ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

آخرین یادداشت من

می دونید ، اصن همیشه بدم اومده یکی یه دفعه ای بی خبر بره ، مثل خیلی هایی که رفتن و هیچوقت نه حتی پست خدافظی گذاشتن اما خود من ، همیشه گفتم خدافظ ولی فرداش برگشتم یعنی عاشق خودمم ها ، رفته بودم سربازی ، بعد فرداش برگشتم خونه آش پشت پای خودم رو خوردم !!! 


راستش تو این لحظه سردم شده و دارم می لرزم اما دلم میخواد یه حقایقی رو اعتراف کنم ، بعضی حرف ها رو قبلا زدم و شاید لینکش رو بذارم تا اونها خونده بشه...


از ازدواج می ترسم ، نفس خود ازدواج نیست که ترسناکه برام اما اینکه مثلا به پدرم بگن پیرمرد یا از اینجور حرف ها آزارم میده ، یعنی ازدواج کنم و بعد بچه هام به مادرم و پدرم بگن مادربزرگ و پدربزرگ . از سفیدی موهاشون میترسم ، اخه گفتن عباراتی مثل پدربزرگ و مادربزرگ به اونها ، من رو می ترسونه ، می ترسم از روزی که سایه شون روزی بالا سرم نباشه ، من آماده نیستم


انشالله خدا به همه پدر و مادرها سلامتی بده 10.000 سال


اونها همون پدر و مادری هستم که دوستشون دارم ، تو قلبم هستن ، نگرانشون میشم اگه خار تو دستشون بره ، امیدوارم پیشمرگشون باشم اما اونا هیچیشون نشه ، بهم بر میخوره وقتی این حرفها رو بشنوم


البته از یک چیز دیگه هم می ترسیدم ، اونها رو با خانواده ام مطرح کردم و البته اون حل شد ، دیگه برام مهم نیست و اون حرف مردمه و حرفهایی که ... حرفهایی که مثلا ادم شب عروسی یک نفر میشنوه ، اره از اون حرفها ، نمی دونم ، برای من آزار دهندست و خلاصه صحبت و گفتگو به اینجا رسید که اصن به کسی ربطی نداره ...


نمی دونم ، بزرگ شدن یعنی شنیدن تمام این حرفها یا چی ، قلبم درد میگیره وقتی این چیزها رو می نویسم مثل همون شبی که ایران و پرتغال بازی داشتن ، چقدر گفتنشون سخته برام ،موهام سیخ شده انگار


اما باید یک روز بزرگ شد  و تو  بازی روزگار ، نقش خودمون رو پیدا و باهاش تو بازی زندگی ، بازی کرد...




در تمام این سالهای وبلاگنویسی در کنار دوستان خوبی مثل شما


افتخار من بوده که در تمام این سالهای وبلاگ نویسی ، دوستانی رو داشتم که یادداشت ها و نوشته هام رو دنبال میکردن ، از اون دوست خیلی قدیمیم بگیر که خودش میدونه کیه تا دوستانی که بعدا به جمع دوستانم اضافه شدن و من افتخار آشنایی باهاشون رو داشتم . واقعا خوشحال شدم و از صمیم قلب برای تک تک شما آرزوی موفقیت و پیروزی دارم.


انشالله کور شه چشم دشمن و بدخواه هاتون و هر کسی که نمیتونه پیشرفت و شادی و خوشحالی شما رو ببینه ، انشالله  موفقیت و شادی و خوشحالی شما ، باعث  چشم روشنی برای دوستان و عزیزان شما باشه ...


تقدیم به شما دوستان خوبم


انشالله که سال جدید ( 1398 ) سال خلق خواسته های شما دوستان خوبم باشه 


و البته یادمون نره که همه ما تو زندگیمون ، یک ماموریت شخصی داریم که باید انجامش بدیم ، هر چقدر که سخت باشه ...


این کلیپ در سایت نماشا ( اینجا )





تمام حرفهایی که دوست داشتم بزنم ، جملات بالا بود با پست های زیر


1.چرا وبلاگ نویس ها دست از نوشتن بر میدارند؟ (  اینجا )


2.حرف هایی که همیشه خواهم داشت ... ( اینجا )


3. شیرینی زندگی قصه ها به اخرش نیست ... ( اینجا )



آخرین حرفی که دوست دارم از من به یادگار داشته باشید


شاید پست های مختلف با دیدگاه های مختلف نوشته باشم اما باعث افتخار منه که پست ها و ویدیو های انگیزشی رو در وبلاگم گذاشتم ،  هر موقع از خودتون و موقعیت و شکستی که خوردید ، ناراحت شدید ، حتما این 2 تا ویدیو رو ببینید ( اینجا )


شما قوی هستید چون در مسابقه دوئی که بین میلیون ها اسپرم برگذار شده ، شما برنده شدید!



خوندن  پست پایین هم فراموش نشه 

نظرات 6 + ارسال نظر
توت فرنگی سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1398 ساعت 16:16 http://gandom1370.blogsky.com/

سلام مث همیشه عالی

قربان شما

کاکتوس سه‌شنبه 3 اردیبهشت 1398 ساعت 22:04

اتفاقا شنیدن پدر بزرگ و مادربزرگ از زبون نوه خودش درمان همه درداست
اینکه میگن نوه مغژ بادومه حقیقته
و شما با این فکرتون که یه روند طبیعیه اونا رو محروم میکنید از این لذت
امیدوارم در زمان مناسب فرد مناسب سرراهتون قرار بگیره
و کمی دیدگاهتونو تغییر بدید
البته من خودم خیلی درد کشیدم تا به این درک برسم ادما میان و میرم هنوزم با مرگ مشکل دارم ولی روند زندگی همینه دیگه
تولد و زندگی و مرگ
ایشالا پدر و مادرت همیشه سلامت باشن...امین

درسته ، رسیدن به یک دیدگاه درست ، نیاز به زمان و چکش کاری داره
حق با شماست کاکتوس عزیز

صبیره دوشنبه 2 اردیبهشت 1398 ساعت 21:52 http://yebargesabz.blogsky.com

سلام
تازه با وب و نوشته هاتون آشناشده بودم و در فرصت های کمی که بدست میارم نوشته هاتون رو میخونم... حیفه دارید میرید...

من خودم جزو اون دسته آدمهایی هستم که هی رفتمو باز برگشتم:)

امیدوارم هر جا هستید موفق و سربلند باشید.
و روزی مجددا بنویسید.
ایامتون به شادی

سلام - مرسی
نمی تونم در مورد آینده هیچ قولی بدم که بازم می نویسم یا نه
ممنون و مرسی از شما ، این پیام شما بزرگواری شما رو می رسونه

مهربانو دوشنبه 2 اردیبهشت 1398 ساعت 11:15 http://baranbahari52.blogsky.com/

سلام امیر جان .
پس تو هم به اندازه ی مهردخت خودخواهی که میگه الهی زودتر از تو از دنیا برم !!!
من هیچوقت برای هیچ پدر و مادری دعا نمی کنم که بعد از فرزندشون باشن .. هیییچ عذابی تو دنیا بدتر از دیدن مرگ فرزند نیست حتی فرزند مریض آدم .
بهت توصیه میکنم همیشه برای پدر و مادر عزیزت عمری همراه با عزت و سلامتی درخواست کنی . خدا کنه ما پدر و مادرها ، بعد از دیدن شادی و خوشبختی و آرامش بچه هامون و بدون حسرت و نگرانی از دنیا بریم .
حالا واقعا این آخرین نوشته ت بود و خداحافظی کردی؟؟
پاقدم من بد بود تازه مطالبت رو می خوندم ؟؟

این کامنت شما رو بارها و بارها خوندم حتی جوابش رو هم همون موقع نوشته بودم اما راستش تایید نکردم . میدونید مهربانو ادم ها تو زندگیشون بعد از طی یک مسیری به پختگی میرسن و من هنوز به اون نقطه نرسیدیم.

دیدگاه من و دخترتون شبیه به همه شاید بخاطر همین نبود پختگی

نمی دونم قطعا بگم 99 درصد اره پست اخر هست یا نه اما انرژیم رو جای دیگه ای دارم خرج میکنم ، فعلا که نمی نویسم و تصمیمم قطعیه

ننوشتن من ربطی به شما نداره ،من دیر با شما اشنا شدم . بزرگوارید شما

Baran دوشنبه 2 اردیبهشت 1398 ساعت 08:51

ان شاءاله که مثل سربازی رفتن تون برمیگردین و
آش پشت پای آخرین پست تونم ...

مرسی بابت کلیپ ها و...دسه گل ...می دونین؟ما دسه گلهای والدین مونیم وبه خودمون افتخار می کنیم

ممنونم باران بانوووووووووووووووو

بهامین دوشنبه 2 اردیبهشت 1398 ساعت 01:39

همیشه واژه خداحافظی که شروعش مشخص نباشه ،غمگینِ.
نمیدونم چی بنویسم...
امیدوارم هرجا هستید موفق و تندرست باشید.
الهی همیشه پدر و مادرتون سلامت باشن و سایشون بالای سرشما.
موفق باشید

بهامین جان منو ببخش که کامنت هاتون رو دیر تایید کردم و حتی یه مدت هم وبلاگم حذف موقت بود ،

همیشه هر پایانی ، یه شروع جدید همراهش خواهد بود


من هم برای شما و خانواده محترمتون بهترین ها رو ارزومندم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد