیرم میشه تا حاضر شم، میشه لطفا" زنگ بزنی آژانس بیاد ؟دیرم میشه اگه خودم برم!

 

 

امتحان پایان ترم ریاضی مهندسی بود ، کم و بیش قبلا" خوانده بودم و دیشب هم  تا 7 صبح چشم رو هم نذاشتم و همش  مشغول حل تمرین بودم ، امیدوارم بودم بتونم نمره ی خوبی بگیرم ...

 

( همانروز )  3 تیر 1394 ، ساعت 18.30

 

امتحانم خوب بود ، شاید اگه استاد دست باز صحیح می کرد نمره ماکس میشدم ولی از طرفی  ، بی صبرانه منتظر جواب ایمیل استادم  پروزه ام در خصوص پایان نامه ام بودم ، وقتی وارد خونه شدم به مامان سلام کردم و مستقیم  رفتم تو اتاقم ، لب تابم رو که رو میز بود رو روشن کردم تا ببینم به ایمیلم جواب  داده یا نه ، اما خبری نبود جز چند تا میل تبلیغاتی. با خودم گفتم بزا وبم رو چک کنم تا ببینم کسی کامنت جدیدی گذاشته یا نه ، تا اینکه نگاهم به یه کامنت خشک شد...

 

 

((سلام نازنین ، متاسفانه سارا ما رو برای همیشه ترک کرد و تنهامون گذاشت و برای همیشه عروس خدا شد...))

 

 عروس خدا؟یعنی چی؟اون کامنت یعنی چی؟!اینها سوالاتی بود که مرتب از خودم می پرسیدم!بلافاصله وبلاگ سارا رو باز کردم ،‌همون پست قدیمی که مال 10روز پیش بود؛ وبش آپ نشده بود ، ته دلم شور می زد ، همش می گفتم : کجایی سارا ، چرا آپ نمی کنی ولی اون کامنت ته دلمو بدجور لرزونده بود ، از رو آدرس لینک شده کامنت ، به وب ماهک رفتم و اون لحظه ...

 

اون لحظه اشک تو چشام حلقه زد، این اشک ها بود که گونه های منو نوازش می کرد ، گرمای اشک ها رو حس می کردم . دستام می لرزید ، پست پیش روم رو باور نمی کردم ، دروغ بود ، یه دروغ بزرگ.

 

بغض توی گلوم ترکیده بود و اشک ها نمی ذاشت درست ببینم ، حافظه یاریم نمی کرد ، شماره ماهک یادم نمی اومد ، انگار همه چیز از حافظه ام  پاک شده بود ، دستم خورد به دکمه شماره های گرفته شده که شماره ماهک رو دیدم و یادم اومد که ظهری باهاش تماس گرفته بودم ، از تو تماس ها شمارشو گرفتم ، بوق اول هنوز نخورده بود که جواب داد و با صدای ضعیفی گفت :

 

_نازنین ، سارا از پیش ما رفت ...

 

انگار قدرت تکلم ازم گرفته شده بود ، نمی تونستم باور کنم ، تو جدال گریه و اشک و بغض با صدای ضعیفی گفتم : دروغ میگی ، کی گفته اون مُ ... ، نتونستم بگم ، کی گفته ، اون حالش خوبه ، مگه نه؟بگو مرگ نازنین حالش خوبه ، ماهک تو رو خدا بگو ، بگو که حالش خوبه ، تو رو امیر که اینقد دوستش داری بگو دروغه...

 

انگار داشت اشک می ریخت ، فقط صدای گریه بود که از اونور خط می اومد ، گفتم شاید نشنیده باشه ، سعی کردم خودمو جمع کنم ، اشکامو با آستین مانتوم پاک کردم و دوباره گفتم : ماهکم ، گلم ، بگو که سارا خوبه ، بگو که داری شوخی میکنی ، اینو که گفتم انگار بغضش ترکید و دیگه نتونست حرف بزنه و گوشی رو قطع کرد.

====================================================




قسمت دوم


====================================================

 

***

3 تیر 1394 ، ساعت 20

یه گوشه کز کرده بودم و فقط اشک می ریختم و به یاد می آوردم که بعد از اینکه ماهک گوشی رو قطع کرد ، نتونستم تحمل کنم و دوباره سراغ وب سارا رفتم ، تو پست قبلیش گفته بود که میخواد با احمد بخاطر شوخیش تلافی کنه ولی نه ،‌این شوخی رو باور نمی کردم ، یادم اومد وب های دوستان دیگه ام رو که باز می کردم همه پست هاشون سارا بود ، سارایی که رفت .

همش به خدا شکایت میکردم ، چرا باید تا اونایی که بعد از سالها منتظر همچین روزی می مونن ، این اتفاق براشون بیفته ، اول بهزاد و آیسان ، بعدشم خانم صبور و حالا سارای عزیز

***

 

سحر بین همه ما با سارا خیلی صمیمی بود و باهاش در ارتباط بود ، تو لینکها دنبالش گشتم و پیجشو باز کردم که تو اون نوشته بود چطور سارا برای همیشه ما رو ترک کرد ، هنوز باور نمی کردم ، نمی دونم چرا همه شون میگفتن سارا از بینمون رفته ، من باور نکرده بودم ، اون خیلی پاک بود ، 2 هفته دیگه عروسیش بود ، نه اون نمی تونست احمد روتنها بزاره.

 

تو آخرین پستش نوشته بود که فردا میخواد بره کارت های سفارش شده رو تحویل بگیره ، نه ، خدایا چقد ظالمی تو ، بین این همه آدم صاف اومدی سراغ سارای ما ، نو عروسی که مدتها منتظر عروسیش با احمد بود ، همش از خدا به خدا شکایت می کردم و در حالی که هر لحظه اشکام بیشتر از قبل میشد پست سحر رو می خوندم.

 

نوشته بود که : بعد از یک هفته نبود  سارا ، زنگ میزنه به گوشیش و  ظاهرا" خواهرش جواب میده ، وقتی میگه با سارا کار داره ، بغضش میترکه و میگه ، سارا برای همیشه رفت پیش خدا ،‌دوست داشت عروس خودش باشه و ....

 

از بی تابی هام ، دیگه همه توخونه فهمیده بودن که چه اتفاقی برای دوستم  افتاده ، سارا ی عزیزم ، حالا بجای اینکه دستهای گرمش رو احمد – همسرش بگیره –  خاک سرد اونو به آغوش کشیده ....

 

 

4 تیر 1394 ، ساعت 7

_نازنینم ، گلم  ، نازنینم ...

چشام رو به سختی باز کردم و فقط دنبال صدا  می گشتم ، آشنا بود ، دوباره همون صدای نازک گفت  :

_نازنین ، دختر تو دیشب با مانتوت خوابیدی ، میدونم خیلی سخته فوت ناگهانی دوستت ولی اونم راضی نیست تو اینهمه خودتو اذیت کنی ، عوض این همه گریه و ذاری برای آرامش روحش قرآن بخون

 

اینو که گفت سرمو انداختم پایین و چشام دوباره پر از اشک شد.

 

دستای مهربونش رو گذاشت زیر چونم وتو چشام خیره شد و  گفت :

+خواهر گلم ، میدونم خیلی سخته و منو به آغوش کشید ، وجودش بهم آرامش می داد ، همیشه تو همه سختیها در کنارم بود ، یکسال از من بزرگتر بود ولی با اینکه خواهرم بود از همه بهم نزدیک تر بود ، گفتم :

 

_مینا ، من هنوز باورم نشده که اون رفته ، چطور باور کنم ...

 

سرش رو به نشونه ناراحتی تکون داد و گفت :

+منم بابت این موضوع خیلی ناراحتم ،‌درسته که نمیشناختمش ولی اینطور که تو گفتی 4 سال پای هم مونده بودن و حالا که چیزی به مراسم عروسیشون نمونده بود ... اینطوری بشه ، خیلی سخته ،‌ برای همسرش خیلی سخته ....

***

 

با دلی شکسته ، محو در آخرین پست سارا بودم که نوشته بود میخواد هر طور شده از احمد انتقام اذیت هاش رو بگیره ، چند پست پایین تر نوشته بود که چند روز قبل تلوزیون برنامه ای در خصوص اونهایی که مرگ مغزی میشن و در زمان حیات ، فرم اهدای عضو را پر می کنند تا بعد از مرگش ، اعضای قابل اهدا ، به نیازمنداش اهدا شه ،بود . سارا نوشته بود که موقع پخش برنامه به احمد زنگ میزنه و از اون میخواد که برنامه را ببینه ، بعد از برنامه ؛ نظر احمد رو که می پرسه کلی اونها که این کار را می کنن تشویق می کنه ولی وقتی سارا گفت می خواهد فرم اهدای عضو را پر کنه ، احمد کلی دعوایش کرد و گفت : دیگه هیچی نگو!

 

کامنتدونی اون پست باز بود و حالا دوستان داغدارش اونجا براش کامنت میذاشتند ؛ بعضی از کامنتها واقعا" اشک آدمو در می آورد ...

 

مریم : سارایی کجای؟اینا همش دروغه ؟مگه نه؟پاشو بیا ، ببین چقد همه دوست دارن

 

بهار : دروغه ، مگه نه؟

 

یاسمن : سارا ؟اینا همه می گن تو ... ، نه ، من باور نمی کنم ، فقط یه پست بذار ، حتی خالی ، من می دونم اینا همش دروغه

 

نگین : دوست عزیزم ، سارای گلم ... نمی تونم باور کنم این خبر رو ، از وقتی خبر رو شنیدم نتونستم سرپا وایسم ، همش دارم گریه میکنم ... کاش من جای تو بودم  ... دیگه از این زندگی و این دنیا خسته شدم ....

====================================================




قسمت سوم


====================================================

***

11 تیر 1394 ، ساعت 16

تو هفته ای که گذشت همه دوستان ، به احترام سارا قالب وبلاگشونو سیاه کردند و ختم قرآن گرفتند ، هنوز نتونسته بودم رفتن سارا رو باور کنم ولی آرومتر شده بودم ، همش برای آرامش روح سارا دعا می کردم و قرآن می خوندم .به جرئت میتونم بگم تو یه هفته 3 تا ختم قرآن براش برگذار شد.

 

***

11 تیر 1394 ، ساعت 21

احمد – همسر سارا- امروز یه پست گذاشت و ما رو بیشتر از قبل آتیش زد ، تو پستش از دوستان سارا هم تشکر کرد.

 

همانروز وبلاگ سارا (زمین و آسمون)

نویسنده : احمد

امروز به رسم همه پنج شنبه ها زود از سرکار اومدم دنبالت تا با هم بریم همون پارک همیشگی ، گلم ، نازنیم ، 10 دقیقه زود رسیدم در خونتون و اصلا" یادم نبود که ... ، ساعت از 4 گذشته بود ولی نیودمدی ، با خودم گفتم باز که یادت رفته ، زنگ زدم به گوشیت که بهت بگم کجایی ...

 

اما بعدش ،  تازه یادم اومد که ...  ، دیگه من به امید کی زنده باشم نازنیم؟نفس من بودی ، نازنیم چطوری رفتنت رو باور کنم ، نه ....

 

کارتهای عروسی رو که انتخاب تو بود ، هنوز متظر ماست که بریم تحویلش بگیرم ، من چطوری برم کارت عزا چاپ کنم؟این همه سال منتظر موندیم  و حالا که همه چیز داشت درست میشد ،‌چرا؟

 

سارا ، پاشو ببین دوستانت برات چیکار کردن ، سارا ....

 

====================================================



قسمت چهارم


====================================================

***

21 تیر 1394 ، ساعت 17

وبلاگ نازنین ( شکوفه سیب )

داشتم جواب کامنتای وبم رو می دادم که دیدم تو پیغام هام ، یه کامنت خصوصی برام اومده ، از طرف سحر بود ، نوشته بود :

 

+سلام نازنین جان ، در مورد یه موضوعی میخوام نظرتو بدونم ، کامنتو خوندی ، سریع بیا وبم ، تا 9 آنم!

 

پیش خودم گفتم که شاید موضوع مهمی باشه ، از تو لینکام دنبال اسم وبش گشتم و بازش کردم و براش کامنت گذاشتم که :

_سلام سحر جون ، کارم داشتی؟

برام یه کامنت فرستاد که آره ، یه مدتیه که یه یارویی خیلی تو وبم سیریش شده برا گرفتن رمز پست هام ؛ اولش بهش گفتم ، بهت رمز نمیدم چون وب نداری ، اما بعدش رفت وبلاگ زد!و دوباره اومد گفت که رمز میخوام!

 

چیزی که خیلی عجیبه اینه که تو همه کامنت هاش آخرش " میذاره و هیچوقت شکلک نمی ذاره ، مثلا" ":( یا ":) یا ":| و این تنوینه همیشه هست!

+خب تقصیر خودته دیگه ، برداشتی همه پست هاتو رمز دار کردی ، طرف دوست داره بخونه ؛ گفتی وب بزنه که زد ، خو دیگه مشکل چیه؟اگه دوست نداری بهش رمز بدی بگو نمی دم ، چرا خودتو اذیت میکنی؟

_اون که آره ، ولی یه چیزی خیلی مشکوکه؟!

+چی؟

_طرف انگار منو میشناسه و تو بعضی از کامنتها یه اشاره هایی میکنه .

+خب، شاید از خوانندگان خاموش وبت بوده که رمز وبتو داشته و حالا که عوضش کردی رمزو نداره و میخواد مطالبتو دنبال کنه.

_ممکنه ولی اون " چی؟چرا تو کامنتاش از این استفاده می کنه؟اگه یادت باشه فقط سارا از تنوین استفاده می کرد و هیچوقت شکلک نمی ذاشت!

+خب شاید طرف از سبک شکلک های سارا خوشش اومده و اونطوری میزاره ، مثلا" یکی بود که فک کنم اسمش آرویاس بود تو وب کاچی ، همیشه شکلک هاشو اون مدلی میزاره ، چه ربطی داره آخه!

_نمی دونم ، شاید حق با تو باشه ولی من به این یارویی که سیریشم شده مشکوکم ، حالا ببین کی گفتم!

+خو حالا اسم این جناب سیریش چیه؟

_ستاره ، اسمش ستارست.

+ستاره؟چه اسم قشنگی هم داره بی شوور ، ولی ... آهان یکی هم به این اسم چند بار برام کامنت گذاشته ، ببینم این ستاره آدرس وبلاگش setareh.blm.com نیست؟

_چرا ، خودشه اتفاقا"!پس وب تو هم اومده!

+آره ، البته فقط به وب من نیومده ؛ تو وب پوپک و الهام هم کامنتاشو دیدم ، شاید از خاموشها بوده که روشن شده.

_شاید ولی بعید می دونم، راستی حالا که وبت اومده چون بلاگ اسکایی هستی و آی پیش میفته ، میتونی بفهمی حداقل مال کدوم استانه؟تو تو این چیزا واردی!

+باشه ، آمارشو در میارم و بهت خبر میدم!

 

***

21 تیر 1394 ، ساعت 19

وبلاگ سحر ( ساعت شنی )

 

کامنت خصوصی :

_دروغ میگی؟!

+نه ، با تمام برنامه هایی که داشتم شمارشو چک کردم ، همشون همینو می گفتن.

_بهت گفتم این طرف مشکوکه ، هی بگو نه!

+تو الکی داره قضیه رو بزرگش میکنی.مشکوکِ چی آخه!

_طرف خاطرات منو خونده ؛ تو کامنتاش داره از یه علامت خاص استفاده میکنه ، بخاطر دسترسی به پستام حتی حاضر شده وبلاگ بزنه ؛ تازه طبق اصلاعات خودت ، از تو شهر سارا اینا کامنت گذاشته.من دیگه به این ستاره خانم خیلی بیشتر از قبل مشکوکم.

+وای سحر ، چقد تو به همه چی بد بینی.

_بد بین نیستم ولی همش یه چیزی بهم میگه یه جای کار این ستاره خانم  اشکال داره ، حالا چی؟ نمی دونم....

 

 

***

21 تیر 1394 ، ساعت 20.18

مدام به حرفای سحر فکر می کردم که چقد دلیل و منطق ردیف کرده و چقد بد بینه.یه لحظه یادم اومد گفت شهر سارا اینا ، شماره آی پی سارا ....

 

***

21 تیر 1394 ، ساعت 20.35

وقتی دنبال آخرین کامنت سارا تو وبم بودم  و شماره آی پی اونو با آی پی ستاره مقایسه کردم ، باورم نمی شد ، شماره آی پی سارا با ستاره یکی بود ، ولی این یعنی چی؟

===============================================




قسمت پنجم

 

====================================================

 

 

22 تیر 1394 ، ساعت 14

((درسته که تو دنیای مجازی هر کسی یه شماره مشخص ، تحت عنوان آی پی داره ولی خب ؛ اگه طرف از اینترنت گوشیش استفاده کرده باشه، این احتمال هست که شماره دو یا چند نفر مشابه باشه که احتمال  اونم خیلی کمه ولی به هر صورت هر کسی یه شماره مشخص داره که چند رقم اون همیشه ثابته و فقط ارقام سمت راستش ، یک یا 2 شماره بالا پایین میشه همین.البته اینو هم مد نظر داشته باش وقتی صحبت از ای پی میشه شخص یا اشخاصی که از یک خط استفاده می کنن ، دارای یک آی پی هستند.))

 

جواب "مه رو" به کامنتم که ازش در مورد آی پی پرسیده بودم ، بود ولی با این حال این مسئله دیگه داشت بیخ پیدا می کرد. به قول سحر ؛ شاید کاسه ای زیر نیم کاسه  ستاره خانم باشه !

 

***

 

22 تیر 1394 ، ساعت 18

وبلاگ نازنین ( شکوفه سیب )

 

کامنت خصوصی  از طرف سحر  :

_من که بهت گفتم نازنین ، یه جای کارش میلنگه ، پایه ای تاتوی این قضیه رو دربیاریم؟

+آره ، هستم تا تهش!میخوام بدونم این ستاره خانم کیه واقعا!

_نازنین ...

+جونم سحر ، بگو گلم ":*

_احتمالش هست ستاره همون سارا باشه  و اینا همش یه بازی باشه؟

+نه این چه حرفیه؟مگه خودت زنگ نزدی به خطش و خواهرش جواب داد ، بعدشم پستای احمد آقا

_نمی دونم ،  مغزم هنگه نازنین ولی اگه یه روز بفهمم سارا همه مارو بازی داده شاید هیچوقت نبخشمش!

+دیوووووووونه!

_ولی می دونی ؛ دوست دارم یکی بهم بگه که همه اینا یه کابوسه وحشتناکه

 

 

 

***

23 تیر 1394 ، ساعت 11

وبلاگ نازنین ( شکوفه سیب )

کامنت خصوصی  از طرف سحر  : سلام نازنیم ‌، صبح قشنگت بخیر ( :بوسه:)

گلم دلم خیلی هوای سارا رو کرده ، میخوام هر طور شده آدرس مزار سارا رو بگیرم و برم پیشش ، خواستم نظرتو رو هم بدونم ، اگه گرفتم باهام میای ؟

 

 

23 تیر 1394 ، ساعت 16

وبلاگ سحر (ساعت شنی )

کامنت خصوصی از طرف نازنین : منم چند وقته خیلی دلم گرفته ، آره حتما" ، اصلا" اگه موافق باشی برای مراسم چهلمش حتما" بریم ، یادته مراسم ختم مادر  نازنین رو (خوشبختی زیر پوست من ) ؟خیلی از دوستان خواستن که تو مراسمش شرکت کنن ، هر چند اون موقع ها ، خبرها از طریق دوستان نازنین و مارگزیده می رسید و  وقتی دوستانش خیلی اصرار کردن برای حضور در مراسمش ؛ نازنین راضی شد که آدرس محل مراسم رو بده ، این احتمال هست که احمد آقا برای دوستانی که برای حضور در مراسم ختم همسرشون ، خیلی اصرار کردند ، یه آدرس بده!

 

 

26 تیر 1394 ، ساعت 20

وبلاگ سارا ( زمین و آسمون )

نویسنده : احمد

از همه شما دوستان ممنونم که به یاد سارا بودید و براش مراسم گرفتین و حتی عده ای از دوستان خواستن که تو مراسم چهلمش شرکت کنن ولی من راضی به زحمت شما نیستم .از همه شما دوستان ممنونم و بابت همه چی تشکر میکنم.شاید اینجا دیگه آپ نشه. احمد.

 

 

26 تیر 1394 ، ساعت 23

وبلاگ نازنین ( شکوفه سیب )

_سلام نازنین ، آنی؟

+سلام سحر خانم ، آره هستم ، دارم یه مقاله ترجمه میکنم.

_وب سارا رو خوندی؟

+آره ، خوندمش ، احمد دوست نداره که کسی از ما تو مراسم سارا شرکت کنه و خب این دور از انتظار نبود.تو خودت باشی اینکارو میکنی اصلا"؟

_من اگه بودم .... نمی دونم ولی میدونی سارا با همه دوستام فرق میکرد ، با همه .میخوام هر طور شده برم مراسمش.

+دروغ چرا ، منم خیلی دوست دارم ولی چطور ؟سحر ، تو که از همه ما بهش نزدیکتر بودی ، زنگ بزن خطش ، ببین میتونی آدرس بگیری ؟

_اینکارو کردم ولی خطش خاموشه.یه هفته هست که خاموشه .

+چه بد!اینطوری ما هیچوقت به مراسم چهلمش که هیچی ، به سالش هم نمی رسیم

_می دونم ، کاش آدرسشو داشتیم.

+کاش ... ، راستی سحر ....

_جونم ، بگو

+از چه راه هایی میشه آدرس یه نفرو گیر آورد یا لااقل فهمید حدود منطقشو؟

_خب با آی پی میشه که تقریبی هست و خب اطمینانی بهش نیست . چیزایی که به اسم طرف ثبت میشه و آدرس لازم هست ، همینا رو میدونم .

+اکی

_راستی یه چیزی یادم اومد

+چی؟

_یادته که سارا تو خاطراتش میگفت از خانوادش سرشناسی اند؟

+آره ، یادمه ، چطور مگه ؟

_منظورم اینه که اگه خانواده معروفی باشن پس باید مراسمش تو یه مسجد معروف یا یه مسجد خاص باشه ، مثل مسجد جامع شهرشون.یه جای با کلاس دیگه.

+خب که چی؟مگه تو میدونی محلشون کجاست؟

_نه ، هیچی نمیدونم ، هیچی نازنین!ضمن اینکه این اواخر به این نتیجه رسیدم  که بعضی از  اطلاعات و آدرسی که برنامه ای پی میده ، اشتباهه و بهش اطمینانی نیست.

+واقعا"؟چه بد!

_تازه اینو هم در نظر بگیر که ممکنه مراسم رو تو محلشوون نگیرن اصلا"

+چرا؟یعنی میگی مراسم سارا رو تو محلشون نگیرن؟جای دیگه مراسم میگیرن؟

_نه ، گفتم ممکنه اونجا نگیرن

+کاش تو شهر سارا اینا یه دوست داشتیم

_ کاش نازنین ، کاش....

 

 

27 تیر 1394 ، ساعت 9

وبلاگ نازنین ( شکوفه سیب )

کامنت خصوصی  از طرف سحر  :

سلام نازنین ، دیشب خیلی فکر کردم ، یه نفرو میشناسم که فک کنم مال شهر  سارا اینا یا اون اطراف باشه ، شاید بتونه کمکون کنه."دختر امروز ، همسر فردا" رو میگم.منتظر کامنتت هستم.

 

27 تیر 1394 ، ساعت 16

وبلاگ سحر ( ساحل شنی )

 

_سلام سحر ، خوبی؟ببینم اینی که گفتی کیه؟از کجا میشناسیش؟

+کجایی تو صبح تا حالا ( :عصبانی: ) گوشیتو چرا  خاموش کردی حالا؟

_ببخش ، جایی بودم گوشیو خاموش کردم ، حالا نگفتی؟

+وب فاطیما رو یادته؟

_فاطیما؟همون " دختر امروز ، همسر فردا " ؟

+آره!

_ حالا گیریم تو شهر سارا اینا دوست و رفیق هم پیدا کردیم ، بریم بهش چی بگیم؟من که لااقل باهاش هیچ ارتباطی ندارم ولی یاسمن چرا ، فک کنم اون باهاش صمیمی باشه...

+بسپرش به من فقط

 

 

27 تیر 1394 ، ساعت 23.30

کار سحر خیلی عجیب بود ، خودش که می گفت از 4 نفر درخواست کرد که کمکش کنن و اونا هم از دوستانشون و دوستانشون از دوستانشون ، البته دوستان مورد اعتماد ، خودش که می گفت از گلابتون بانو ، یاسمن ، بهار و نفر چهارمی که هیچوقت اسمشو بهم نگفت، درخواست  کمک کرد ، هر کدوم از این دوستان وبلاگاشون ، جزئ وبلاگ های پر مخاطب بودن و قاعدتا" مدیر این وبلاگا می دونستن که کیا مورد اعتماد هستن ،‌فقط کافی بود  تو اون شهر یا شهرستان یک دوست یا آشنا پیدا کرد ، بقیه کار راحت بود اما دیگه نمیشد از طریق کامنت گذاری برای هم موضوع رو پیگیری کرد ، قرار شد با سحر و گلابتون بانو و خودم یه قرار 3 نفره بذاریم ، تا ببینیم آیا میشه به چیزی که تصورش هم دور از ذهن بود برسیم یا نه؟

 

می خواستیم بریم سر مزار سارا ، اما هیچ آدرسی ازش نداشتیم ... قبول دارم که کارمون عجیب بود ولی خب ، از اونجا که ‌ هیچ کاری نشد نداره ، می خواستیم اینکارو انجام بدیم! .

 

==============================================





قسمت ششم

 

 

====================================================

 

31 تیر 1394 ساعت 10.20

مکان پارک ملت

 

انگار زود رسیده بودم به محل قرار ، هنوز 10 دقیقه مونده بود ، با خودم گفتم که تو این فاصله چیکار کنم که صدای آشنایی گفت :

_سلام نازنین خانم!

سحر بود ،من و سحر هم دانشگاهی بودیم ولی خیلی وقت نبود که فهمیده بودیم هر جفتمون وب نویسیم!  سحر نرم افزار میخوند و ترم بالایی من بود.

 

همراهش یه خانم دیگه هم بود؛ گلابتون بانو ، از دوستان نزدیک و صمیمی سحر ، می دونید گهگاهی وبش می رفتم و خب ملاقات با یه خانم وکیل از نزدیک ، مشعوفم کرده بود .خیلی خونگرم بود و صمیمی ، به پیشنهاد اون قرار شد بریم همون آلاچیقی که پاتوق همیشگی سحر بود .

 

 سحر تمام ماجرا رو براش تعریف کرده بود ، بهم تسلیت گفت و گفتش :

_سحر بهم گفت می خواین چیکار کنید ، ولی این کارتون دقیقا" مثل این می مونه که تو انبار کاه ،‌دنبال یه سوزن بگردین ، خیلی کار سختیه !شاید نشدنی ، تازه اگر  هم بتونید بدونین دقیقا" محله یا شهرشون کجاست ، شما که دوستتون رو ندیدین ؟!!؟!

سحر که تا الان ساکت بود گفت :

+نه ، تو یکی از پست هاش از خودش  و همسرش به عکس گذاشته بود ، از این بابت مشکلی نیست!

_خوبه ، ولی اسم و فامیلش چی؟اونو می دونید؟

حق با اون بود ، ما فقط اسمشو می دونستیم و ازش یه شماره تلفن داشتیم ، گفتم :

+با شماره تلفن نمیشه پیداش کرد مثلا؟خب اگه به اسمش باشه ، مسلما" آدرسی چیزی تو پروندش ثبت شده ، مگه نه؟

_پیدا کردن آدرس سارا با من ، می دونید من تازه باهاش آشنا شده بودم ووقتی جریان فوتش را فهمیدم خیلی متاثر شدم .کمکتون میکنم ، رو من حساب کنید.

 

***

همانروز ، ساعت 16.45 دقیقه!

 

_الو؟سحر خانم؟

+بله؟

_گلی ام ، آدرس رو پیدا کردم ، براتون اس میکنمش!

 

از سحر پرسیدم :

_کی بود؟

+گلی بود!

_خب؟!چی گفت؟

+ آدرس رو پیدا کرده ؛ گفت برام اس میکنه!

_چه سریع ! دمش گرم ، از طرف من ازش تشکر کن ؛ حالا که آدرسش رو داریم ، ولی حالا سحر یه چیزی؟

+چی؟

_میگم نکنه اینا خونشون رو عوض کرده باشن و آدرسش قدیمی باشه؟

شادی ای که تو چشم سحر موج میزد یه دفعه از بین رفت و اخماش رفت تو هم

+چرا فاز منفی میدی تو؟ من نمی دونم تو چرا هیچوقت مثبت فک نمیکنی  ، اصن تو بمب استرسی ! واقعا" که نازنین.من همین فردا صبح میرم به این آدرس ، میای؟

_میام ولی ...

+دیگه چیه نازنین؟

_هیچی ولش کن !

 

 

***

همانروز ، ساعت 20

 

با خودم می گفتم : همیشه لازمه که بدترین شرایط رو هم در نظر گرفت ، ممکنه اون آدرس قدیمی باشه ، اونوقت رفتن ما الکی میشه . شاید باید جور دیگه ای دنبال آدرس سارا می گشتیم . جایی که اگر حتی به احتمال یک درصد آدرس اول درست نبود یا قدیمی بود ، سراغ اون می رفتیم .

 بعدش اولین چیزی که به ذهن من می رسید پیدا کردن آدرس از رو آی پی بود و کسی که متخصص و اینکاره باشه ، کسی که متخصص اینکارا بود "مه رو " بود ، یکی از دوستان وبلاگی که تو شبکه خیلی حرفه ای بود، با شناختی که من ازش داشتم می تونستم روش حساب کنم.

 

 

***

====================================================

 


قسمت هفتم

 

 ====================================================

1 مرداد 1394 ساعت 6

بین خواب و بیداری بودم که صدای زنگ مبایلم سکوت اتاق رو شکست ، اینقدر خسته بودم که حسش نبود برم سمت تلفن و دستمو سمتش دراز کنم ، با خودم گفتم :

_کی کله صبح زنگ میزنه به آدم ؛ سعی کردم زنگ تلفن رو ندید بگیرم و چشامو ببندم و و خودم رو زیر پتو  جمع کردم !

 

همانروز ساعت 10

با اینکه چشام به سختی باز میشد ، دستمو به سمت تلفن که رو میز بود دراز کردم که ببینم صبح کی زنگ زده بود ؛ انگار سحر بود .باهاش تماس گرفتم و گفتم :

 

_سلام سحر ، شرمنده جواب ندادم ، مثل اینکه کار مهمی داشتی صبح زنگ زدی؟

+سلام تنبل خانم!قرار نبود که امروز یه جایی بریم؟یادت که نرفته؟

_جایی بریم؟ ....ا ممم ... نکنه منظورت آدرسی بود که گرفتیم؟آره؟

+آره ، همون

_خب میدونی ، من فکر نمی کردم که تو اینقد مصمم به رفتن باشی!؟راستی الان کجایی؟

+تو راه!

_دیووونه ،‌سر خود پاشدی رفتی به اون آدرس؟مگه قرار نبود که با هم بریم؟؟؟؟

+چرا ،ولی صبح چند بار تماس گرفتم دیدم جواب ندادی ، گفتم شاید پشیمون شدی و دوست نداری بیای ، منم گفتم هر طور شده امروز برم که سریعتر تاتوی این قضیه رو در بیارم!

_تو واقعا" الان تو راهی؟یا داری شوخی میکنی؟

+نه تو راهم ، حوالی غروب باید برسم ، خبرشو بهت میدم ....

 

 

من هنوز باورم نشده بود که سحر به اون آدرس رفته باشه . از یه طرف با خودم می گفتم شاید اون آدرس ، آدرس سابق محل سکونتشون باشه و از طرفی میگفتم نه ، اینطور نیست و به خودم امیدواری میدادم و منتظر یه خبر از طرف سحر بودم.

***

همش با خودم میگفتم که ای کاش منم با سحر می رفتم و دلم همش شورش رو می زد ، عقربه های ساعت انگار با هم مسابقه گذاشته بودند و کم کم داشتن ساعت 8  شب رو نشون می دادن ،‌با خودم گفتم با سحر تماس بگیرم ببینم چیکار کرد ؟

 

چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نداد ، بیشتر نگرانش شده بودم  ، یادم نمی اومد ازش پرسیده بودم که تنها رفته یا با کسی هست و فکر کردن بهش بیشتر از قبل نگرانم می کرد ....

 

***

4 مرداد 1394 ساعت 20

همش فکرم پیش سحر بود ، همه اس هایی که بهش داده بودم بی جواب مونده بود و وقتی هم بهش زنگ میزدم کسی جواب نمی داد.از خودم می پرسیدم چه اتفاقی براش افتاده؟4 روز بود که ازش بی خبر بودم و دیگه واقعا نگرانش شده بودم و دلم شورش رو میزد ، همش میگفتم نکنه اتفاقی افتاده براش ، کاش منم باهاش می رفتم و همش این ای کاش ها تو ذهنم تکرار میشد .

 

تو این فکرا بودم که صدای زنگ اس ام اس از گوشیم بلند شد!مثل چی از جام پریدم تا ببینم کی اس داده ، یه لحظه با خودم گفتم نکنه سحر باشه  که حدسم درست بود ، ازطرف سحر بود که نوشته بود :

 

"سلام ، شرمنده که جواب تماس و اس هات رو ندادم ، لطفا" فقط بیا وبلاگم "

 

چندبار باهاش تماس گرفتم که همش رد میداد ، خیلی کنجکاو شدم بدونم که چرا گفت بیا وبلاگم ، چی می خواست بگه ؟

***

سریع آدرس وب سحر رو تو موزیلا وارد کردم و منتظر بودم پیجش باز شه. وقتی پیجش کامل باز شد ، خشکم زد ؛ نوشته بود :

 

وبلاگ سحر  ( ساعت شنی )  :

سارا یا ستاره یا هر اسم دیگه ای که داری اما من به اسم سارا میشناسمت ، تو همه ما رو مسخره خودت کردی؟چرا؟چرا با مااینکارو کردی؟ما در تمام این مدت همش ناراحت و عزادار تو بودیم اونوقت تو با عشقت میخندیدی به همه ما؟

 

تو  ادامه مطلب نوشته بود که :

 

دوستان ، سارا زندست و تو این مدت همه ما رو بازی داد ، با احساسات همه ما بازی کرد ، من اینقدر از خبر مرگ سارا ناراحت شدم که شب و روز نداشتم و تصمیم گرفتم که هر طور شده آدرسش رو پیدا کنم و اینکار رو هم کردم ، از طرفی چند روز بعد از پخش خبر فوت سارا که حتی وبلاگستان هم خبرشو گذاشت ، دوستی به اسم ستاره خیلی پاپیچ پستهای من شد ، و تو کامنتاش از سبک سارا استفاده می کرد ، گفتم شاید اتفاقی باشه ولی وقتی فهمیدم که آی پی سارا و ستاره یکی هست و از اون طرف هم ، کسی که داغدار همسرش هست ، اینقدر صبر و حوصله نداره که به وبلاگ همه سر بزنه و جواب همه کامنتها رو بده ، همه اینها من رو در مورد سارا به شک انداخت.

 

سارا خانم قدیم و  ستاره خانم جدید ؛ فکر کردی اسمتو عوض کنی ، وب جدید بزنی شناخته نمیشی نه؟هرگز نمی بخشمت بخاطر کاری که با ما ،‌لااقل با من کردی .

 

شاید بعضی ها از خودشون بپرسن که خب ، از کجا به یقین رسیدم که سارا هنوز زندست ، نمی تونم بگم چطور آدرسشو پیدا کردم ولی پیدا کردم ، انتظار داشتم که روی در خونشون پارچه سیاه کشیده باشن یا یه اطلاعیه زده باشن ولی هیچ خبری از هیچکدومشون نبود ، برای اینکه مطمئن بشم آدرس درسته از یکی از همسایه ها پرسیدم و اونم تایید کرد که درست اومدم.

 

وقتی از اون همسایه دیوار به دیوارشون در مورد سارا پرسیدم و گفتم که شنیدم یه کم ناخوش احواله ؟! گفتش نه ، تا دیروز که من دیدمش صحیح و سالم بود.

 

دو دل بودم که برم زنگ خونشون رو بزنم یا نه که گفتم بزار برم توماشین یه کم منتظر بمونم تا ببینم چی میشه.بعد از چند ساعت دیدم سارا خانم ، خوشحال وخندون از خونه اومد بیرون و رفت سر قرار با جناب احمد آقا!

 

***

 

بااین پست سحر  ؛ انگار نت با یه شوک روبرو شده بود . خبر مرگ سارا اونقد بازتاب داشت که حتی وبلاگستان هم در موردش یه پست گذاشته بود. ولی حالا همه ی ما فقط یه سوال از خودمون می پرسیدیم ، یعنی چی این کارها ....

 

چرا باید یه وبلاگنویس بعد از 4 سال وبنویسی ، خودش ، خبر مرگ خودشو انتشار بده ؟!!!

 

 

 

 

====================================================