ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

فرشته کوچک آسمانی 1

همه چیز از آنجایی شروع شد که سنگینی ای روی سینه ام حس کردم و سعی کردم بلند شوم ، صدای آرامی گفت :

_ خیلی وقته که منتظرت بودم!

دستی را که به سویم دراز شده بود ، دیدم ، دستش را به سمت دستهایم برد ، البته بعدها فهمیدم اسمش دست است و اصلا" فایده اش چی هست ، اما حس جالب و عجیبی بود ، باور میکنید چیز نرمی ، باعث شد بایستم؟ نه شاید باورش برایتان سخت باشد. قبل از هر چیز صدا و چهره اش مجذوبم کرد ، گفت :

_ سلام فرشته خانم!

مکثی کرد ، انگار که منتظر بود چیزی بگویم ، تنها نگاهم کرد ، انگار میدانست که لب بر نمی آورم ، صورتش را پیش آورد  و بوسه ای بر دست راستم زد ، 

_  اسم من مانیا هست ، 

در برابرم زانو زد ، صورتش در برابرم بود ، گفتم :

_ مانیا ؟

_ اره و پرسید : اسم تو چیه؟

انگار باید جوابی میدادم ، 

بوسه گرمش رو روی لبهایم حس کردم ، حس عجیبی بود ، انگار گرم شده بودم و میخواستم کلمات رو پشت سر هم بر زبان بیاورم


_ امروز ، اولین روزی هست که چشمای قشنگت ، دنیای ما رو میبینه ، دوست داری خودت رو توی آینه ببینی؟

منتظر جوابم نشد ، چیزی را در برابرم گرفت و چیزی داخلش بود ، از چیزی که داخلش بود خوشم آمده بود ، بهش احساس خوبی داشتم 


_ خب وقتشه که بریم پیش بقیه 

با دستانش بلندم کرد ، دستهایم را گرفته بود و انگار میخواست با او جایی بروم ، من هم با او همراه شدم ...


نظرات 1 + ارسال نظر
بهامین چهارشنبه 23 خرداد 1397 ساعت 03:00

فقط میشه نوشت :زیبااااااااا بود
حس آرامش و آرومی با خوندش داشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد