ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
همه چیز از آنجایی شروع شد که سنگینی ای روی سینه ام حس کردم و سعی کردم بلند شوم ، صدای آرامی گفت :
_ خیلی وقته که منتظرت بودم!
دستی را که به سویم دراز شده بود ، دیدم ، دستش را به سمت دستهایم برد ، البته بعدها فهمیدم اسمش دست است و اصلا" فایده اش چی هست ، اما حس جالب و عجیبی بود ، باور میکنید چیز نرمی ، باعث شد بایستم؟ نه شاید باورش برایتان سخت باشد. قبل از هر چیز صدا و چهره اش مجذوبم کرد ، گفت :
_ سلام فرشته خانم!
مکثی کرد ، انگار که منتظر بود چیزی بگویم ، تنها نگاهم کرد ، انگار میدانست که لب بر نمی آورم ، صورتش را پیش آورد و بوسه ای بر دست راستم زد ،
_ اسم من مانیا هست ،
در برابرم زانو زد ، صورتش در برابرم بود ، گفتم :
_ مانیا ؟
_ اره و پرسید : اسم تو چیه؟
انگار باید جوابی میدادم ،
بوسه گرمش رو روی لبهایم حس کردم ، حس عجیبی بود ، انگار گرم شده بودم و میخواستم کلمات رو پشت سر هم بر زبان بیاورم
_ امروز ، اولین روزی هست که چشمای قشنگت ، دنیای ما رو میبینه ، دوست داری خودت رو توی آینه ببینی؟
منتظر جوابم نشد ، چیزی را در برابرم گرفت و چیزی داخلش بود ، از چیزی که داخلش بود خوشم آمده بود ، بهش احساس خوبی داشتم
_ خب وقتشه که بریم پیش بقیه
با دستانش بلندم کرد ، دستهایم را گرفته بود و انگار میخواست با او جایی بروم ، من هم با او همراه شدم ...
فقط میشه نوشت :زیبااااااااا بود
حس آرامش و آرومی با خوندش داشتم