ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

44.خوب شده به نظرتون ؟

شب قیمه درست کردم طبق دستورسرآشپز
میگم به نظرتون خوب شده؟

نظرات 5 + ارسال نظر
سپیده 21 سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 01:17

نه اتفاقا خونمون نزدیک نبود
از این مدلی نبود آشناییمون

تو یه فروشگاه منو دید، همسری ام محل کارش اون اطراف بود.
بعدش یه چند باری که رفتم اونجا به قول خودش زیر نظر بودم
بعدشم خونمون رو یاد گرفت و یکیو فرستاد واسه اجازه گرفتن
که بیان خاستگاری
اینجوری بود
خیلیا فک میکنن قبلش باهم دوست بودیم
چون ازدواجمون تو یه ماه اتفاق افتاد
منظورم اینکه خاستگاری تا عقد یه ماه شد
اما فقط همو تو فروشگاه دیده بودیم همین.

هوم طفلک بابایی خخخخخ
کلا بابامو خیلی اذیت میکنم
زیاد سر به سرشون میذارم
بعضی وقتا خیلی آتیش میسوزونم
حرص میخورن فوشم میدن
بیشترش واسه تفاوت سنیمونه که کمه.
(چقد توضیح دادم)

پیشنهاد میکنم وقتی خواستی ازدواج کنی( الان باید خجالت بکشیا)
همسرت آینده ات حتما آینده نگر هم باشه
زندگی خیلی خیلی بهتر و راحت تر پیش میره

آو!چه باحال ": )
من دائیم خواستگاریش تا عقد کمتر از 10 روز شد ، قبلش میخواست با دختر خالش ازدواج کنه ولی از آسمون سنگ می بارید یعنیا!میخواستن برن آزمایش خون ماشین نبود تو خیابون یا حتی یه سری ماشین ترمز برید و رفتن تو جدول!دیگه بنده خدا منصرف شد و قبل عید زن دائیمو بهش معرفی کردن و دیدن و اینا ظرف 10 روز به عقد کشید!بدون هیچ آشنایی و چند روز قبل از خواستگاری دائیم ، خانواده عروس 5-6 تا داداش بودن با یه خواهر و مراسم عقد یکی از داداشا بود و داداش آخری هم سربازی بود که بخاطر اون مراسم از سربازی برگشت و چون بلافاصله خواستگاری خواهرش و عقد سر 10 روز پیش اومد موفق نشد بیاد و کمی ناراحت شد بنده خدا.

میگم پس فروشگاه پر خیر و برکتی بوده ها!
ها!مرسی از توضیحات !کامل بود ": )
من همش فک میکردم شما به واسطه معرفی چیزی آشنا شدین چون همش فکمیکردم شما شهر خودتون هستید و همسری هم نهایت تو شهر شما و اینکه به کررات میخوندم که شما گاهی میرین خونه پدر واقعا" تعجب میکرذم چون فک نمیکردم اونها تو شهر فعلیای که الان هستین سکونت داشته باشن!

چی بگم ! باید دید چی پیش میاد!

سپیده 21 دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 02:01

فک کن وقتی نیستم غذا درست کنه!!!
معمولا یا واسش آماده میذارم یا
خونه پدرش نزدیکه خونه ماست میره اونجا.
از ایناست که از آشپزخونه فراری اند

خانما باید آینده نگر باشن دیگه
من برنامه ریزی و آینده نگری رو خیلی خیلی دوس دارم

یه بار بابام واسمون کته درست کرد شور شده بود
انقد بنده خدارو اذیت کردیم دیگه درست نکرد

جدنی ؟!

میگم پس چون خونشون نزدیک خونه شما بود با شما آشنا شد و اینا ؟

خانما که آینده نگرن اصلا" و تو ذاتشونه این!
خیلی خوبه ": )

طفلک بابایی
خدا حفظشون کنه

سپیده 21 شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 19:21

آورین چه پسر خوبی هستی خوش به حال مامانت
مسئوایت پذیری قسمت مهمه زندگیه

آشپزی کاره شیرین و دوس داشتنیه
من وقتی آشپزی میکنم فکرم آزاد تره
ولی همسری اصلا دوس نداره
حتی یه نیمرو

دور از خانواده بودن مزیت های زیادی داره مثل همین آشپزی کردن و مسئولیت پذیر بودن.

وقتی داری آشپزی میکنی هر ظرفی که در میاد بلافاصله بشور
تا رو هم تلنبار نشه، اینجوری هم جلو دستت خالی تر و فضای آزاد بیشتری داری هم اخر سر کلی وقت صرفه جویی میشه.

ولی در آینده همسرت چه خوش بحالش میشه
وقتی حال نداره میتونی کمکش بدی

هعی !قسمت مهمی هست به شرط اینکه از بین نره
خب همسری وقتی شما نیستی چیکار میکنه؟نیمرو میزنه یا از بیرون غذا میگیره؟هوم؟

حس ظرف شستن خیلی مهمه ولی!اصن حسش نباشه شما بگو یه نعلبکی رو آب بکش!

شمام چه آینده نگری هستینا!

سپیده 21 شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 10:38

واقعا خودت درست کردی؟؟؟
چه خوب
ظاهرش که خوبه
فقط فک کنم یخورده آبش زیاد باشه و لیموهاش
لیموی زیاد باعث میشه به تلخی بزنه
2 تا لیمو کافیه

چه خوبه که آشپزی بلدی
من خیلی دوس دارم مرد آشپزی کنه
از شانس من همسری اصلا طرف آشپزی کردن نمیره
خوشش نمیاد

سیب زمینیهاشو نیگا چه مرتب خورد کرده

از اونایی هستی که وقتی آشپزی میکنن اطرافشون رو پر از ظرف میکنن یا نه مرتب آشپزی میکنی؟

هوم!
همه اش یادگار دانشجوئیه!
اونموقع آماده همه چی بودم ، آدمی بودم چه آدمی ، در واقع سربازی من که همه جوره آدمو بسازه همون موقع بود ، عادتبه دوری از خانواده ، مسئولیت پذیری و ...

ولی سربازی اصلا" بدردم نخورد ، حتی 2 زار ، واللا!

این داستان داره ، من اولش گذاشتم تو زود پز نزدیک بود بترکه!خخخ بعدش گذاشتم تو این قابلمه تا آروم آروم جا بیفته.دیگه 4-5 ساعت موند و ابهاش بخار شد و دیگه مرحله ی به خوردن نزدیک می شوید است!

من غذای ترش و لیموی زیادو می دوستم آخه!

وا!آشپزی خوبه که!حدس میزنم همسری شما ، دانشجوئیش تو شهر خودشون بود ، دیگه در بدترین شرایط میشه پسر عموی من که غذای آماده میگرفتن همش

دقیقا" از همونا هستم که کلی ظرف و ظروف رو برا درست کردن غذا کرکثیف میکنم!

کاکتوس شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 00:58

دلم خواست

ای جانم ": )

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد