ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

ردپای دوست

خاطراتم را با خدا ثبت میکنم ": )

امید

_ با این شرایط ، چرا خودکشی نمیکنی ؟

+ خودکشی ، یه درمان دائم برای یه مشکل کوچیکه ، من به آینده امید دارم که همه چیز درست میشه ...


بازی روزگار ... ( قسمت دوم )

زمان خواستم تا این پست کامل بشه اما هر چی فکر کردم چند مورد بیشتر تو ذهنم نیست اما اخیرا داستان مشابهی رو جای دیگه خوندم اما همه چیز باشه سر جای خودش ، من از خودم شروع میکنم و هر کسی هم حین خوندنش از خودش شروع کنه که کجای بازیه ، هیچکس تو شرایط کس دیگه دیگه ای نیست اما ... بگذریم .شاید این پست کوتاه باشه اما گمونم کلید اسراری برای خودش باشه .


+ ناراحت نمیشی اگه  بگم که کاش   جنسیت ، بین آدم ها تبعیض ایجاد نمی کرد؟؟؟  هشتگ_نه_به_تبعیض



خب قرار شد چند مورد رو بگم که اسمش رو میذارم وقتی قضاوت کردم ...


وقتی قضاوت کردم...


حدود سال 86 بود ، یعنی 12 سال قبل . من دانشجوی شهرستان بودم و در 2 موقعیت ، 2 بار ، 2 نفر رو کامل قضاوت کردم و تو افکار و ذهنم شستم و پهنش کردم رو طناب اما بعدا یعنی همین سال 97-98 خودم در همون موقعیت قرار گرفتم.


1.دوست 6 واحدی من


من تو کاردانی حدود 90 تا واحد داشتم که 5 ترمه تموم میشد که ازش پسش طبق چارت براومدم ، سال اول من با 2 تا دانشجوی دیگه که پسر دوست پدرجانم بودن هم اتاقی شدیم و خونه گرفتیم و من باهاشون حال نکردم و سال بعد جدا شدم و رفتم با دوستای خودم . می دونید که طبق قوانین سال آخر ، اگه دانشجویی درسش تموم بشه محدودیت سقف واحد نداره . منم هر چی بود رو برش داشتم و تموم . این هم اتاقی ترم 1 و 2 که از قضا هم موهاش بلند بود ( بعدا منم مو بلند کردم !!! با اینکه اون موقع بدم می اومد و مرتب به دائیم که اونم موبلند کرده بود گیر می دادم!!! )) این دوست ما ترم اخرش ، یعنی گمونم ترم بهمن ، کلا 6 واحد داشت .کلا 6 تا و من اون ترم سقف رو پر کرده بودم!!!


این بنده خدا که ترم اخرم بود ، عین 6 واحد رو افتاد و نمره اش رو هم آموزش رو برد زده بود و من چقدر بهش خندیدم که با 6 واحد افتادی ؟؟؟؟ خخخ ، من قضاوت کردم پس حدود 10-11 سال بعد روزگار یه بازی خوشگل برام چید ، اونم چی ، دقیقا همون شرایط و من با یه درس آسون آنچنان در گل گیر کردم که نزدیک به یک سال درگیرشم و همش از خودم میپرسم چرا و از کجا دارم میخورم ؟؟؟ بعد یاد این دوست جان افتادم . 


2.موهای بلند من


دیگه گمونم اون پست موهای بلند من رو خوندید دیگه؟؟ من همون سال  ورودی با این همون اتاقی پست بالا ، هم خونه شدیم و من متعجب نگاش میکردم که موهاش چرا بلنده ، البته دائیم هم چند سال قبلش مو بلند کرده بود ها منم مسخرش میکردم و مثلا میگفتم یه شب که خوابی قیچیش میکنم اما خود من تو سال 96-97 مو بلند کردم و چقد حرف خوردم.


بله ... وقتی میگم که روزگار زمان بازی رو تعیین میکنه یعنی این.


3.دیلاق


تو همون سالها ، که من در ابتدای جوانی بودم و یه پسره بود که گمونم 30 بهش میخورد ، بعد شرایطش یه جوری بود که پدرش خرجش رو میداد و منم میگفتم واع! یعنی خودش چرا سرکار نمیره و همه اش از باباهه پول میگره ؟؟ بازمم قضاوت و حالا من تو همون شرایط اون و ...


4.اگه من لبتاب داشتم ...


من یه سیستم داشتم که دیگه قدیمی شده بود و همه اش میگفتم که کاش یه لبتاب داشتم ، از قضا از دختر خاله جان لبتاب داشت و بهش گفتم اون لبتابت رو یه هفته بهم قرض بده ،کارم راه بیفته ، فرمودن که نه ، تصاویر شخصی داخلشه و من نمیدم . گفتم اکی ، اگه من جای تو بودم و لبتاب داشتم الان با روش های اینترنتی کلی پول در می اوردم...


گذشت و من بعدا لبتاب گرفتم ، اما هیچ کاری هم نکردم ، یک هفته؟ شما بگو 12 ماه ، چرا خب ؟ 


بار گناه


چند مورد دیگه هم هست و من دقیقا نمی دونم این دقیقا شامل این قضیه میشه یا نه ، شایدم بشه مثل اینکه مرتب گفتم چرا این وب نویس هایی که میرن و خداحافظی میکنن چرا دوباره میان خب؟ منم شامل همونها شدم


من یه سری وب نویس ها امثال قندک بانو ، امثال کاچی اینها رو قضاوت کردم ، باشه قبول ، عامو اصن بانو جان بگن که دیگه ننویس مطمئنا دیگه نخواهم نوشت ولی چرا ، به کدامین گناه ؟؟؟ من برای خوشبختی شما دعا میکنم هرچند ازم فراری باشید ، تو اینستا بلاک اند ریپورت اند همه چی کنید ، سعی کردم کینه به دلم راه ندم هر چند گاهی موفق نشدم اما اون روزایی که تو مد هستم ، عمیقا براتون ارزوی خوشبخی دارم ، اونا و آزیتا و ازی و همه ، شما همه تون فرشته اید اصن ، بده من بودم که تنهام


همین طور  اعتراف میکنم که با بعضی از خاطرات وبلاگی ، من واقعا زندگی کردم ، خنده کردم   یا گریه کردم اما مد اون هایی که راست راست تو وبشون نوشتن که کامنت مذکر جماعت تایید نمیشه رو نفهمیدم ( مثل این خانم )



نوشته که :

من اینجا رو دوست دارم... و البته همه ی اون چیزی که به من و اینجا مربوط می شه همین جمله است! نظرات آقایون با عرض شرمندگی پاک می شن! به دلیل عقاید شخصی و اینکه حوصله دردسرای بعدی رو ندارم!... لحظات به کامتون


 . بارها خواستم با یه اسم دخترونه به جمعشون نفوذ کنم ببینم فازشون چیه اما به دلایل اخلاقی اینکارو نکردم . دیگه هم گمونم اینکار رو نکنم چون مثل قبل شر و شور نیستم . ایشالله که اونها گول ادم های به ظاهر خانم مذکر رو نخورن چون خودشون باعث این اتفاق هستن.


احساس سبکی میکنم ، کمی از بار گناهم کم شد - آخیش 



بازی روزگار ... ( قسمت اول )

این پست از اون پست های مستندی هست که در حین خوندن این پست ،  هر کسی باید جایگاه خودش رو در اون ( این بازی )  پیدا کنه که از قضا  اگه نگم ، همه آدم ها ، میتونم بگم  عمومشون ناخواسته ، یک قانون رو نقض میکنن و بازم ناخواسته وارد این بازی میشن  ....


به نظرم این پست باید مستند باشه و خیلی موارد رو برای درک اینکه دقیقا این بازی چطوریه رو ، ریز  بنویسم ، اما الان کلیاتش رو گفتم ، جزئیاتش رو زمان میخوام تا چیزهایی که یادمه رو ، جایی بنویسم و تکمیل کنم و تحت یک پست کامل اینجا بذارمش  ؛  تا دقیق بشه اما کلیاتش همینی هست که من نوشتم .قسمت دوم هم انشالله وقتی یه پست جوندار نوشتم و کامل بود میذارمش اینجا که دیگه خودتون ، خودتون رو درش پیدا کنید.


بازی روزگار


 1.شرط و  قانون ورود به این بازی :  قضاوت کردن دیگران

2.زمان ورود به بازی :   به تشخیص روزگار ( از 1 ثانیه شروع تا چند سال بعد )

3.صفحه بازی : همان شرایطی که شخص با آن قضاوت شد. ( البته صفحه بازی رو روزگار میچینه )

4. مهره  های بازی : بهانه های مختلف ( با مهره بازی شروع میشه و ادامه پیدا میکنه )


5.شرط خروج از بازی : شخص باید متوجه قضاوت اشتباه خود شود  چرا که قبلا دیگری را قضاوت کرده است.



لایه 2 خواب !!! ( مستند )

تا حالا شده توی خواب ، خواب ببینید ؟؟؟ بعد مثلا تو همون لایه یه اتفاقی براتون بیفته  و بعدش بلند شید و بگید که عه ، خدا رو شکر که مثلا خواب بود ، بعدش دوباره بلند شید بگید که عه ، اینا همه اش خواب بود ؟؟؟


به عبارت ساده تر : 

لایه 1 خواب : همیشه تو این لایه خواب میبینیم و خوابمون خیلی عمیق نیست

لایه 2 : توی خواب ، خواب دیگه ای ببینم 


نکته جالبش برام این بود که خواب لایه 2 رو یادمه و اینکه ذهنم قبل از خواب ، مشوش بود اما بعدش که از خواب بلند شدم ، ذهن آرومی داشتم و خبری از تشویش نبود ، ساکت و ارام ...حس عجیب و تجربه نابی بود .


دوست دارم که همیشه این حس ناب رو تجربه کنم ، راستی شما هم این تجربه داشتید؟؟؟

تولدت - تولدم ...


این پست موقتا ثابته تا بعدا یا تکمیل بشه یا پست های بعدی درهمین باره نوشته بشه. 


+ پست پایین رو هم از دست ندید. ( پست لایه 2 خواب )





بعدا" تر نوشت :

ممنون از همه عزیزان و بزرگوارنی که اومدن و تبریک گفتن ؛ انشالله تو شادیاتون جبران کنم


غول اولی رو تیر بارون کردم ...

این ایده ای که گفته بودم پست قبل واقعا برا ذهنم جالب بود ، البته شده بود که یه جاهایی تنبلی کنم و یادم بیاد که اون غول هی داره شیشه عمرش رو زیاد میکنه اما بالاخره در 2 گام یعنی اول زدم کورش کردم ( انجام نصف کار ) بعد کامل کارم رو انجامش دادم که غوله کامل کور شد ، بعد گفتم خب اینو چجوری یه حالی بهش بدم گفتم تیربارونش کنم . این نتیجه اخلاقی



البته خیلی جدال باهاش سخت بود و حسابی من و ذهنمو اذیت کرد اما فاتحش خونده شد.


الان ذهنم امادست که بره سراغ غول دوم با اون نعره هاش ، ایی ی ی ی ی

این یکی رو میخوام اره اش کنم ،  چندشه این روش اماگمونم درس عبرتی بشه برای غول های بعدی که تو ذهن من خونه نکنن و من رو بترسونن و برام ترس ذهنی ایجاد کنن ...



یه نکته بگم ، از نظر بعضیا که میان اینجا میگن این دیگه چه پستیه ؟؟؟ دوستان قدرت ذهن رو دست کم نگیرید ، ذهن میتونه روی بدن تاثیر مستقیم بذاره ، باور کنید یا نکنید ، مثلا با هیپنوتیزم ، در حالی که در واقعیت در دست شما یک یخ باشه ، به ذهن بگید تو دست شما یه اهن داغه ، پوست دست بخاطر اون القا میسوزه ، پس ذهن و قدرتش رو دست کم نگیرد  ، بعد اینکه ذهن درسته خیلی قدرتمنده اما خیلی ساده و زودباوره ....



بازی با ترس های ذهنی ( دوئل با هیولا ها )

شنیدید که میگن : آهن رو باید با آهن برید ؟؟؟ یا آتیش رو باید با آتیش خاموش کرد ؟؟؟ یا مثلا تربیت بعضی حیوانات ، هدفش مقابله با یه سری حیوانات دیگست؟؟؟

( مثل تربیت گونه هایی از سگ که برای شکار شیر کوهی استفاده میشه )


ما تو مسیری که داریم میریم به سمت هدفمون ، یه سری ترس میاد تو ذهنمون که یا این ترس ها منبع اش ، ذهن خود ماست که نمی خواد به ما آسیبی وارد بشه یا عوامل محیطی و بیرونی هست. بهر صورت این ترس همواره با ما هست یعنی استارت کار رو که میخوایم بزنیم این ترس هم میاد تو وجودمون . امروز اومدم کارم رو شروع کنم که دیدم بعضی از همین ترس ها تو ذهنم داره مرور میشه . گفتم بذا رو کاغذ بکشمش و نقاشیش کنم ببینم چقدر ترسناکه و چه خصوصیاتی داره که من رو میترسونه .


نتیجه نقاشی پایین شد ....




بعدش گفتم خب ، ترس همیشه هم خوبه و هم بد ، ترس های ذهنی جزئ ترس های بد هستن و اگه بشه ترس های مثبتی درست کرد که بشه به ترس های ذهنی غالب شه خیلی اکی میشه ، اینطوری شد که من چند هدف رو نوشتم ( تو نقاشی 2 تا رو میبینید ) که تو هر مرحله یه هدف مشخص کردم ، هر مرحله یک غول داره که نوشتم انجام این کار چه مشقت هایی داره و مشخصات انجام این کار رو در غالب صفات اون غوله نوشتم که ببین مثلا این کار همیشه ازش ترسیدی ، اون غوله همیشه تو رو با نعره هاش میترسونه و زمانی که تو فرار میکنی اونم دنبالت میدونه و تو در این لوپ همیشه از انجام هدفت بخاطر ترس های ذهنیت فراری ستی .


وقتی هم قیافه غوله جلو چشمم هست و هم میدونم چه رفتاری داره ، به نظرم با ترس های مثبت ، میشه بر ترس های منفی ذهن چیره شد مخصوصا زمانی که با ترس های ذهنیت شروع به بازی در قالب همین کاری که من کردم رو باهاش بکنی . 


براتون ارزوی موفقیت دارم و امید وارم اینبار غول ها شما رو شکست ندن و نخورن


یادتون باشه به هر غول یا هیولا ، یکسری صفات مشترک و یکسری صفات بارز بدید ، مثلا همه شون نعره کشون میخوان شما رو بترسونن ، همه شون یه شیشه عمر دارن و زمان انجام یک کار همیشه ثابته ولی با ترس شما  و فرار شما ، زمانی که از انجام اون کار فراری هستید به شیشه عمر اون غول اضافه میکنید . برای غول و هیولاتون یک شیشه عمر مشخص کنید ( متناسب با زمانی که لازمه صرف هدفتون بشه )


فکر میکنم زمان اینه که شمشیرتون رو بیرون بکشید و یه حمام خون از غول هایی که متولد ترس های ذهن هستند ، باید راه بندازین یا اگه مهربون تر باشید مجبور شید که تسلیمشون کنید و ... خب خودتون می دونید ... 


در این مبارزه و چالش خودتون  ، موفق باشید 



برای واقعی تر شدن نتیجه ، پیشنهاد میکنم این افکت رو چاشنی کار خودتون بکنید ( کلیک )


به انتخاب شما ( پست ثابت )

به نظر شما ، بهترین جملات انگیزشی که میتونن به آدم انگیزه و قدرت بدن چیاست ؟؟؟ 


.

.

.

.

لطفا تو کامنت ها بگید و من تو این پست میذارمش و این پست هم احتمالا یه مدتی ثابت بمونه




Sabireh ( وبلاگ این دوست عزیز )


به خودم ایمان دارم.. و من از پس کارا برمیام من میتونم..



مهربانو ( وبلاگ این دوست عزیز )


پشت سر باد نمی آید .. هر چی هست پیش روست .



انسان ( وبلاگ این دوست عزیز )


تو تنها نیستی خانوادت عاشقتند و خدا پس بهترین خودت باش



حمید حوائجی ( وبلاگ این دوست عزیز )


اگر می خواهید خوشبخت باشید زندگی را به یک هدف گره بزنید نه به آدم ها و اشیاء.«آلبرت اینشتین»



بهامین بانو ( وبلاگ این دوست عزیز )



جمله   1 :   هرگز فراموش نکن ، هر چه اتفاق بیافتد تو همواره در آغوش خدا هستی .


جمله 2 :   این نکته را از غنچه ها آموختم : تا لب به خنده وا نکنی گُل نمی شوی …)


جمله 3 : ما هر روز دو انتخاب داریم : 1. هدیه لبخندمان به دیگران ،  2.دریغ زیبات ترین هدیه دنیا به دیگران ؛ و جالب اینجاست هر انچه را به دنیا بدهی همان را باز پس میگیری!


جمله 4 : از شکست نترس ، آن چیزی که باید از آن بترسی ، نشانه گرفتن اهداف کوچک است ، وقتی هدف بزرگی داشته باشی ، حتی شکست خوردن هم در آن باشکوه است! شکست موفقیت است! اگر از آن درس بگیریم ...


جمله 5 : نه پیروزی به منزله ی پایان راه است و نه شکست به معنای نابودی، شجاعت یعنی ادامه دادن.



جمله شما


 جمله ی انگیزشی شما ...


 

ادامه مطلب ...

اشباع شکست - پارت 2

در پست قبل ( اینجا ) گفتم که من راهکارهایی رو میگم که در نهایت باعث میشه با خلاقیت خودت ، بتونی چرخه ی سوخت هسته ای رو کامل کرده و به مراتب بالای عرفان در موفقیت برسی ، در این پست و ادامه قسمت قبل من با این پیش فرض میرم جلو که میخوای برای اخرین بار ، تلاش کنی هر چند از تمام عناصر و فاکتورهای توی مسیرت واقعا بدت میاد و میخوای بدترین بلایی  که ممکنه سرشون بیاری ، دیگه نوع بلا رو خودت انتخاب کن ( آتش به اختیار ). پس انتخابش با شما ولی میخوای یه بار دیگه هر چند نسبت بهش کینه داره و متنفری ازش ، یه فرصت دیگه بهش بدی ، شاید یه فرصت آخر ...




 

ادامه مطلب ...

اشباع شکست - پارت 1

تصور کنید که میخواید یک کاری رو انجام بدید ، اما اون کار به اون سرانجامی که میخواید نمی رسه و هر بار یه جوری به سرانجام نمی رسه ، اینقدر شکست می خورید ، میخورید تا جایی که دیگه میگید اصن نخواستم و ولش می کنید . من اسم این نقطه رو میذارم "یکنواختی" یا " اشباع شکست ".


اینکه یک کار به سرانجام خودش نمی رسه شاید دلایل مختلفی داشته باشه اما اگه به تصویر زیر دقت کنید ، بیشتر متوجه این مطلب میشید :



  ادامه مطلب ...

اشباع شکست های مسیر موفقیت

باورم نمیشه ...

کلی نوشتم ، موقع انتشار ؛ همه اش پاک شد اونم پست به این مهمی 

چه وضعشه ...


این گمونم اولین باری بود که این داستان حذف مطالب رو در زمان تایید و ارسال مطالب داشتم ، دفعات بعد پست های مهم رو در قالب ورد می نویسیم و میارمشون توی ورد.البته همچین بد هم نشد چون بعضی مطالبش نیاز به توضیحات بیشتر داشت ، باشه سر فرصت.


همیشه راهی هست

همیشه راهی هست حتی  اگه بارها و بارها شکست بخوری 

اگه تو شکست هایی که خوردی ، خرد بشی ، هزار تیکه بشی 

اما ، اگه واقعا برای رسیدن به هدف برات مهم باشه  

مطمئن باش که همیشه راهی هست



یادت باشه ، اراده های قوی ، سنگ سخت رو میشکنه و به زانو درش بیاره

یادت باشه اراده قویت اینکار رو میکنه 


پ.ن : شرایط پست قبل پا برجاست و کامنت ها هم تایید شد ، ممنون بایت کامنت های پر مهرتون ، انشالله همیشه سالم و سلامت و تندرست و موفق باشید.

آخرین یادداشت من

می دونید ، اصن همیشه بدم اومده یکی یه دفعه ای بی خبر بره ، مثل خیلی هایی که رفتن و هیچوقت نه حتی پست خدافظی گذاشتن اما خود من ، همیشه گفتم خدافظ ولی فرداش برگشتم یعنی عاشق خودمم ها ، رفته بودم سربازی ، بعد فرداش برگشتم خونه آش پشت پای خودم رو خوردم !!! 


راستش تو این لحظه سردم شده و دارم می لرزم اما دلم میخواد یه حقایقی رو اعتراف کنم ، بعضی حرف ها رو قبلا زدم و شاید لینکش رو بذارم تا اونها خونده بشه...


از ازدواج می ترسم ، نفس خود ازدواج نیست که ترسناکه برام اما اینکه مثلا به پدرم بگن پیرمرد یا از اینجور حرف ها آزارم میده ، یعنی ازدواج کنم و بعد بچه هام به مادرم و پدرم بگن مادربزرگ و پدربزرگ . از سفیدی موهاشون میترسم ، اخه گفتن عباراتی مثل پدربزرگ و مادربزرگ به اونها ، من رو می ترسونه ، می ترسم از روزی که سایه شون روزی بالا سرم نباشه ، من آماده نیستم


انشالله خدا به همه پدر و مادرها سلامتی بده 10.000 سال


اونها همون پدر و مادری هستم که دوستشون دارم ، تو قلبم هستن ، نگرانشون میشم اگه خار تو دستشون بره ، امیدوارم پیشمرگشون باشم اما اونا هیچیشون نشه ، بهم بر میخوره وقتی این حرفها رو بشنوم


البته از یک چیز دیگه هم می ترسیدم ، اونها رو با خانواده ام مطرح کردم و البته اون حل شد ، دیگه برام مهم نیست و اون حرف مردمه و حرفهایی که ... حرفهایی که مثلا ادم شب عروسی یک نفر میشنوه ، اره از اون حرفها ، نمی دونم ، برای من آزار دهندست و خلاصه صحبت و گفتگو به اینجا رسید که اصن به کسی ربطی نداره ...


نمی دونم ، بزرگ شدن یعنی شنیدن تمام این حرفها یا چی ، قلبم درد میگیره وقتی این چیزها رو می نویسم مثل همون شبی که ایران و پرتغال بازی داشتن ، چقدر گفتنشون سخته برام ،موهام سیخ شده انگار


اما باید یک روز بزرگ شد  و تو  بازی روزگار ، نقش خودمون رو پیدا و باهاش تو بازی زندگی ، بازی کرد...




در تمام این سالهای وبلاگنویسی در کنار دوستان خوبی مثل شما


افتخار من بوده که در تمام این سالهای وبلاگ نویسی ، دوستانی رو داشتم که یادداشت ها و نوشته هام رو دنبال میکردن ، از اون دوست خیلی قدیمیم بگیر که خودش میدونه کیه تا دوستانی که بعدا به جمع دوستانم اضافه شدن و من افتخار آشنایی باهاشون رو داشتم . واقعا خوشحال شدم و از صمیم قلب برای تک تک شما آرزوی موفقیت و پیروزی دارم.


انشالله کور شه چشم دشمن و بدخواه هاتون و هر کسی که نمیتونه پیشرفت و شادی و خوشحالی شما رو ببینه ، انشالله  موفقیت و شادی و خوشحالی شما ، باعث  چشم روشنی برای دوستان و عزیزان شما باشه ...


تقدیم به شما دوستان خوبم


انشالله که سال جدید ( 1398 ) سال خلق خواسته های شما دوستان خوبم باشه 


و البته یادمون نره که همه ما تو زندگیمون ، یک ماموریت شخصی داریم که باید انجامش بدیم ، هر چقدر که سخت باشه ...


این کلیپ در سایت نماشا ( اینجا )





تمام حرفهایی که دوست داشتم بزنم ، جملات بالا بود با پست های زیر


1.چرا وبلاگ نویس ها دست از نوشتن بر میدارند؟ (  اینجا )


2.حرف هایی که همیشه خواهم داشت ... ( اینجا )


3. شیرینی زندگی قصه ها به اخرش نیست ... ( اینجا )



آخرین حرفی که دوست دارم از من به یادگار داشته باشید


شاید پست های مختلف با دیدگاه های مختلف نوشته باشم اما باعث افتخار منه که پست ها و ویدیو های انگیزشی رو در وبلاگم گذاشتم ،  هر موقع از خودتون و موقعیت و شکستی که خوردید ، ناراحت شدید ، حتما این 2 تا ویدیو رو ببینید ( اینجا )


شما قوی هستید چون در مسابقه دوئی که بین میلیون ها اسپرم برگذار شده ، شما برنده شدید!



خوندن  پست پایین هم فراموش نشه 

تی عقل چی گونو؟؟؟ ( یعنی عقلت چی میگه؟ )

یکی از ناب ترین اتفاقات عید دیدنی امثال رخ داد ، یکی دو سال بود که مامان بابا قصد داشتن برن خونه پدر   زن دایی چهارمیم که مادرشون با پدربزگم ( پدر پدرجان ) نسبت فامیلی دارن ، خونه اونا با خیابون ( بصورت جغرافیایی ) یه فاصله 8  متری داره و جلوی خونشون جای پارک دارن منتها از آسفالت ،  یه جاده با شیب 35 درصد میخوره میره بالا تا جلوی خونشون ، یعنی تصور کنید از بالا که میاید ، کنار لبه آسفالت ، یه جاده با شیب 35 درصد خورده به دروازه و پایین اون خونه ،  حدود 1 متر جلوتر از این جاده ، یک شونه خاکی داره و در کناره همون خیابون و جاده خاکی یه محوطه با اتاقک های چوبی که مثلا نون محلی و اینا میپخت و چون از آسفالت ، حدود 1.5 متر عقب نشینی داشت کامل جای پارک بود ولی بین ورودی اون محوطه اتاقک ها و این جاده شیبی شخصی یه فاصله 6-7 متری بود . امیدوارم خوب تونستنه بوده باشم که توصیف کنم که ماجرا چیه.


تصمیم بر این شده بود که بریم خونه فامیل جان و مثل همیشه که ماشین رو زیر خونه و تو شونه خاکی ، مثل 3-4 بار قبل که پارک کردم و قشنگ یادمه که ماشین رو اوردم عقب تا هم زیر خونه اون فامیلمون باشه و هم مثلا  اگه برا اون طرفی که مشتری برا اتاقک هاش می اومد ، جا باشه و دیگه من کاملا تا جایی که راه داشت اومدم عقب.


ماشین رو پارک کردم و درش رو بستم که دیدم یه خانم با همون لباس محلی و یه ماشه نوک تیز  ( البته ما بهش میگیم ماشه ولی تو فارسی بهش میگن انبر ) داره میاد سمت من که ماشینت رو از اونجا بردار


من وایسادم بیاد جلو ببینم چی میگه و داد و بیداد های خانمه باعث شده بود که مادر و پدر و خواهر که هنوز خیلی دور نشده بودن ببینن ماجرا چیه و البته خواهری گفت که اصن اون از این اتفاق فیلم گرفت.


من وایسادم بیاد جلو ببینم چی میگه ، اومد شروع کرد گفتش که :

_ ماشینت رو از اینجا بردار

+ چرا آخه ؟ مامهمون  همین خونه بالایی ( اشاره به خونه ) هستیم ، اومدیم یه عید دیدنی و 10-15 دقیقه میشینم و میریم

_ نه آقا ، ماشینت رو بردار ، اینجا برای من مشتری میاد ، تی عقل چی گونو؟؟

+ والا عقل من میگه که اون خونه بالایی ، پایینش جای پارک ماشین میشه دیگه

_ نه ، من کلی از آسفالت عقب نشینی کردم ، من زندان رفتم ، اصن 10 دقیقه نمیشه

+ خانم من شنیدم شمالی ها مهمون نوازن ، شما اجازه نمیدید من سال نو رو بهتون تبریک بگم

_ سال من که تبریک هیسه ، شما ماشینت رو بردار 


خلاصه این گیر داده بود که ماشینت رو بردار ، من تو 4-5 بار قبلی که رفتم اونجا ، دقیقا همون نقطه ماشین رو پارک کردم و کسی کاری نداشت اما این سری گمونم یکی دو تا ماشین جلوش پارک کرده بودن ، مثل اینکه جو گیر شده بود و اصرار اصرار که ماشینت رو بردار


حالا تو همین حین مشتری هاش هم داشتن نگاه میکردن و پلاک ماشین ما برا تهران بود دیگه ، گفتم باشه حاج خانم و چندین بار تکرار که " تی عقل چی گونو؟ تی عقل چی گونو ؟؟ " تا قبل این ماجرا مگه اینطوری نبود که جای پارک ماشین نزدیک و جلوی خونه صاحبخونست؟؟؟ هر چی اون من میگفت و استدلال و منطق دیگه اون هی میگفت که تی عقل چی گونو ، گفتم باشه اصن شما راست میگی ، بذا ماشین رو ببرم بالاتر یا پایینتر که شما راضی بشی ...


حالا خنده دارتر ماجرا اینجاست که ، من اومدم ماشین رو استارت بزنم روشن شه برم یه جای دیگه که هر چی استارت زدم ماشین اصن استارت نمی خورد خخخ ، یعنی هیچی ها ، در کاپوت ماشین رو دادم بالا گفتم شاید مثلا سیمی ، سر باطری ای چیزی در اومده باشه ، هر چی نگاه کردم من که نفهمیدم اصن چی شده ، دوباره اون خانمه اومد گفت چرا ماشینت رو بر نمی داری ، گفتم ماشینم استارت نمی خوره


اون برداشتش این بود که من دارم مسخره اش میکنم و همچین اماده بود که با ماشه حمله کنه بهم ، گفتم حاج خانم این ماشین و این سوئیچ بشین استارت بزن روشنش کن من ماشین رو بردارم ، دوباره غر غر غر ، شاید حداقل 2 تا ماشین بین ماشین من و ماشین مهمون هاش فاصله بود و اون اینقدر ( من میگم زیک زیک ( همون غر غر و رو اعصاب رفتن )) کرد که گفتم اصن من ماشین رو خلاص میکنم میرم جلوتر تو روی مخ من نباشی.


همینکارم کردم ، ماشین رو خلاص کردم بردم یه 10 متر جلوتر ، جلوی خونه یکی دیگه که این رو مخ من نباشه ، زنگ زدم به گوشی خواهرم یا پدرم ، دقیق یادم نیست ، گفتم این ماشین اصلا استارت نمی خوره ، به این اقای صاحبخونه بگو بیاد یه نگاهی بهش بندازه ببینیم مشکل چیه؟؟؟اونم بنده خدا اومد و عید دیدنی من با اون و روبوسی و تبریک سال نو تو همون خیابون شد ، اومد نگاه کرد گفتش من نمی دونم ولی بیا ماشین رو هل بدیم روشن که شد مستقیم ببرش تعمیرگاه.


من تا الان به این روش هل دادن و روشن شدن ماشین که آشنا نبودم ولی الان بهتون میگم شما هم اگه این داستان رو داشتین بدونید ماجرا چجوری میشه ، ماشین رو که خلاص میکنی ، بعد اونا هول میدن ، ماشین که راه افتاد ، کلاژ رو میگیری و میاری دنده 2 و ماشین روشن میشه ، دیگه خلاصه گفتم این ماشین با این وضعیت ممکنه دردسر ساز بشه ، چون فرداش باید بر می گشتیم تهران ، همون طوری برداشتیم بردیم تعمیرگاه و طرف درستش کرد و باز برگشتیم سمت خونه همون فامیل مد نظر ، اول گفتم این خانمه که اصن نمیشه نزدیکش شد ، اونجا پارک نکنم برم یه جای دیگه ،


اولش گفتم برم جلوی خونه ی همین فامیل جان پارک کنم و ماشین رو بردم پشت دروازه که حیاطش پر بود و خودش اومد ، گفتم عجب همسایه ی بدی دارید ، این همه اونجا پارک کردم مشکلی نبود اد همین الان اصن نمی ذاره من پارک کنم ، خلاصه ادرس یه جای پارک دیگه رو داد و ماشین رو پارک کردیم و 15 دقیقه نشستیم و خداحافظی و اینا.



خواهری که از بالا تمام این ماجرا رو دید و شاهد بود ، فیلم هر چی که گفته شد رو به دخترهای اون فامیلمون نشون داد ، گمونم همون فامیلمون گفتش همین خانم ، چند سال قبلترش ، اومد جلو جاده ما رو هم گرفت و مسدود کرد و گفتش اینجا برای منه ، سر اون قضیه پلیس آوردن تا قضیه ختم بخیر شد!!! همچین دایی جانمان هم که بعدا بهش گفتیم ، گفتش که یه بار دهیار یا شورا رفته بود به ساکنین اون منطقه سر بزنه ، همین خانمه دنبالش کرد یارو در رفت!!!



یک سوال : یعنی کائنات چی می خواستن بهم بگن؟؟؟ 


+ البته من که به چشم خیر بهش نگاه کردم ، ممکن بود همین مشکل فرداش تو راه برامون پیش بیاد ، روز قبلش پیش اومد و ماشین ایرادش حل شد

#پست موقت

یادم باشه یه پست به نام " تی عقل چی گونو " بنویسم!!!!!!!!!!!

الان که دارم میرم بیرون