ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

کلاه پدر بزرگ من ...

تو کامنت پست قبل ، در جواب خانم صبیره ، از زندانی اسیر ذهن صحبت کردم و بذارید یه داستان جالب براتون تعریف کنم از کلاه پدربزرگم


سالهای خیلی دور که من 7-8 سالم بود و  میرفتیم روستایی که پدربزرگم باغ بزرگی داشت و گوشه ی باغ خونش بود ، یه روز بحث افتاد که از چی میترسم و نمی دونم که چطور شد بهش گفتم من میترسم تا اخر باغ شما برم و برگردم . پدربزرگم کلاهش رو که همیشه سرش بود از سرش برداشت و گذاشت سر من و بهم گفت تا زمانی که این کلاه سرت هست ، هیچ جک و جونوری نزدیکت نمیشه ، برو اخر باغ بیا.




اونجا تو یه زمین کوهپایه ای و پر از درخت های بزرگ که وقتی از خونه به سمت انتهای باغ میرفتی ، وقتی به عقب نگاه میکردی ، خونه پدربزرگ رو نمی دیدی و چیزی که میدیدی ، فقط درخت های بزرگ بودن و بسته های چای .


زمانی که اون کلاه رو گذاشتم سرم ، اعتماد به تازه ای پیدا کردم و محکم قدم بر میداشتم و تا اخر باغ رفتم ، یادمه غروب هم بود و دیگه داشت تاریک میشد . وقتی به اخرین نقطه رسیدم ، بخاطر وجود اون کلاه از هیچی نمی ترسیدم ، با همون شجاعت برگشتم پیش پدربزرگم ، ازم پرسید چی شد ؟؟؟ گفتم هیچی ندیدم و نترسیدم و هیچی هم بهم نزدیک نشد ( بخاطر اون کلاه )


خندید و گفت ، چیزی برای ترسیدن نیست و این کلاه فقط یک کلاه معمولیه .  می دونید معنی بعضی حرف ها رو ادم بعد ها متوجه میشه ، اون زمان واقعا چیزی برای ترس نبود ، چون اصن چیزی برای ترس وجود نداشت و سایه های درخت ها هم در زیر نور ترسی نداشتن و اون کلاه بهم مثل ستونی بود که بهش تکیه کردم و بهم شجاعت داد تا از هیچی نترسم.


اما بعد ها یاد گرفتم که وقتی یه پشتوانه محکم مثل خدا هست ، چه چیزی برای ترس هست؟؟؟


بذارید نشانه های ترس و اعصاب خوردی رو بهتون بگم : 1. پیچوندن مو ، 2: چیز خوردن و هر چیزی اصن مهم نیست گشنه باشی یا سیر ، 3:گوشه گیر شدن و مدام به یه چیز فک کردن ، 4: خوردن یا گازگرفتن چیزی مثل یقه لباس و ...


این نشونه ها شاید نمونه بارزش باشه اما وقتی خدایی هست که میشه بهش توکل کرد و مثل دوست قوی و قدرتمندی که در کنارته ، چه چیزی برای ترس وجود داره ؟؟؟ برنامه ام رو نوشته و در بالاش نوشته ام :


کی میخواد جلوی من رو بگیره که انجامش ندم؟؟؟



+ وقتی میگم خدا ، چیزایی یادم میاد که ادم شاخاش در میاد و با خودش میگه این که ،  این اتفاق بیفته بسیار ضعیفه ، اما خدا بوده و هوام رو داشته همونطور که خیلی از ماها تجربه ی جالبی داریم . اخه بهم بگید چطور ممکنه شب قدری من برم یه امامزاده ای ، ساعت 2.5-3 صبح یه ماشینی به تورم بخوره که مسافر اون ماشین تا اخر مسیر باهام باشه و دقیقا همونجایی که باید پیاده شی از ماشین و مابقی راه رو پیاده بری اونم پیاده بشه و   هم مسیرم باشه تو اون جاده های تاریک و کم نور؟؟؟ نه ، پس خدایی که بهش ادم تکیه میکنه ، محکم پشتت وایساده و خودشم میگه و کسانی که گفتند که پروردگار ما الله است و سپس استقامت کردند، نه ترسی بر آنان است و نه اندوهگین می شوند / احقاف 13 / فصلت 30 

نظرات 5 + ارسال نظر
گلابتون بانو سه‌شنبه 28 اسفند 1397 ساعت 17:40

سلام. چه داستان جالبی. قدیمی ها چه قدر باصفا بودن!
ان شاءالله سال پر خیر و برکتی در پیش داشته باشین.

سلام ، بله همینطوره خیلی خوب بود اونموقع ها
----------------------------------
ممنون . همچنین شما

بهامین دوشنبه 27 اسفند 1397 ساعت 18:19

همیشه این جمله منو ارومم میکنه الا بذکر الله تطمئن القلوب

درسته

عیسی جوکار چهارشنبه 22 اسفند 1397 ساعت 17:04 http://isa2990.blogsky.com

سلام.عالی.به ما هم سری بزنید

سلام. سلامت باشید
چشم

فاضله هاشمی چهارشنبه 22 اسفند 1397 ساعت 13:58

من ازارتفاع میترسم فرقی ام نداره صندلی باشه یاقله ی کوه استرس تمام وجودمومیگیره.گلنوشت عشق درتمام بلاگها.

منم از ارتفاع زیاد میترسم

Sabireh چهارشنبه 22 اسفند 1397 ساعت 11:56 http://Yebargesabz.blogsky.com

سلام
جالب بود..
فقط نمی دونم چطوری برداشتمو از این نوشته بیان کنم. برای همین میگم جالب بود.

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد