ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

دایی

برای عنوان اسامی مختلفی به ذهنم رسید ، اما هیچکدومشون مثل همونی که انتخاب کردم و نوشتم به دلم ننشت ، دایی ( تنها دایی مادرم ) ، یکی از فرماندهان زمان جنگ که اینطور که من شنیدم حدود 15 دقیقه قبل اینکه منطقه حلبچه رو شیمایی بزنن برای بازدید از منطقه میاد و برمیگرده و بعد از بازگشت اونا ، منطقه رو شیمایی میزنن و باد این شیمایی رو پخش میکنه و ظاهرا از همون موقع تاثیر خودش رو هر چند کم و بصورت غیر مستقیم میذاره و این اواخر که متاسفانه یک سرماخوردگی ساده باعث تشدید بیماری و اب اوردن ریه و پخش عفونت در بدن و ...


دایی رفت ، یا به قولی آسمانی شد و ما برای مراسم آسمانی شدنش رفتیم شهرستان . چیزی که از دایی تو ذهنم مونده اینه که همیشه تو مراسم های شاد یا عزا همیشه شرکت میکرد و حتی مراسم فوت پدربزرگم هم اومده بود با اینکه شاید خیلی فامیل نزدیکشون نبود. منتها ما همیشه ازش این گلایه رو داشتیم که چرا کم به خونه ما میای؟ چرا باید همیشه تو ختم و عروسی شما رو ببینیم و تا اینکه زد و این اواخر 2 بار به خونه ما اومد و ما هم چند باری رفتیم خونشون .


در یه زمینه تحقیقاتی به خواهرم مشاوره خوبی داد و خیلی کمک کرد . دایی ما تنها فرزند پسر یک خانواده بزرگ با کلی خواهر بود و لازم نیست که بگم چقدر عزیز بود.


نمیدونم شاید 5 شنبه قبل بود ، خونه ما با دایی خیلی فاصله نداره شاید 20 دقیقه و در طول درمان و بستریش مادر و خواهرم و خاله ها بهش سر میزدن اما خب ما فک نمی کردیم شاید این آخرین دیدارها باشه و زمانی که خواهرهاش از شهرستان اومدن و اون بخاطر مشکل ریه نمی تونست بلند و کامل حرف بزنه و ... همین حالش رو بدتر کرد.


مثل همون روزی که خیلی سال قبل خاله صبح کله سحر زنگ زد و فوت پدربزرگ مارو داد ، حوالی ساعت 8 صبح بود که تلفن ما تند تند و پشت سر هم زنگ میخورد ، همه شون یه خبر رو می دادن اما برای ما که باور کردنی نبود اخه روز قبلش خاله ام زنگ میزنه زندایی و اونم میگه حال دایی بهتره و حتی دایی میره شمال ، خب مگه میشه که کسی که حالش تا دیروز خوب بوده یه دفعه ای ؟؟؟


نه این باور کردنی نبود ، ما ساعت 10 رفتیم خونشون ، مامان پرسید حال دایی چطوره؟ زندایی گفت خوبه ، خوب شده . مامان گفت خب خداروشکر ، کی میاد خونه؟ دخترش از مامان پرسید شما خبر ندارید؟ با تعجب گفتیم چی رو باید خبر داشته باشیم ( نه اینکه ندونیم اما خب خبر دیروز که گفت حال دایی خوبه )؟ دخترش گفت دایی فوت کرد و 8 صبح به اونها خبر دادن و ...


لازم نیست که بگم چه فضایی حاکم شد و ماتم و غم و اندوه . بعضی از آشناهاشون باهاشون تماس می گرفتن و در جواب اینکه حال دایی چطوره ، شاید گریه جوابی بود که میشد داد ، نمی دونم ... خلاصه نفهمیدیم چطور شد و رفتیم شمال و مراسم تدفین ، من از اون چاله که اسمش قبر هست خیلی دور نبودم  و گریه و زاری ها و اینها و مروروشون هنوز یادمه . چی بگم و بنویسم. اخرین دیدار ها و فریادها و گذاشتن بدن کفن پیچ شده و چیدن چوب ها و ریختن ماسه ها روی اون توسط پسرش که اشک میریخت و ...


دخترش و دامادشون که اشک می ریختن ولی با هر بهانه ای دوست داشتن کنارش باشن و همه و همه و همه . خیلی ها اومده بودن . این دایی ما جنسش فرق داشت ، خونه زندگیشون ساده اما خب شاید خیلی از هم رده هاش ... مردم دار بود ، از اونا که میگن جوری با مردم رفتار کن که دوست داری باهات رفتار کنن . اگه اشنایی میدید نمی گفت که من کسی ام به احترامش بلند میشد و  خلاصه هر کی یه چیز میگه اما من میگم دوست داشتنی. راستش من سر مراسمش گریه نکردم چون باور نکرده بودم فوتش رو اما الان ..



برگشتیم و من رفتم تلگرام ، اخرین چت ها رو نگاه کردم از پیام های رد و بدل شده ، اخرین عکس ها ، و این عبارت که last seen 9 hours ago 

نمی دونم گوشیش دست کیه اما یاد این جمله می افتم که همیشه قدر دان اونهایی که دوستشون داریم باید باشیم ، بهشون بگیم .


باید می نوشتمش و منو ببخشید اگه کامنت ها تایید نشدن ، باشه سر فرصت تا حس و حالم سر جاش بیاد



اگه دوست داشتید برای شادی روحش یه فاتحه هدیه کنید

نظرات 4 + ارسال نظر
گلابتون بانو چهارشنبه 26 تیر 1398 ساعت 15:22

روحشون شاد و قرین رحمت الهی باشه. خوش به حال آدمایی که خوب زندگی میکنن و یاد خوب از خودشون میذارن. براشون فاتحه خوندم.

سلامت باشید.


ممنون از شما

مسافر سه‌شنبه 25 تیر 1398 ساعت 23:59

خدا رحمتشون کنه. تسلیت میگم. آدمهای خوب وقتی فوت میکنن خودشون که به نظر من کیف میکنن و تازه وارد جایی بهتر از این دنیا میشن. طفلی خانواده ها و بازماندگانشون. تا اخر عمر باید غم از دست دادن اون عزیزو تحمل کنند.

سلامت باشید - خدا عزیزانتون رو براتون نگهداره

کاکتوس سه‌شنبه 25 تیر 1398 ساعت 17:52

روحشون شاد

سلامت باشید

صبیره دوشنبه 24 تیر 1398 ساعت 13:03 http://yebargesabz.blogsky.com

روحشون شاد و یادشون گرامی

تسلیت میگم ...

مرگ عزیزان قابل باور نیست...

ممنونم صبیره بانو
سلامت باشید و انشالله همیشه شاد باشید و تو مراسم شادی شرکت کنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد